هدر خبرنامه عضو شوید

هم‌اتاقی و من (داستان کوتاه)

پیش‌‌نوشت: به نظرم رسید که گاه گاهی از نوشته‌های سال‌ها قبلم را در این جا زیر عنوان «نوشته‌های سال‌های دور» قرار بدهم. بیشتر برای این که جایی ثبت بشوند و هم این که بهتر بتوان خودِ آن سال‌ها و دغدغه‌هایش را شناخت. داستانی که در ادامه می‌خوانید را بیش از ده سال پیش نوشته‌ام. در سال‌های ابتدایی دانشگاه.

در ضمن، جز ویرایش بسیار مختصر برای آن که متن راحت‌تر خوانده شود هیچ دستی در آن نبرده‌ام.

***

هم‌اتاقی ومن

همه می‌گفتند کارش تمومه. مگه می‌شد این جور جلوی کله‌گنده های دانشگاه دربیای و قسر در بری؟

***

من که از اتاق اومدم بیرون لبخند تلخی زد و گفت: می ری پابوسی؟

هیچی نگفتم.

سلام سلام بچه ها پیچیده بود توی راهرو. از روی چهره فقط رئیس دانشگاه رو شناختم. زدم به بغل دستیم. آروم با نیشخند پرسیدم: ملازما رو می‌شناسی؟ ابروها رو توی هم کرد و اسم شونصد تا معاونتو پشت سر هم قطار کرد. هرچی دسته‌ی رئیس و روسا نزدیکتر می شد، ما توی صفوف منظم‌تری قرار می گرفتیم. ته دلامون انگار قند آب کرده بودند. هر کسی دوست داشت اول کسی باشه که توی سلام دادن پیش دستی می کنه.

-سلام دانشجوای عزیز، با درسا چطورید؟ صدای مهربونی بود که یه خرده توش خش داشت. سوال صادقانه به نظر می رسید، اگرچه به شدت کلیشه ای بود. به خنده گفتم: جناب رئیس، درسا بد نیستن ولی دانشجوها غیرِ درس کارای دیگه هم بلدند. حس کردم آقای دست راستیِ رئیس زیاد خوشش نیومد. بعداً فهمیدم رئیس یکی از دانشکده‌هاس و از اون استادای سخت گیر.

لبخند کمرنگی زد.

” اون که بله! دانشجوای ما توی همه چیز سرآمدند”

بعد انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه رو به من کرد و گفت: جناب عالی تو چه زمینه ای فعالید؟ من که جا خورده بودم گفتم : همین که درسمونم بخونیم از سرمون زیاده استاد. بدون این که قصدی داشته باشم گفتم استاد. ولی انگاری رئیس ناراحت نشد چون بالاخره استاد بود.

تصادفی در اتاق ها رو می زدند و می رفتند تو. نمی دونم به چی نگاه می کردند، تویِ به هم ریختگیِ معمولِ اتاق‌های پسرانه، یه چند تا اتاق ترو تمیز همیشه پیدا می شه. شایدم داشتند اونا رو شماره می کردند. شایدم همین که من و دوستام رئیس روسا رو می دیدیم قوت قلبمون می شد. شجاعانه گارد نظامی می گرفتیم و منتظر بودیم رئیس از ما سان ببینه. دست دو، سه تا از ملازما قلم وکاغذ بود و نکات مدنظر رئیس رو مرقوم می کردند.

جلوی اتاق ما ایستادند.

یه دلشوره ی خاصی گرفتم. دعا کردم تو اتاق نباشه، زده باشه بیرون، رفته باشه اتاق تنها دوست صمیمیش.

صدای تند و تیزی از پشت در اومد: بله؟

رئیس درو باز کرد و با دوتا از ملازماش پاشونو گذاشتند توی اتاق، که اون اتفاق افتاد.

فقط فریاد بود که می شنیدیم.

داد می زد: باید می اومدم روبوسیِ حضوری که دست از سرمون بردارید و توی این بیغوله ما رو به حال خودمون بذارید؟ خودم رو رسوندم توی اتاق داد زدم: چی کار می کنی؟ آروم! ولی ناکارآمدتر از اون بودم که فکرشو می کردم.

” شما هم از زیارت حضرات برگشتید؟ آقایون دل نگرانتون بودند.”

تا الان این همه حس خجالت و اضطراب رو یک جا نکشیده بودم. فضا سنگین تر از اون بود که بشه نفس کشید. یه سکوت نامطمئن همه جا رو پر کرده بود. رئیس آروم گفت: پسرجون! اگه می دونستم انقدر کفری میشی پامو توی این اتاق نمی ذاشتم.

وقتی هم که همون آقای دست راستی که حالا پشتِ سمت چپ رئیس بود می خواست حرفی بزنه، رئیس دستشو گذاشت روی بینی خودش و آروم گفت: هیس! یه جوری هیس گفت که سینش سوت زد و تیزی این سوت ، توی فضا معلق موند. بعد آروم از اتاق بیرون رفتند. همهمه‌ی بچه هایی که پشت در جمع شده بودند، آشکارا به گوش می رسید و صدای مسئول خوابگاه که بچه ها رو پراکنده می کرد.

روی تخت دراز کشیدم. سیگاری از جیبش بیرون آورد و اونو آتیش زد. دود غلیظی اتاقو گرفت. صد دفعه بهش گفته بودم توی اتاق سیگار نکشه ولی گوشش بدهکار نبود. پا شدم و پنجره رو باز کردم. روشو از من برگردوند و خاکستر سیگارشو ریخت روی کاغذ مچاله‌ای که کف اتاق افتاده بود.

گفت: کارم تمومه نه؟

بعد یه خنده ی عصبی کوتاه کرد و دیگه هیچی نگفت. منم هیچی نگفتم.

صدای در اومد، از ترس این که دوباره یه سری حرف های بی ربط بزنه، پاشدم بی هیچ معطلی گوشه‌ی درو باز کردم و دیدم دوست صمیمیشه. خیالم راحت شد. نیومد توی اتاق. به جاش بلند رفیقشو صدا کرد که بره بیرون. ته سیگارشو داشت محکم روی کاغذ خاموش می کرد. فضای اتاق بدجور گرفته بود، بلند داد زد: حالشو ندارم بیام بیرون.

فکر کردم بهتره دو تا دوست رو تنها بذارم و بیام بیرون و بزنم توی محوطه.

سردرد عجیبی گرفته بودم. ساختمون حالت همیشگیشو داشت با یه سکوت نصفه ونیمه غریب. انگار همه داشتند درگوشی اون چیزایی رو که دیده بودند به همدیگه می گفتن. حوصله ی سین جیم شدن نداشتم. واسه همین زودی اومدم توی محوطه -ماوای همیشگی دلتنگیام- و رفتم کنار حوضچه ی پشت سینما و بوفه . آب توش سرریز بود. یه روز بهاریِ یه کم ابری و چهچهه پرنده‌ها و سبزینگی دور و برم، با یه تنهاییِ خاص من رو خیلی آروم می کرد و پرتم می کرد به خاطرات.

از اون اولش یه جوری بود.

اون اولا که هممون داشتیم بالا و پایین کوی رو کشف می کردیم، جاش یه جا بود. خزیده زیر پتو و با یه حالت گرفته، دستاش زیر سرش و خوابیده روی طبقه زیریِ یک تخت دو طبقه. چشم می دوخت به طبقه بالاش. گاهی هم که حوصله‌ش سر می رفت، زیر تخت بالایی که جنسش از چوب بود نقاشی می کشید. خیلی کم حرف بود. با این که هم دانشکده‌ای بودیم، ذره ای از کلاس‌ها و استادا حرف نمی زد. رتبه‌ی کنکورش عالی بود، حداقل توی راهرو ما تک بود، ولی کلاس‌های صبح همش خواب می موند. یا بهتره بگم از خواب بلند نمی شد. نه فقط من، که با بقیه اتاق هم همین جوری بود: سردِ سرد. تنها چیزی که اونو شاد می کرد صدای تلفن بود که با مادرش حرف می زد و چقدر گرم که احساس می کردی چه روح لطیفی توی این پسر جاریه ولی این هم مال همون اولاش بود چون بعد یه مدتی تلفن ها هم کم‌تر و سردتر شده بود.

ترم اولو که مشروط شد هیچکی تعجب نکرد. دلمون واسش می سوخت. واسه همین بسیج شده بودیم دو، سه نمره ای که کم آورده رو از استادا بگیریم. ولی ما شده بودیم کاسه داغ‌تر از آش. چون خودش قدم از قدم برنمی داشت و دیگه از استادا چه انتظاری می‌شد داشت؟

مسعود رو دیدم – یکی دیگه از هم اتاقیام- از خونه خاله‌اش می اومد.

من رو دید. ماجرا رو براش تعریف کردم. فکری شد.

گفتم: حالا هم دوست جونش اومده اتاق. داره باهش حرف میزنه.

دراومد که : اگه اون خیلی دوستش بود ول نمی کرد بره یه اتاق دیگه.

گفتم : شاید این جوری راحت تره. اون هم با همکلاسیاشه اینجوری.

هردو ساکت شدیم.

مسعود یه نگا به دور و برانداخت و گفت: می گی اخراجش می کنن؟ آخه این دومین دفعه‌س! درج تو پرونده داره، تعهد داده.

اون بار دیگه واقعاً تقصیر خودش نبود. اخلاقش تند هست درست. ولی بهروز اینا هم دیگه شورش رو درآورده بودن. اون روزا یه شور و شوق عجیبی گرفته بود. اونی که کلاً نمی دونست کلاس صبح یعنی چی، سر صبح بیدار بود که هیچ، به خودشم هم می رسید.

نه که پسر خوش بر و رویی هم بود. یه جلوه‌ی دیگه پیدا می کرد. یه خرده هم گرم‌تر شده بود.

می گفتیم: بابا خوش تیپ. خفن. خیلی هم دلش بخواد که شادومادی چون تو بهش توجه داره. قیافش مث بچه ها می‌شد و معصومانه از من می پرسید: تو رو خدا! امروز چه جوری بود؟ نگام می کرد؟ منم چشمام برق می زد و می گفتم: پس چی! و انگار دنیا رو بهش داده بودن. درسشم خیلی بهتر شده بود مخصوصاً کلاس هایی که با اون داشت. اون دختر نمایندمون بود. دختر خوبی بود. با وقار هم بود. درسشم خوب بود. ولی بالاخره اون ترم اول رو مشروط شده بود و یه خرده عقب افتاده بود. یه خرده هم برای این حرفا زود بود و اونم خیلی خجالتی بود.

مسعود گفت: بهرام هنوز نیومده؟

بهرام-نفر چهارم اتاق- تهران، فک و فامیل زیاد داشت. توی هفته نصف بیشترش بیرونِ خوابگاه بود.

گفتم: نه. نمی دونم این دفعه آقا کجا پلاسه! و دو تامون پقی زدیم زیر خنده. این که مسعود و بهرام گه گداری نبودند، من و اون رو به هم نزدیک کرده بود.

رو گوشیم یه پیام اومد بود از یکی از بچه های اتاق بغلی.

اون با دوست صمیمیش از اتاق بیرون رفته بودند. انگاری وضعیت سفید بود. مسعود گفت: عمراً سال دیگه باهاش اتاق بگیریم. اگه تو نبودی یه جور ادبش می کردم تا فرق رئیس و با بهروز و دم خورای اون بفهمه. سر بهروز که کار به تعهد کتبی رسید. این جا که سر و کله‌ش با رئیسه. اصلاً خوبش شد، برمی گرده شهرش پیش باباش دکون می چرخونه.

“حیفه این استعداد! به خودش زده بود الان شاگرد اول بود. “

معلوم بود که مسعود از حرف های چند لحظه قبلش ناراحت شده بود که این رو گفت.

شب اتاق نیومد. هرچی هم بهش زنگ زدیم جواب نداد. براش مهم نبود که نگرانشیم. دوست صمیمش می گفت: قبلِ اذان ازش جدا شده. اون موقعی که دوستش رو دیدم حداقل سه ساعتی می گذشت. مادرش هم که به اتاق زنگ زد –معلوم بود که به مادرش هم جواب نداده بود- گفتیم: رفته بسکتبال -تنها فعالیت مورد علاقه اش که ماهی دو سه بار انجام می داد- دروغ گفتیم، ولی چاره ای نداشتیم.

صبح که پاشدم، دیدم سرجاشه. مثل همیشه وقت خواب یه خرناس کوتاهی می کشید. این جوری می شد فهمید توی خواب عمیقه. من و مسعود آماده شدیم که بریم کلاس. حتی صداش هم نکردیم، می دونستیم فایده ای نداره.

نمایندمون رو که دیدم، دوباره یادش افتادم.

یاد اون روزی که پس از روزها کلنجار رفتن با خودش حاضر شده بود بره با این دختر صحبت کنه. چقدر استرس داشت. پسری که الان از کوه یخ هم سردتره، گلوله انرژی شده بود. نفهمیدیم چی شد و چی گفتند، ولی شبش که تو اتاق دیدمش یه گوشه نشسته بود و زل زده بود به دیوار. چشاش پف کرده و قرمز بود.

همون شب بود که بهروز اینا ریختند توی اتاق و مسخرش کردند. پسره یه جوری رفتار می کرد انگار خیلی بامزه‌س و نمک خالصه. اون موقع هیچی نگفت. انگاری ساعت دو، سه شب بوده که می ره اتاقشون و بهروز رو از طبقه دومِ تخت می اندازه. اونم بی هوا و محکم. بعدش بهروز و دوستاش ساختمونو رو سرشون گذاشتند و هرچی از دهنشون دراومد بهش گفتند. شانس آوردیم بهروز جایی‌ش نشکسته بود، وگرنه علاوه بر حراست خوابگاه پای کلانتری رو هم وسط می کشیدند. اما از همه بدتر داستان عشق آقا مثل نقل و نبات توی کوی پیچید.

***

… حالا دیگه یه دو، سه ماهی از اون روز کذاییِ اومدن رئیس به اتاقمون می گذره. هیچ کاری به کارش نداشتند. نه کمیته انضباطی، نه اخطاری و نه تعلیقی. همه از معرفت رئیس دانشگاه می گفتند. می گفتند کمِ کم یه ترم تعلیق رو شاخش بوده.

ولی من می گم کاش اخراجش می کردند. یا حداقل تعلیق یا یه اخطاری چیزی. این جوری می‌فهمید که برای یکی انقدر مهم هست که لجشو دربیاره.

هنوز همون جوریه. سردِ سرد و همیشه دراز کشیده روی تخت. زل زده به بالای سرش. ولی دیگه نقاشی نمی کشه، چون دیگه زیر تخت بالایی جایی برای نقاشی کشیدن نمونده.

1 Response
  • شکوفه
    مهر ۱۱

    عجب قلمی!
    فوق العاده بود
    باز هم از خاطراتتون بنویسین

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *