راستش را بخواهید در این نوشته قرار نیست از این بنویسم که چطور هزینههای روزمرهمان را مدیریت کنیم یا از راههای افزایش درآمد بگویم.
درست است از هزینه و درآمد میخواهم بگویم اما حوزه صحبتم گستردهتر از روزمرگیهایمان است.
و خب مثل بسیاری از نوشتههایی که در اینجا میخوانید به تفکرات و تاملات و درونکاویهای من آغشته است و اصراری به پذیرفتنش نیست.
***
بگذارید با اتفاقی که مرا مجاب کرد این پست را بنویسم شروع کنم.
در جلسهای صمیمانه شرکت داشتم. در میانه جلسه بودیم که یکی از دوستان، نکته جذابی را مطرح کرد.
او پس از ذکر خاطرهای گفت که تجربه به ایشان نشان داده که به طور معمول مدیران ارشد شرکتها تنها زمانی به حرفهایت گوش میدهند که یا دردی دارند یا مشکلی که باید حل شود.
همین میشود که مثلاً اگر مشکل مالیاتی دارند سر تا پا گوش هستند که بشنوند چه میگویی و چگونه میشود از این مصیبتی که گرفتارش شدهاند بیرون بیایند. اما اگر طبقی پر از پیشنهادهای فکرشده هم داشته باشی، پیشنهادهایی در باب این که چگونه میشود شرکتشان از این که هست بسیار بهتر عمل کند، اگر دردی را احساس نکرده باشند بعید است به صحبتهایت گوش دهند. چه بسا در اواسط صحبتهایت به یاد این بیفتند که شب باید دیکته فرزندانشان را بگویند یا یادشان بیفتد به همسرشان قولهایی دادهاند و عمل نکردهاند.
***
این صحبتها انگار دوباره دغدغهای قدیمی را در من زنده کرد. که البته اکنون احساس میکنم واژههای «هزینه» و «درآمد» شاید بتوانند چتر مفهومی خوبی باشند تا این دغدغه را در ذهنم سامان دهم.
در این تعریف قراردادیِ من، هزینه چیزی فراتر از هزینه مادی است:
هر جا که اجباری وجود دارد برای انجام دادن کاری، که اگر آن را انجام ندهیم -احساس میکنیم- که با عواقبی رو به رو خواهیم شد، در حال پرداخت «هزینه» هستیم.
گاهی این اجبار از یک اجبار قانونی میآید.
مثلاً این که شما باید مالیات کسبوکار خود را بپردازید.
شما «باید»ی احساس میکنید. یعنی اجباری وجود دارد.
از خودتان میپرسید اگر نپردازم چه میشود؟
و جواب سرراست و مستقیم است: جریمه سنگینی انتظارتان را میکشد که شما را از این که چرا مالیات را پرداخت نکردهاید پشیمان کند. یعنی شما با عواقبی رو به رو خواهید شد. خب این یک هزینه است و شما برای کاهش این هزینه، راضی میشوید به پرداخت مالیات.
گاهی اجبار به پشتوانه قانون نیست اما از احساس و ادراک ما میآید. مثلاً میبینیم شرکتهای رقیبمان رو آوردهاند به این که واحد دیجیتال مارکتینگ داشته باشند. از لحاظ منطقی خیلی معتقد نیستیم این کار در افزایش بازارمان اثری داشته باشد اما چیزی در درونمان «مجبور»مان میکند که ما هم واحد دیجیتال مارکتینگ داشته باشیم تا از بقیه عقب نیفتیم. شاید اتفاقی که در بسیاری از شرکتهای پرسابقه و سنتیتر مثلا در حوزه لبنیات یا نوشیدنی میافتد.
مدیرعامل شرکت اصلاً اعتقادی به بازاریابی دیجیتال ندارد اما در میان دهها میلیارد هزینه بازاریابی و تبلیغاتش مشکلی ندارد چند صد میلیونی هم در «بازی» این تبلیغاتچیهای دیجیتال خرج شود.
به نظر من، جنس «هزینه» بودن این کار آن جایی مشخص میشود که اگر هیچ کدام از رقبای نزدیک این کسبوکار چنین واحد دیجیتال مارکتینگی برای خود تدارک ندیده بودند، مدیر عامل این شرکت حتی چند دقیقه را هم به این اختصاص نمیداد که شما برایش بگویید چرا بازاریابی دیجیتال میتواند به کسبوکارش کمک کند.
پس با این تعریف، هزینه یا از اجباری خالص و قانونی نشات میگیرد یا از یک روش متداول یا Common practiceای که در صنعتی که در آن فعالیت میکنید برقرار است.
مثلاً همه شرکتهای رقیب، واحد منابع انسانی دارند، خب این نشان میدهد که شما هم باید یکی مثل آنها داشته باشید. اما آن چنان اعتقادی به اثر استراتژیک آن ندارید. معمولاً هم سنجش عملکرد در چنین واحدهایی بیشتر از آن که به نقشش در پیشبرد اهداف استراتژیک شرکتتان برگردد از یک چک لیست و متریکهای عملیاتی تشکیل شده، مانند این که با صدور درخواست استخدام به صورت میانگین در چند روز کاری، فرد جدید استخدام میشود؟
***
صحبت این نوشته چیزی فراتر از هزینه در کسبوکار است. میخواهم بگویم که مشاهدات و تاملات شخصی من نشان میدهد که عمده انسانهای دور و برمان و احتمالاً من و شما، زندگیشان را براساس کاهش هزینه –و نه افزایش درآمد- تعریف کردهاند.
با دانستن تعریف هزینه، احتمالاً تعریف «درآمد» نباید مشکل باشد.
در کسب درآمد اجباری نیست.
مثلاً فرصتی وجود دارد. میتوانید ظرفیتی را بسازید.
اما نکته همین جاست که اجباری از بیرون وجود ندارد. و آن اطمینانی که از بازخواست در بحث «هزینه» وجود داشت، در این جا وجود ندارد. این جا کسی شما را بازخواست نخواهد کرد که چرا آن فرصت را پی نگرفتید. البته اطمنیان صد در صدی هم ندارید که اگر در جستوجوی آن فرصت اقدام میکردید، به نتیجه میرسیدید.
بگذارید با چند مثال این صحبت را شفافتر کنم:
دادن مالیات اجبار دارد و شما اطمینان دارید که ندادنش بازخواست شدیدی در پی دارد.
تشویق کردن کارمندان خلاق و دادن پاداش بابت خلاقیتشان اجبار ندارد و البته در درونتان هم صد در صد مطمئن نیستید که چنین کاری بازدهی شرکت را بالا میبرد. ( یا هزینه-فرصت آن را زیاد میدانید، ترجیح میدهید آن بودجه را صرف کاری –در نظرتان- فوریتر و واجبتر بکنید)
امتحانات دانشگاه اجبار دارد و شما اطمینان دارید که اگر برای امتحانات آماده نشوید، دروس دانشگاهی را میافتید.
خواندن کتابهای تخصصی در شبهایی که از سر کار برمیگردید اجباری ندارد، و البته صد در صد هم نمیتوانید مطمئن باشید که خواندنشان میتواند موجب افزایش حقوقتان یا پیشرفت شغلیتان شود.
***
هزینه همراه با فشار بیرونی است.
درآمد با انگیزه درونی.
***
عمده شرکتها را نگاه «هزینهمحور» است که میسازد.
مثلا بارها میشنویم:
کاش میشد، اما نمیشود و ما باید دپارتمان منابع انسانی داشته باشیم که چک لیستی دارد. تعدادی امتیاز و Bonus این دپارتمان باید برای کارمندانمان تعریف کند که نشان بدهیم ما هم چیزی از شرکتهای دیگر کم نداریم.
با این فشارهای بیرونی، شرکتها شروع میکنند به یکدیگر شبیه شدن.
مدیران میانی و حتی ارشدشان را به راحتی میتوانی جا به جا کنی. کانتکست معنا ندارد. همه جا شبیه به هم است و خروجی هم شبیه به هم. خروجیئی که کامودیتی (Commodity) میشود، چیزی که همه مثلش را دارند. خروجی شرکت آ را با شرکت ب عوض کنی، آب از آب تکان نمیخورد.
همین مثل هم شدن میشود اهرمی برای کاهش بیشتر هزینه شرکت. چون شرکت خروجی خاصی ندارد که بخواهد قیمتش را بالاتر از شرکتهای مشابه ببرد، پس راه زنده ماندنش میشود کاهش هزینه.
***
در حالت کلیتر، به نظر میرسد بسیاری از نهادها برای ایجاد این فشار بیرونی و بالا بردن هزینه است که به وجود میآیند.
یعنی این فقط شرکتها نیستند که با فشارهای بیرونی شکل میگیرند، عمده ما انسانها هم همینطور هستیم.
مثلاً دانشگاه وظیفهش ایجاد این فشار بیرونی برای تربیت «متخصص» است.
بالاخره بعد از گذشت دههها، شغلهایی به وجود آمدهاند و استاندارد شدهاند و جامعه نیازمند این شغلهاست و این پوزیشنها باید با افرادی مثلاً «متخصص» پر شوند.
و نگاه انسانها –مثل این که عمدتاً- هزینهمحور است، پس باید فشار رویشان بیاوری.
کنکور دانشجویی را که نمیداند چرا با فشار وارد دانشگاه میکند. دانشگاه با فشار او را که نمیداند چرا، متخصص میکند و پس از خروج از دانشگاه، شرکت با فشار در چارچوبدارترین شکل ممکن از آن چه او خوانده استفاده میکند. (این بار او میداند چرا، برای حفظ یک حقوق اندک است که فشار شرکت را تحمل میکند)
***
آدمهایی که با انگیزهی درونی حرکت میکنند:
میپرسند؛
به چالش میکشند؛
به مرزهای از پیشتعیینشده نهادها اکتفا نمیکنند؛
مرزها را به پرسش میکشند؛
و همواره درصدد افزایش درآمد –نه الزاماً به معنای مادی آن- هستند.
آدمهایی که با فشار از بیرون به حرکت در میآیند:
درصدد حفظ ناحیه امنشان هستند؛
نمیپرسند چهگونه بهتر شویم، میپرسند چگونه بدتر نشویم؛
و هر روزی که میگذرد شبیهتر به هم میشوند.
***
این دیگر پرسش رو به روی ماست که چقدر اهل کاهش هزینه میخواهیم باشیم و چقدر اهل افزایش درآمد؟
همین.
***
راستی مطلب زیر هم تم مشابهای با مطلب بالا دارد، اگر فرصت دارید احتمالاً به خواندنش بیرزد:
محمد
آذر ۱۱سلام
خیلی خوب و زیبا نوشتید. به نظر من آن بخش از اعمال انسانها که از نظر خودشون یا بقیه موفقیت آمیز و اثر بخش تلقی میشه، برخاسته از درون آدمهاست. هر چه در درون آدم ارزشهای انسانی نهادینهتر شده باشد، تمایل به تغییر و اثرگذاری او بیشتر خواهد بود که یکی از دستاوردهای آن (و حتی شاید دستاورد کوچک آن) افرایش درآمد مادی است. نکته جالب و تاسف بار این است که در بیشتر مواقع همین دستاورد کوچک یعنی افزایش درآمد منجر به تضعیف علت اصلی وجودی خود میشود و انسان را از توجه بیشتر به درون باز میدارد.