هر سال این داستان تکرار میشود.
هزاران نفر برای ورود به مشهورترین دانشگاههای کشور تلاش میکنند.
نه یکسال، که چندین سال.
خواب و خوراک ندارند و رقابت بر تمام وجودشان مستولی است.
قهرمان داستان ما هم از این روند مستثنی نیست.
تلاش میکند. عرق میریزد. استرس میکشد.
قهرمان داستان ما، اگر تلاشش با خوششانسی همراه گردد وارد آن دانشگاهی میشود که آرزویش را داشت. دانشگاه و رشتهای که میگویند «مجوز» ورود به بهشت و خوشبختی است. خوشحالی پدر و مادرش که این را نشان میدهد. او در انتظار یک پاداش «قطعی» است.
همه میگویند کافی است پزشک شوی بعدش: «نونت در روغن است».
این را بارها شنیده است.
وارد آن فضا که میشود میبیند صد تا دویست نفر دیگر هستند مثل خودش. همه آنهایی که از قرار معلوم «خوششانس» بودهاند. همه آنهایی که سالهای آخر دبیرستان را به خود زهر کرده بودند و در مصنوعیترین امتحان عمرشان، مجوز ورود به آن جا که قطعیترین پاداش را دارد، دریافت کردهاند.
***
داستان بالا، داستان ماست. داستان ماهایی که فقط وقتی دست به کار میشویم که «مطمئن» باشیم نتیجه به نفع ماست.
همه ماهایی که به «مقصد» میاندیشیم.
مایی که خود را در معرض «شایدها» قرار نمیدهیم. شایدهایی که اگر بشود، چه شود.
این است که عرق میریزیم و قبولی در یکی از بهترین دانشگاههای کشور را بر سرمان میگذاریم اما غافلیم از موقعیتهای بکری که فقط رو به ما باز میشوند.
هیچ صد و دویست نفر دیگری نیستند که مثل ما خوشبخت باشند و به آن موقعیت برسند. فقط خود ماییم که با «در معرض قرار دادن»مان، چیزی را به دست آوردهایم که آن هزاران نفر ابتدای داستان (که برای کنکور آماده میشوند) اگر میدانستند حتی اگر شده ما را سر به نیست میکردند تا جای ما قرار بگیرند (چند سال آخر دبیرستان را به خود زهر کردن که در مقابلش چیزی نیست).
اما این از خوشبختی ماست که آنها مثل همیشه مشغول بازی «جامعه» هستند (البته از من نشنیده بگیرید اگر هم میخواستند حتی به فرض سر به نیست کردن ما، نمیتوانستند در جای ما بنشینند. آن جا، جای اختصاصی ماست. لباسی است که ما در زندگی خودمان و برای خودمان «طراحی» کردهایم و بر تن کپیکنندگان زار میزند. قوارهاش به تن ایشان نمیخورد).
***
به روایت داستان بالا از زاویه دید دیگری بنگریم.
این که قهرمان داستان ما، به جای کنکور یا بعد از بازی دانشگاه، وارد یک شرکت میشود. (به اتفاقی که ناشی از یکی از حاشیههای «مستمر» زندگیش بوده، نه آن مدرک دانشگاهی، مثلا ناشی از آن دل بستنهایش به زبان انگلیسی در خلوت خود).
این جا هیچ چیز قطعی وجود ندارد.
ممکن است چند ماهی بیشتر در این شغل نباشد.
ممکن است سالها بگذرد و کارمند هشت ساعتهای بماند که مثل یک ربات به تیک زدن لیست روزانهاش مشغول است.
ممکن است هم به قلههایی برسد که در خیال هم نمیدید.
مثل آموختن از مدیران ارشد و مدیرعاملی بینالمللی. قلههایی که آن آزمونهای ورودی یک هزارمش را هم برایش فراهم نمیکردند.
***
اگر هنری باشد، هنر آن است که چگونه خود را در معرض یک اتفاق قرار دهیم که «احتمالاً» ما را به «مسیر» قله نزدیک میکند. هنرِ خسته نشدنها و تلاش کردنها، هنرِ هر روز را یک روز منحصر به فرد دیدن و موقعیتی برای آموختن و کشف کردن.
***
نقد اصلیم در این نوشته به قطعیخواهی ماست. که البته در نوشتههای دیگرم هم کم و بیش به آن پرداختهام.
این که میخواهیم «مطمئن» باشیم که این کارهایی که میکنیم به درد میخورند.
بدانیم پاداشی ملموس (مثل پول یا مدرک) در انتظارمان خواهد بود.
واقعیتش را بخواهید نیکی کردن و به دجله انداختن آنقدرها در ذهنمان جایی ندارد. برای دانهها پاشیدن و هدر دادن در زندگیمان جا باز نکردهایم. به دنبال آن هستیم که مطمئن باشیم تک تک دانههای زندگیمان به ثمر مینشینند آن گونه که ما میفهمیم و انتظار داریم.
میخواهیم مطمئن باشیم از پی پاشیدن این دانه، گندم خواهد رویید. و همه شرایط آنقدر ثبات دارند و قابلپیشبینیاند که گندم «حتما» خواهد رویید.
در فهم و مدلی که به دنیا نگاه میکنیم یا دانهها را پیش خودمان نگه میداریم (و به این فکر نمیکنیم این خود نوعی به هدر دادن است) یا هر دانه را وقتی میکاریم که «مطمئن» باشیم چه ثمری خواهد داد، بدانیم که گندم سر بر میآورد یا جو؟
هستهی کاشته شده در پی درخت زردآلو شدن است یا هلو؟
هسته زردآلو در دنیایمان باید که به درخت زردآلو تبدیل شود.
در ذهنمان نمیگنجد در دنیای «کرانستان» (به تعبیر نسیم طالب) گاهی صدها دانه روی هم به یک بوته هم ختم نمیشوند و گاهی از پس یک دانه، جنگل میروید. به نظرم در پی نداشتن این نگاه احتمالاتی است که پولهایمان را در بانک «جامعه» میگذاریم، آن جایی که جامعه قول داده ( و زیرش نمیزند؟) که پاداشی هنگفت در انتظارمان است.
پاداشی هنگفت از دید جامعه.
***
فرق دیدگاه قطعیخواه با دیدگاه احتمالاتی بسیار است.
در دیدگاه احتمالاتی، تو «محتمل» میدانی. نه حتی «محتمل» که گاهی فقط «ممکن» میدانی.
گاهی محتمل میدانی این راه به مقصد میرسد و گاهی حتی از پی مقصدی نیستی که احتمال رسیدن بدهی.
در قدمهای کوتاه، تنها به ذوق دیدن چندمتری جلوتر قدم بر میداری.
در دیدگاه قطعیخواه به دنبال این هستی که اطمینان یابی از همه چیز.
از مقصد.
از پاداش.
از هزینه.
تو در دیدگاه احتمالاتی، مجسمه زندگی را به دست خود میتراشی. گامها را به دلخواه خود بر میداری. از پلهها و نردبانهای از پیشساخته شده اگر هم استفاده میکنی به عنوان بخشی از مسیر طراحیشده خودت است که استفاده میکنی نه به این منظور که تن دهی به نیت سازندگان پلهها و نردبانها.
دیدگاه قطعیخواه، دیدگاه پیروان است.
پیروانی که از پس میروند به دنبال آنان که متاع قطعی به آنان میفروشند و آنان را از هدر دادنها میترسانند.
تو با پیروی احساس امنیت میکنی. این میشود که به جای آن که مهلت زندگی را به طراحی اختصاص بدهی به پیروی میگذرانی. به پیروی از آدمها. به پیروی از نهادها. لذت کشف را از خودت میگیری و اجازه میدهی دیگران برایت تصمیم بگیرند که به کدام مسیر پا زنی.
در این صورت فرق ما انسانها با آدمکها و مجسمهها چیست؟
بادی از قطعیت (و طعمی از اجبار) همه ما را با خود خواهد برد.
***
پینوشت: راستی مطلب زیر هم درونمایه مشابهای با مطلبی که خواندید دارد:
المیرا خزاعی
تیر ۳۱سلام و قت بخیر
از خواندن نوشته ی شما لذت بردم. بله درست است که باید از عدم قطعیت ها استقبال کنیم و ریسک پذیری مان را بالا ببریم. اما باید پذیرفت در جامعه ی ما امکان ریسک پذیری برای همه فراهم نیست. بیمه ی بیکاری و مستمری و فراهم بودن حداقل بخور و نمیر در جامعه ی ما وجود ندارد. یک ریسک ممکن است به قیمت تمام عمر و جوانی شما باشد. با یک بار دنبال کردن آرزوهایت ممکن است یک شبه صد سال عقب بیفتی و قافیه را سخت ببازی! کسی که در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمده و برای خرج روزمره اش مشکل دارد باید حتما رشته ای را انتخاب کند که کار تضمین شده داشته باشد و سربار خانواده اش نباشد. نمی توان همه ی افراد را متهم کرد که چرا به دنبال آرزوهای خودشان نمی روند.
معصومه شیخ مرادی
تیر ۳۰سلام بابک جان
ممنون از مطلب خوبت
چند وقتی است چراغ خاموش افتخار این رو دارم که مطالبت رو می خونم و فقط این رو بگم فهمیدنشون نیاز به عمیق شدن و تفکر داره کمتر جایی با این وضعیت روبرو می شم به همین خاطر کامنت گذاشتن برام سخت میشه. ممنون که می نویسی و باعث میشی از روزمرگی دربیایم.
با خوندن این مطلب به این نتیجه رسیدم که بزرگترین پاداش مدل احتمالی زندگی به ما شناخت خودمون و خود بودنه که از نظر من لذت بخش ترین قسمت زندگیه. بعضی مفاهیم فقط در این دنیا معنی پیدا می کنند مفاهیمی مثل شجاعت و جسارت که لازمه این دنیا هستند، در دنیای قطعیت معمولا بیشتر آدمها شبیه همدیگه هستند. و فریب هم پررنگ ترین واژه این دنیاست.
بابک یزدی
تیر ۳۱سلام معصومهجان. اول این رو بگم که من مفتخرم که خوانندگان نکتهسنجی مثل شما به این جا سر میزنند که طبیعتاً من رو سوق میده به سختگیری بیشتر و بالاتر بردن کیفیت مطالب اینجا.
راستش من از عبارت «شناخت خود» و ارتباطش با مطلب اینجا لذت بردم. چون در نظرم شناخت به نوعی همراه با کشف کردن (و احتمالاً ساختن) است. منظورم اینه که با دوری از قطعیخواهی و پیروی کورکورانه، این فرصت رو پیدا میکنیم که به کشف کردن خودمون بپردازیم (البته این کشف کردن در نظر من به این معنا نیست که «خود»ی اون بیرون وجود داره که کافیه من پیداش کنم، کشف کردنی که توی ذهن من هست از نوع تلاش و ساختن هم هست، از نوع یه تغییر تدریجی دائمی). و چه چیزی لذتبخشتر از این که فرصت زندگی توی این دنیا رو به این اکتشاف اختصاص بدیم و اسیر داستانهای گوناگونی که برامون روایت شده نشیم (یا شاید بتونیم یه داستان متناسب با زندگی خودمون بنویسیم).
نکته آخری هم که نوشتی یعنی شباهتی که قطعیت ما رو به سمتش میکشونه و برداشت من از «فریب» یعنی محروم کردن ما از اون جایی که دوست داشتیم درونش باشیم (یا ظرفیتش رو داشتیم که درونش باشیم) و نیستیم. با این فشار قطعیت، ما فریبخوردگان این دنیای قطعی میشیم و بهشت مجعولی که برامون قطعیخواهان تدارک دیدهاند.
سعید بیگی
تیر ۳۰سلام آقای یزدی عزیز
من امروز از طریق سایت آقای اسلمی وارد سایت شما شدم. عنوان این پست مرا جلب کرد و مطلبتان را خواندم. ذهنی نقاد و تیزبین دارید. لذت بردم از این مطلب جالب. من فکر می کنم بخشی از این قطعی خواهی (به فرمودۀ شما) به دلیل نداشتن اعتماد به نفس و ترس از پذیرش مسئولیت است.
ما در پی هدفی هستیم که دیگران در آن نقش داشته باشند و در صورت عدم تحقق آن؛ کسی باشد که بتوانیم تمام مسئولیت را بر دوش او بیندازیم و دائم غُر بزنیم و بنالیم که ما هیچ کاره ایم و شما مسئولید و چرا این طور نشد و چرا آن طور نشد. اگر بخواهیم به دنیای احتمالات (باز هم بنا به فرمودۀ شما) پای بگذاریم، آن گاه تمام مسئولیت کارهایمان را باید بپذیریم و شوربختانه این کار از ما ساخته نیست!
قصد جسارت به هیچ کسی را ندارم. ۹۵ درصد انسان ها تسلیم شرایطی می شوند که دیگران برایشان برنامه ریزی کرده اند و تنها ۵ درصد مسئولیت کارهایشان را می پذیرند. و درست به همین دلیل است که از دیگران چند سر و گردن بالاترند. مانا و نویسا باشید.
راستی اگر اجازه دهید من اسم و آدرس سایت شما را در بخش دوستان سایتم dabirefarsi.com ثبت کنم تا دوستان نیز استفاده کنند. منتظر پاسختان هستم.
بابک یزدی
تیر ۳۰سلام جناب بیگی. خوشحالم که با این سایت آشنا شدید. این نکته قابلتوجهیه که رابطهای معکوس (احتمالا) بین پیروی کردن و مسئولیتپذیری وجود داره که شما توی نوشتهتون اشاره کردید. به بیان دیگر ما پیروی میکنیم تا مسئولیت انتخاب متوجه ما نباشه. اگر مایل هستید اسم اینجا را هم به لیست پیوندهای سایت خودتون اضافه کنید موجب خوشحالی من خواهد بود.
شهرام
تیر ۳۰اخرش که حکم دادی بادی از قطعیت مارا خواهد برد کل نوشته رو زیر سوال برده است
بابک یزدی
تیر ۳۰شهرامجان. حکم دادنی در نظر من نبوده، به قرینه معنوی قسمتی از جمله رو حذف کردم: این که اگر همه ما رو به پیروی بیاوریم، باد قطعیت همه ما را با خود خواهد برد.