هدر خبرنامه عضو شوید

در باب گلوگاه‌های توزیع و طرح سوالی درباره دانشگاه

بحثی که در این نوشته می‌خواهم از آن بگویم بحث کوچکی نیست. می‌توان درباره آن ساعت‌ها نوشت. می‌توان ساعت‌ها به گفت‌وگو نشست. البته اگر دغدغه‌اش واقعا در جان کسی آتش روشن کرده باشد.

این‌ها را گفتم که از همان ابتدا از مسئولیت این که قرار است این نوشته حرف عجیب یا تازه یا بسیار فکرشده‌ای در درون خود داشته باشد، مبرا باشم. بگویم که می‌دانم دامنه چنین بحثی گسترده است. اما در حد طرح یک سوال و شاید خوراک فکری مناسب دیدم از آن بنویسم.

در هر حال برپایه نظرات شخصی‌ام احساس می‌کنم که اگر زودتر شاخک‌های‌مان نسبت به این مسئله و مسائل مشابه حساس شود شاید بتوانیم قدم‌های بزرگی در زندگی برداریم یا به افراد دیگری برای برداشتن قدم‌هایشان کمک کنیم.

***

پیش‌تر از این نوشته بودم که ما از دنیای مجوز به سمت دنیای پیشنهاد در حرکتیم (در اینجا).

در حالت کلی این روند خوشایندِ من است.

می‌دانید، واقعیت این است که احساس خوبی نسبت به اجبار عریان ندارم. البته دنیای «پیشنهاد» را هم دنیای اختیار مطلق نمی‌پندارم.

به این معنا که اگر طیفی میان اختیار مطلق و اجبار مطلق فرض کنیم، «پیشنهاد» چیزی در این میانه است.

کسی که پیشنهادی را مطرح می‌کند، دوست دارد ببیند که به پیشنهادش عمل می‌شود. مثلاً اگر دوستی به ما پیشنهاد می‌دهد تا فیلمی را ببینیم یا کتابی را بخوانیم، چیزی از خودش درون آن پیشنهادش به جا گذاشته است.

از باورش؛

از طرز نگاهش؛

از وجودش.

بنابراین از نظر من طبیعی است که نپذیرفتن پیشنهاد او در هر صورت «تبعات» دارد.

در ساده‌ترین شکلش وقتی روز بعد یا هفته بعد، او مرا می‌بیند و جویای این می‌شود که آیا فیلم پیشنهادی‌‌ش را دیده‌ام یا نه، اگر پاسخ «خیر» بشنود، چیزی –هر چند کوچک- بنیاد دوستی ما را متزلزل می‌کند.

ما قسمتی –هر چند بسیار کوچک- از دوستی خود را از دست می‌دهیم و این نوعی «مجازات» است. و ترسِ من از به وقوع پیوستن این «مجازات» است که فشار می‌شود برای برآورده شدن خواسته دوستم. در واقع، پیشنهاد دوست، رگه‌ای از اجبار هم دارد. (یکی از خوانندگان وبلاگ در کامنتش (اینجا) از تکرار چنین پیشنهادهایی از سوی جمعی از دوستان به «فشار اجتماعی» تعبیر کرده بود، که به نظرم تعبیر جالبی است)

***

اما اگر فردی پیدا شود که دوستش را «عریان» تهدید کند چه؟

(فرض کنیم) بگوید یا فیلم پیشنهادی‌اش باید دیده شود یا دور دوستی‌شان خط قرمزی همیشگی کشیده می‌شود. این گونه مرزهای پیشنهاد به مرزهای دستور نزدیک می‌شوند و به اجبار عریان نزدیک‌تر می‌شویم.

و شاید:

اجباری نزدیک به اجبار مطلق را هم زمانی احساس می‌کنیم که سرپیچی‌مان، احتمالاً به از دست دادن چیزی بسیار ارزشمند منجر می‌شود مثلاً زندگی‌مان، هستی‌مان، عزیزمان یا در دیدگاه برخی «شرافت»‌مان.

این‌ها را برای این نوشتم که تاکید کنم که در هر صورت مکانیزم پیشنهاد هم سوگیری دارد. اما برشش به اندازه برش مجوز تیز نیست. صفر و یکی نیست.

مجوز نوعی گلوگاه ایجاد می‌کند و این محدود کردن انتخاب در نظر من که «یا این یا هیچ» درست مثل جراحی پرخطر است یعنی تنها زمانی باید به سراغش رفت که هیچ راه‌ بهتری برای درمان وجود نداشته باشد و این –باز هم در نظر من- می‌شود همان مدل ذهنی «مجوز حداقلی» که درباره‌ش در همان نوشته مربوط به پیشنهاد و مجوز نوشته‌ام.

***

از دم بلندی که دنیای دیجیتال برایمان به ارمغان آورده هم در نوشته‌های قبلی صحبت کرده‌ام. (مثل اینجا)

پیش از این دم بلند، محدودیت‌های عرضه را داشتیم و گلوگاه‌هایی که عملاً اجازه تنوع را نمی‌دادند.

تنها محصولاتی  به دست ما می‌رسیدند که از یک فیلتر عمومی گذر کرده باشند. مشابه این مسئله را اکنون در ترجمه کتاب‌های انگلیسی به فارسی هم شاهد هستیم، کتاب‌هایی رنگ ترجمه را می‌بینند که ناشر اطمینان داشته باشد بازاری درخور برای آن کتاب‌ها وجود دارد.

ما سریال‌هایی که می‌دیدیم، کتاب‌هایی که می‌خواندیم و کالاهایی که مصرف می‌کردیم تقریبا با جمعیت بزرگی از اطراف‌مان یکی بود. به خاطر این که گلوگاه‌های توزیع وجود داشت. هر چیزی نمی‌توانست صرفاً به علت این که ده، پانزده نفری در یک شهر چند صد هزار نفری خواهان آنند، به آن شهر راه یابد. رساندنش برای این گلوگاه‌های توزیع نمی‌صرفید.

***

حال اگر بخواهم از تعبیر نویسندگان کتاب «انقلاب پلتفرم» استفاده کنم، گلوگاه‌های توزیع فقط در باب این که چه باشد یا چه نباشد تصمیم‌گیری نمی‌کردند، درباره این که در کنار محصول موردعلاقه‌ات مجبور باشی چه چیزهای دیگری هم به اجبار بخری، قدرت تام داشتند.

تو در این شرایط نمی‌توانستی چون به نوشته‌های ستون نویس روزنامه‌ای علاقه‌مند بودی تنها یک ستون از آن روزنامه را بخری بلکه باید کل روزنامه را می‌خریدی.

نمی‌توانستی واحدهای موردنیازت از یک رشته تحصیلی را برداری و تنها پای اساتید دلخواه‌ت بنشینی بلکه یک مجموعه صد و چهل و خرده‌ای را (باید) می‌گذراندی و (باید) مدرکی را که گلوگاه توزیع دانش ارائه می‌دهد با تمام شرایط تحمیلی آن گلوگاه می‌پذیرفتی.

مسافرت‌هایی از جنس تور هم همین‌گونه بود. تو پکیجی از انتخاب‌های آژانس مسافرتی را (باید) انتخاب می‌کردی.

و مثال‌های بسیار دیگری که می‌شود درباره‌شان فکر کرد.

***

طرح سوالی درباره دانشگاه

درست مثل راهکار بی‌نظیر تشکیل بازارها که هزینه‌ مبادلات را بسیار پایین آورد، محلی فیزیکی برای تجمع اساتید و دانش به نظر هوشمندانه‌ترین راه در گذشته بوده. این گونه هزینه پیدا کردن اهل دانش و یادگیری از آنان بسیار پایین‌تر از آن بوده که هر کس در گوشه‌ای از کشور باشد. پس بدیهی است که در ادامه این روند نهادی تشکیل شود. نهادی که آن را «دانشگاه» می‌خوانیم.

دانشگاه محل ارائه خدمات متنوعی بوده و هست (حداقل در ظاهر):

این که علم آموخته شود؛

تحقیق و توسعه علم اتفاق افتد؛

دانشجویان زندگی اجتماعی را بیاموزند؛

و البته به صاحبان کار سیگنال داده شود که کدام فرد مناسب است.

اگر بخواهیم حکم کلی بدهیم به نظر بی‌انصافی می‌رسد. اما در نگاه من، اکثر دانشگاه‌ها از ارائه تام و تمام خدمات بالا ناتوانند. می‎شود درباره هر کدام‌شان جداگانه به گفت‌وگو نشست اما طرح سوال این نوشته درباره قسمت آخر است.

بازار کار دیگر به سادگی به سیگنال این نوع از دانشگاه‌ها (شما بخوانید مدرک و مجوزشان) حداقل در برخی رشته‌ها اعتمادی ندارد. البته این دانشگاه‌ها هم به علت ساختار بوروکراتیک و سنگین‌شان نمی‌توانند دانشجویان را برای نیازهای روز تربیت کنند و حق با صاحبان کار و عدم‌اعتمادشان است.

اگر از حوزه‌های به شدت رگوله‌شده‌ای مثل پزشکی فعلاً صرف‌نظر کنیم، حال که به نظر می‌رسد گلوگاه‌های توزیع در حال ضعیف شدن هستند، سوال اینجاست که فرد جویای کار در دنیای «پیشنهاد» چه چیزی می‌تواند در چنته و برای ارائه داشته باشد تا سیگنال بهتری نسبت به دنیای مجوز (یعنی مدرک) به صاحبان کار دهد؟ چه تلاش‌هایی در پرتفولیو و سبد تلاش‌هایش نشان می‌دهد او فرد مناسبی برای آن کار است؟

به نظرم تفکر و پاسخ مناسب پیرامون این سوال می‌تواند به بسیاری از افراد کمک کند برای آینده‌شان تصمیم‌های بهتری بگیرند.

امیدوارم.

 

بدون نظر.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *