هدر خبرنامه عضو شوید

از درد دوراهی‌های (دروغین) دست‌ساز

شماره را نمی‌شناختم.

دوراهی این که به این شماره جواب بدهم یا نه. در خلسه خودم بودم و ترجیح می‌دادم این خلسه به‌هم نخورد. «کاش»ی درونم می‌جهید که «کاش» گوشی را سایلنت کرده بودم. نکرده بودم و دیگر هم خلسه‌ای در کار نبود.

 نیرویی که نمی‌دانم از کجا آمده بود، دستم را به سمت آیکن سبز روی صفحه گوشی لغزاند و در پی‌اش صدای خش‌دار نوجوانانه‌اش در گوشم زنگ خورد.

سلام آقای یزدی. من رو یادتون می‌آد؟ 

حتی با این که گذشت این پنج، شش سال رنگ صدایش را عوض کرده بود. اما طنینش «مهدی» را زنده‌تر از همیشه به ذهنم پرتاب می‌کرد.

سکوت کرده بودم.

مهدی‌ام. شاگردتون.

«بله‌ مهدی‌جان»ای گذرا گفتم.

مثل این که داشت ادامه می‌داد اما صدایش را نمی‌شنیدم.

 تصویر پنج، شش بچه‌ی قد و نیم‎قدی توی ذهنم می‌آمد که تازه می‌خواستند به کلاس پنجم بروند. بچه‌هایی که به نظر می‌رسید از لحاظ داشته‌های ذهنی، خیلی جلوتر از هم‌سن و سال‌هایشان باشند.

قرار بود باهم «ریاضی پیشرفته» یا هم‌چین چیزی کار کنیم.

یکی از خاطره‌انگیزترین کلاس‌های آن دوره بودند. هر دوهفته پنج‌شنبه و جمعه را می‌رفتم. دو کلاس در دو روز پشت سرهم باهم داشتیم و بعدش برمی‌گشتم تهران.

با تیزی ذهنشان قاچ می‌زدند مسائلی را که بچه‌های راهنمایی و دبیرستان هم در آن زمان  از فهم‌شان (چه برسد به حل‌شان) عاجز بودند.

به زمان حال برگشتم. گفتم که می‌شناسمش. گفتم که دلم برایشان تنگ شده. از حالشان پرسیدم.

مختصری حال و احوال و دوباره سکوت.

خیلی بی‌مقدمه پرسید:

آقای یزدی، ریاضی یا تجربی؟ منظورم اینه که ما باید انتخاب رشته کنیم و من شک دارم.

شک داشت.

ذهنم اصلا توقع چنین سوالی را نداشت. غیرارادی پرسیدم:

خودت چی دوست داری؟

آقا هردوتاش. یعنی می‌دونید من توی دوتاش قوی هستم. هر کدوم رو انتخاب کنم، می‌دونم توش موفقم.

ته قلبت چی؟

نمی‌دونم. فکر کنم یه خرده بیشتر ریاضی. یعنی ریاضی رو یه خرده بیشتر دوست دارم.

و خانواده؟

تجربی. همه‌شون تجربی. 

***

مهدی شک داشت. به من می‌گفت هر دو را دوست دارد و این که تاکید می‌کرد در هر دوشان قوی است برای این بود که من فکر نکنم این از ضعف و ناتوانی‌ش است که دارد ریاضی را انتخاب می‌کند.  نمی‌دانست که من نیازی به این تاکید ندارم.

کوهی بر پشتش سنگینی می‌کرد. کوهی از جنس انتظارات خانواده و تمام دوروبری‌ها. کوهی از جنس شماتت‌های احتمالی همه‌ی‌ ما.

مهدی هنوز سن آن‌چنانی ندارد. اما با مسأله‌ای روبروست «که فکر می‌کند» مسأله‎‌ی مرگ و زندگی است.

مهدی هنوز سن آن‌چنانی ندارد و طاقتش طاق خواهد شد از «ما گفتیم تو گوش نکردی»‌های خانواده و اطرافیان  که هم‌چون پتک بر سر خودش و انتخابش کوبیده خواهد شد، اگر قدمی از انتظاراتشان خلاف بردارد.

مهدی هنوز سن آن‌چنانی ندارد اما ما (همه‌ی ما) بر لبه تیغ قرارش داده‌ایم.

***

می‌خواستم برایش بگویم که این طور نیست که فکر می‌کنی. می‌خواستم برایش بگویم که بعدها می‌بینی که این سوال شاید از پایه غلط تعریف شده باشد. که این «ریاضی یا تجربی؟»، این سوال وحشتناک محدودکننده است.

البته منظورم این نیست که بگویم رشته‌های دیگری هم هستند مثلا به «انسانی» فکر کن.

منظورم این هم نیست که به جز دانشگاه، راه‌های دیگری هم هست.

این‌ها را باید به کسی گفت که از هردوتاشان متنفر است و دنبال مفّری می‌گردد. مهدی مشکلی با این دوتا رشته نداشت. خوب یا بد (که شاید خودم هم با آن کلاس ریاضی «پیشرفته» در این رضایت بی‌تاثیر نباشم) خود را عاشق این‌ها می‌دید و چه بسا به موازاتش آرزوی این را داشت که مدال المپیادی هم بر گردن خود ببیند.

مهدی خوب یا بد تا گردن در حوض آرزوهای ما فرو رفته بود. آرزوهایی که تشخیص این که کدام به خودش و کدام به ما تعلق دارد دیگر به این سادگی‌ها نبود.

من فقط می‌خواستم بگویم این دوگانه‌ی ریاضی یا تجربی، همراهش حس قطعیتی دارد که شبیه به انتخاب میان مرگ و زندگی است.

و از آن بدتر این احساس که این سوال جواب قطعی دارد. مرگ معلوم است و زندگی هم. جواب را هم باید تنها از اهلش پرسید که کدام مرگ است و کدام زندگی.

می‌خواستم بگویم که مهدی‌جان این طور نیست. باور کن این طور نیست.

بعدها می‌بینی اکثر انتخاب‌های مهم‌ت زمانی اتفاق می‌افتد که روحت از اهمیت‌شان بی‌خبر است.

تو به جلسه‌ای می‌روی که آن جلسه مسیر زندگیت را عوض می‌کند. در حالی که پیش از آن، این جلسه قرار بود یکی از صدها جلسه‌ی معمولی زندگیت باشد.

در یک موقعیت معمولی در یک وقت معمولی‌تر، کسی را می‌بینی که تاریخ زندگیت را به قبل و بعد از خود تقسیم می‌کند.

کتابی که به تصادفی از گوشه یک کتابخانه بر می‌داری، کاری با تو می‌کند که دیگر هرگز آدم سابق نمی‌شوی.

و به غیر از این اتفاقات ناگهانی و پیش‌بینی‌نشده، می‌بینی «این که لحظه‌های معمولی زندگی‌ت را چگونه می‌گذرانی»، «این که هزاران تصمیم کوچک درباره گذراندن دقیقه‌هایت را چطور می‌گیری»، خیلی بیشتر از این انتخاب ریاضی یا تجربی بر زندگیت اثر می‌گذارد.

این که بین زنگ‌های تفریح چه‌کار کنی.

این که با این که درست سنگین است این ترم کلاس زبان را هم بروی یا نه.

این که همیشه یک کتاب غیردرسی توی کیفت همراه داشته باشی یا نه.

این که چندساعت می‌توانی (ارادی) از موبایلت دوری کنی؟

در نظر من،زندگی تو با تصمیم‌های بزرگ به ظاهر بی‌اهمیت و تصمیم‌های کوچک همیشه مهم است که تعریف می‌شود.

***

خواستم برایش بگویم خیلی چیزهای دیگر هم در زندگی هستند که بشود امتحانشان کرد. بگویم که دنیا دارد تغییر می‌کند لازم نیست از پانزده شانزده سالگی تصمیم بگیری چه‌کاره می‌خواهی شوی. لازم نیست فکر کنی آن چه الان انتخاب می‌کنی، انتخاب ده‌سال بعدت هم خواهد بود.

***

می‌خواستم از الگوها هم برایش بگویم.

این که اگر به الگوهای پایه‌ای‌تر دست بیازی، شاید بعدها خوشحال‌تر باشی.

این که اگر الگوی عمیق بودن را برای خودت تعریف کنی و به آن پابند باشی، شاید زندگی‌ت رنگ دیگری به خود بگیرد.

این که اگر الگوی پرسیدن و «چرا»ها را در خودت نهادینه کنی، شاید دروازه هزاران موقعیت را به روی خود باز کنی.

این که اگر الگوی تمایز را انتخاب کرده باشی و آن را با چاشنی علاقه‌ی حال‌حاضرت (کسی از فردا خبر ندارد) ترکیب کنی، شاید پایدارتر باشد. شاید بعدها فرصت کنی و جرأت داشته باشی تا لیست آرزوها و خواسته‌هایت را خودت بنویسی. یا حداقل مطمئن باشی قسمت قابل‌توجه‌ش به دست‌ خودت نوشته شده.

***

می‌خواستم از تغییر برایش بگویم. این که همه‌چیز تغییر می‌کند. نباید از تغییر ترسید.

***

این‌ها را می‌خواستم بگویم اما نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. بین ما سال‌ها فاصله افتاده بود.

مهدی دوباره ادامه داد.

آقا تقریبا همه قوی‌ها تجربی انتخاب می‌کنند. تقریبا اونایی که ریاضی انتخاب می‌کنند اونایی هستند که تجربی بهشون نرسیده.

یاد زمان خودمان افتادم که تقریباً همه «ظاهراً» قوی‌ها ریاضی انتخاب می‌کردند.

و بی‌تاب و خجالت‌زده پرسید:

آقا شما از ریاضی راضی هستید دیگه؟ هیچ موقع مشکل مالی نداشتید؟

یک دره عمیق بین خودم و او احساس می‌کردم. احساس این که «از هر جا می‌گفتم و از هر چه می‌گفتم» این دره را پر نمی‌کرد.

«آره من راضیم»‌ای گفتم و انگار که مصاحبه شغلی باشد و بیشتر برای فرار از سوال‌هایش پرسیدم:

خودت را در ده سال آینده کجا می‌بینی؟

از سوالم جا خورد اما خودش را جمع و جور کرد و گفت:

توی دانشگاه ام.آی.تی در حال تحقیق.

دوست داشتم برایش از اسنپ‌شات‌ها بگویم. ار تصاویر دوست‌داشتنی که فکر می‌کنیم دوست‌داشتنی‌اند. تصاویری که مثل تبلیغ یک هتل در جزیره هاوایی در روزنامه چشم‌ها را خیره می‌کند.

نه این که او نتواند به ام.آی.تی برسد فقط این که شاید ام.آی.تی سرابی باشد که او هنوز درباره‌ش نمی‌داند.

اما مهدی هنوز سن و سال آن‌چنانی ندارد. او باید انتخاب کند زیر بار همه فشارهایی که ما بر رویش قرار داده‌ایم. او درد می‌کشد از ندانستن و شاید این درد او را رهنمون باشد که به دنبال خواسته‌های خودش برود. «شاید»ی که البته در جامعه کنونی‌مان زورش را از دست داده. شایدی که بیشتر شبیه یک التیام کودکانه است.

من نتوانستم چیزی بگویم. شاید من آن مشاور خوبی نبودم که او برای صحبت انتخاب کرده بود.

او تأیید می‌خواست من هیچ تأییدی نداشتم که به او بدهم. من جز جملات کلی که «عده‌ای از ریاضی راضیند و عده‌ای ناراضی» چیزی نداشتم که به او بگویم. این که «از انتخاب تجربی هم عده‌ای راضیند، عده‌ای ناراضی » فراتر نرفتم. من به جز این جمله تکراری «که این خودش است باید انتخاب کند چه راهی را برود» چیزی در بساط فهم مشترکمان نداشتم.

ته‌اش با کلی اما و اگر، یکی از کلیشه‌ای ترین جملاتی را که در زندگی شنیده، تکرار کردم:

این که اگر دنبال علاقه‌ش برود شاید از همه‌چیز مهم‌تر باشد.

او مردد بود هنوز.

معلمی که بعد از سال‌ها به تأییدش دلخوش کرده بود، جز مشتی از کلیشه‌ها تحویلش نداده بود.

***

من هنوز هم نمی‌دانم چه باید می‌گفتم.

حتی بعد از نوشتن این مطلب.

به خاطر همین امیدوارم مهدی‌ها همیشه به من زنگ بزنند، همیشه با من حال و احوال کنند، همیشه از رویاهایشان بگویند ولی نخواهند که من تأییدشان کنم.

تأیید کار من نیست.

من انبوهی از ندانسته‌هام.

بدون نظر.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *