حیف نیست تا این جا که اومدی ادامه ندی؟
حیف نیست تا این جا رو که خوندی، بقیهش رو نخونی؟
حیف نیست بعد از مدتها که توی این سازمان کار پیدا کردی، اون رو ول کنی؟
***
نه اشتباه نکنید نمیخواهم بگویم «نه، حیف نیست.»
شاید بعضی وقتها هم واقعاً «حیف» باشد.
مشکل این است که این سوالات را در دسته «سوالات بدیهی» قرار میدهند. سوالاتی که جوابشان از پیش معلوم است. انتظار دارند سرتان را از شرم پیششان به پایین بیاندازید، بعد از مدتی که انگار سالها طول میکشد آن را بالا بکشید، در چشمانشان نگاه کنید و بگویید: «راست میگویی واقعاً حیف است.»
مشکل من این نپرسیدن «چرا» ها است. «چرا»هایی که باعث شده «استراتژی» بیاندازه برایم جذاب شود. این به زیر کشیدن بدیهیات. این ضربه فنی کردن «معلوم است که»ها.
چرا باید حیف باشد؟
چرا باید حیف نباشد؟
این که نمیگذارند یا خودت نمیگذاری از خودت بپرسی. رو در رو و عریان با ترسهایت. با «نکند»هایت.
مبارزه با «نکند که پشیمان شوم؟»هایت.
***
بهارات آناند که در دو پست قبلی هم ارادت خودم را به او ابراز کردهام. جدا از این که حوزه رسانه و محتوا را به خوبی میشناسد. استاد «استراتژی» است.
و یکی از اصلیترین درسهای دانشکده کسبوکار هاروارد را ارائه میدهد.
یعنی همان استراتژی.
او در جایی از کتابش به این اشاره میکند که استراتژی پاسخ به دو سوال است:
Where to play?
How to win?
این که خطاب به خودمان میشود «کجا میخواهی بازی کنی؟» ، «چگونه میخواهی ببری؟»
البته آناند نبوده که برای اولین بار این سوالات را مطرح کرده. به عنوان مثال آلن لَفلی و راجر مارتین هم که اولی از برجستهترین مدیران اجرایی ایالات متحده است و دومی استاد استراتژی و نفر هفتم لیست پنجاه متفکر برتر دنیا در سال ۲۰۱۵، در کتاب ارزشمند Playing to win این دو سوال را جز سوالهای ضروری برای پاسخ دادن قرار دادهاند.
یکی از ویژگیهایی که من از حوزه استراتژی میفهمم این است که در لایه ظاهری سوالات بسیار آسان به نظر میرسند. انگار که بدیهی باشند. انگار که کسی وقت اضافی پیدا کرده و میخواهد ما را سر کار بگذارد. اما کمی که عمیقتر نگاه میکنی میبینی پاسخشان آنقدرها که در ابتدا به نظر میرسد آسان نیست.
آسان که هیچ. دمار از روزگارت در میآورد.
***
من مدتی است به این دو سوال فکر میکنم. نه فقط درباره زندگی خودم. بالاتر از آن. اکنون هم که اینها را مینویسم (و طبیعتاً هم میدانم که اینها تنها نظرات شخصی من هستند.) سعی در جمعآوری تفکراتم دارم. البته خیلی خوشحال میشوم اگر بتوانم فاصله بین «تئوری مورد حمایتم» تا «تئوری در عملم» را هم به لطف اینها کاهش دهم.
بگذریم.
***
من احساس میکنم ما بدون آن که به سوال اول فکر کنیم مستقیم به سراغ سوال دوم میرویم و شروع به پاسخ دادن به آن میکنیم.
به چرخش میلیاردی بازار کنکور پیش از دانشگاه نگاه کنید. کسی نمیپرسد چرا باید این همه از این سد عبور کنند؟ (میدانم ورود به دانشگاه آسانتر از همیشه شده است، اگر دوست دارید سد را بگذارید مثلا” سد جلوی ورودی پزشکی تهران”)
فقط در کنکور سال ۹۶، ۵۸۰ هزار نفر با رویای پزشک، دندانپزشک و داروساز شدن در کنکور تجربی شرکت کردهاند. این نزدیک به ششصد هزار آدم را بگذارید کنار مجموع داوطلبین ریاضی و انسانی که حدود ۳۳۰ هزار نفر میشوند. در حالی که نهایتاً چند هزار نفری از مجموع داوطلبین تجربی در رشتههای به ظاهر پرطمطراق آن پذیرفته میشوند. تازه این پذیرفته شدن الزاماً به معنای خوشحالی نیست. چقدر از اینها را میبینی که در آرزوی دانشگاه و رشته دیگر بودهاند و اکنون با چشمانی که چون ابر بهار گریه میکنند، بار و بنه خود را جمع میکنند و با دلی چرکین به دانشگاه دیگر میروند.
این بازی سراسر باخت، که معلوم نیست چند سال دیگر نظام درمانمان را با چه فاجعهای روبرو کند،البته اگر تا الان نکرده باشد. قشر بزرگی که به امید جاه و جلال و القاب پرآوازه و جیبهای پرپول وارد این بازی میشوند و نمیتوانیم این را انکار کنیم.
میدانم شاید بگویید این درد جامعه است که طوری سیگنال داده که این خیل عظیم به این سمت گرایش پیدا کنند. اما من فعلا تمرکزم بر روی انتخابهای خودمان است. انتخاب این که «در کجا میخواهیم بازی کنیم؟»
احساس میکنم پاسخ «در کجا میخواهیم بازی کنیم؟» همراه با «چراها»ست نه «چگونگی»ها.
چرا اینجا؟
چرا آنجا نه؟
در حالی که سوال دوم بحث بر سر «چگونگی» است.
منظورم این است که پاسخ سوال اول را اکثر ما بدیهی فرض میکنیم. انگار که آیه نازل شده باشد همه باید در رشته پزشکی قبول شوند و حالا سوال اصلی میماند که «چگونه باید در آن قبول شد؟»
تمام این بساط میلیاردی کلاسها و کتابها هم برای آن است که به این سوال دوم پاسخ داده شود که البته کاش آن سوال را هم درست جواب میدادند که نمیدهند.
***
شاید هم از این تعجب کرده باشید که من از بچههایی که تحت فشار وحشتناک پدر، مادر، اطرافیان و جامعه قرار دارند، چه انتظاراتی دارم.
واقعیتش را بخواهید من خیلی انتظاری از آنان ندارم و چیزهایی در این مورد در اینجا نوشتهام.
میدانم تا بخواهد چرخش این گردونه وارونه گردد، بسیاری از همین بچهها وارد این بازی شدهاند.
راستش را بخواهید خیلیهامان «بزرگشدهی همین بچهها»ییم. روزی به ضرب و زور و برق سکههای تقلبی جامعه در بازی «چگونگی» وارد شدهایم و اکنون:
و اکنون شاید آن کارمند دهسالهی فلان اداره اسم و رسم داریم.
و اکنون شاید بچههایمان قدی کشیدهاند، بچههایی که نفهمیدیم کی آمدند؟ کی آنقدر بزرگ شدند؟
و اکنون مدرک همان دانشگاهی را قاب کرده و به دیوار دفترمان چسباندهایم که این خیل عظیم در آرزویش هستند.
و اکنون شاید برای آن که ترفیعمان جور شود به هر دری زدهایم.
و اکنون برای آن که رویای «استاد شدن» مادرمان را به ثمره بنشانیم، کاسه التماس گرفتهایم به دست.
و اکنون شاید استادیم و برای ترفیع، دستهای از دانشجویان را به صلابهی «مقاله تراشی» کشیدهایم.
«و اکنون»هایی که میدانم شما خلاقانهتر و بهتر از من میتوانید ادامهشان را بنویسید.
***
من احساس میکنم به هر دلیل –کمبود آموزش، شانس، غفلت، سن کم یا هر اسمی که شما میخواهید رویش بگذارید- ناخودآگاه به سمت بازی چگونگی کشیده میشویم. مدتی بی آن که آب از آب تکان بخورد خوشحالیم. کم کم به مدد حضور یک نفر، خواندن یک کتاب یا یک اتفاق که انتظارش را نداریم گوشهای در ذهنمان سوالی از جنس «چرا» پدید میآید اما حیف که تا بخواهد مدل ذهنمان تغییر کند چه بسا سالها بگذرد. سالهایی که در پسش در جایگاهی شبیه به یکی از این «و اکنون»ها مینشینیم.
روزی هم که بخواهیم تغییری در این روند بدهیم، دشنههاست که از نیامها بیرون میآیند. دشنههایی از جنس سوالات آغازین همین پست. از جنس «حیف نیست که»ها. از جنس ترسهایمان. از جنس «نکند»ها.
***
بهتر است سخن را به درازا نکشم.
برای پایان این پست دو نکته به ذهنم میرسد.
اول این که قوانینی مثل عرضه و تقاضا یا سوالاتی از جنس این دو سوال مهم استراتژی به این نگاه نمیکنند که چقدر من زحمت کشیدهام و حقم این نیست. به این نگاه نمیکنند که این تقصیر جامعه بود که الان من در جایگاه دلخواهم نیستم. به این هم نگاه نمیکنند چقدر تغییر سخت است. چقدر این دشنهها دردناکند.
روزی یکی از دوستانم سفره دلش را باز کرده بود که این نامردی است که من با عدهای همکارم که سن کمتری دارند اما به موقع وارد این حوزه کاری شدهاند. راست میگفت درد داشت. من هم این را میفهمم و در موقعیتهای مشابهای آن را تجربه کردهام. اما باید بدانم که قوانین به تلخی و درد تغییر و اینرسی بالایی که مانع حرکتم شده نگاه نمیکنند، قوانین پروتکل خود را دارند.
دومین نکته هم این که منظورم از تغییر، الزاماً تغییرات ناگهانی و صد و هشتاد درجه نیست. منظورم این نیست که مهندسی بد است و همه باید اقتصاددان شوند. اقتصاد بد است و همه باید استراتژیست شوند. مرزها خطوطی است که ما میکشیم برای آن که یک حوزه را بهتر بفهمیم وگرنه به گونههای مختلفی میشود در یک حوزهی به ظاهر بد اتفاقاً موفق بود.
از روشنترین مثالهایی که در ذهن دارم نمونهای در صنعت حملونقل هوایی است.
مایکل پورتر –یکی از معروفترین اساتید استراتژی- در مقاله معروف خود «پنج نیروی رقابتی که استراتژی را شکل میدهند.»(+) در سی و یک صنعت مورد بررسیاش، ایرلاینها را در آخرین و بدترین رتبه از نظر سوددهی قرار میدهد. طبیعتا وقتی با چنین آمار وحشتناکی رو به رو میشویم تمایلمان برای ورود به این حوزه بسیار کاهش مییابد. اما در همین صنعت، ایرلاین موفقی مانند Southwest قرار دارد که برای نزدیک به دو دهه دائما با نرخهای قابلتوجه سودده بوده و از مثالهای معروف کتابهای استراتژی شده است. یعنی گاهی این کجا بازی کردن به منزله این نیست که صنعتمان را عوض کنیم. شاید بتوانیم در گوشه دیگری از همین صنعت بازی را ادامه دهیم. اما در هر حال این را هم از یاد نبریم، که احتمال موفقیت در صنعت با نرخ سود بالاتر، بیشتر از صنعتی همچون صنعت ایرلاینهاست.
***
شاید بد نباشد از این به بعد علاوه بر این که به دنبال راههای چگونه پیروز شدن هستیم، فکر کنیم که آیا پیروزی در این بازی که انتخاب کردهایم به زحمتش میارزد یا نه؟
***
اگر نوشته را بالا را دوست داشتید، احتمالاً دوست داشته باشید نوشتههای زیر را هم بخوانید:
مجله حسابداری و حسابرسی
آبان ۸درود و خدا قوت
من خیلی دیر فهمیدم کجا باید بازی کنم. ولی تمام تلاشم رو دارم انجام میدم.
به نظرم اگه ادم تکلیف خودشو روشن کنه که کجا بازی کنه جواب دادن به سئوال دوم که چگوری ببرم راحتتره .
سئوالات زنجیره ای که باید اولیش رو جواب بدی که به دومیش برسی .
ممنون از مطلبت