هدر خبرنامه عضو شوید

داستان ملاقات نه چندان خیالی (داستان کوتاه)

پیش‌نوشت: بعد از گذشت بیش از پنج سال قصد دارم این وبلاگ را به‌روزرسانی کنم.

کار سختی هم هست. این که بعد از این همه مدت، بخواهی بنویسی و سوال برایت پیش می‌‌آید که از چه چیزی بنویسی؟ برای همین و برای این که این وقفه طولانی ادامه پیدا نکند به مخزن نوشته‌ها و داستان‌های سال‌های دورم مراجعه کردم.

داستانی که در ادامه می‌خوانید مدت‌ها از نوشتنش می‌گذرد. بهار سال ۱۳۸۹ آن را نوشته‌ام. به نظرم هنوز نیرومند است و ارزش خواندن دارد. امیدوارم شما هم چند دقیقه‌ای با آن همراه شوید.

و این که به جز ویرایش نگارشی برای خواناتر شدن متن، دستی در آن نبرده‌ام.

***

ملاقات نه چندان خیالی

همین‌طور بر و بر داشتم نگاهش می‌کردم.

“چی شد پس؟ می‌تونی یا نه؟”

خودم را نمی‌توانستم جمع‌وجور کنم. باز آن عادت غریبم برگشته بود، دستم بگویی‌نگویی می‌لرزید. چند بار آن را بالا و پایین بردم، روی نوک پایم هم ایستادم اما افاقه نکرد. آخر سر، با تمام زورم پریدم… نه، شدنی نبود. ستاره‌اش خیلی بالا بود، لامذهب برقی هم داشت.

“دیدی نتونستی؟ تو که نمی‌تونی یه دونه ستاره از اون بالا بیاری، چطوری می‌نویسی؟ نه… واقعاً چطوری؟”

باز داشتم مِن‌ومِن می‌کردم. رسماً خلع سلاح شده بودم. انگار که کر هم باشم، با صدای تو دماغی بلندبلند ادایم را در می‌آورد: “من نویسنده‌ام… نویسنده‌ام. فقط باید فرمش رو عوض کنم. فقط باید… آره، جون خودت! “

دستش را گذاشت روی ستاره. روی ستاره که نه، یک طوری گذاشت که مثلاً من ستاره را نمی‌دیدم. بعد، ابلهانه‌ترین لبخندی که می‌شد روی صورت یک انسان نقش ببندد، روی لبش ماسید.

“دیدی تونستم، آقای نویسنده؟”

ستاره را که پایین آورد، نزدیک بود سنکوپ کنم. به سرفه افتادم.

بعد، برای این‌که مطمئن‌ترم کند، خواست که ستاره را دو نیم کند. چشم‌هایش را بست، اما هنوز مردد بود. لای یکی از چشم‌ها را باز کرد و گفت:

“ارزششو داره؟”

“نه، کجاش ارزششو داره؟ به درک که باور نکرده! هیچ‌کی یه نصف ستاره رو دوست نداره”

اگر با همین دو تا چشم‌های خودم، لب و لوچه‌ای را که روی ستاره ظاهر شده بود و باز و بسته می‌شد ندیده بودم، باور نمی‌کردم.

“می‌دونستم به حرف نمی‌آی، کلک زدم، ستاره جون. می‌خواستم ببینه حرف هم می‌زنی.”

“ای ناقلا! پس بگو. آخه از فردا ما رو هم توی اون نوشته‌های صد من یه غازش میاره. دنیای قصه‌هاش توی همون هپروت آدما گیر کرده بودا…”

انگار نه انگار که من آن‌جا تشریف داشتم، گرم تعریف بودند. ستاره با آن قیافه عجیب‌وغریبش، انگار که منقطع توی یک سوت فوت کند، می‌خندید.

این بار دقیق‌تر به چهره دختر خیره شدم، آشنا می‌زد اما نمی‌شناختمش. اصلاً باورکردنی نبود. طره موهای مشکی‌اش لیز خورده بودند و شانه‌ها را هم رد می‌کردند. به دختران داستان‌هایم فکر کردم. یکی‌دوتا نبودند که و من خیلی از لحاظ ظاهری توصیفشان نکرده بودم. تهش می‌نوشتم: زیبا بود، معمولی بود یا به دل می‌نشست…

برق ستاره چشم‌هایم را زد و دیدم که آن را سر جایش می‌گذاشت. چند باری سوسو زد، مثل این‌که خداحافظی می‌کرد.

چشم‌های کشیده‌ای داشت. دسته‌ای از مویش نیمی از چشم سمت چپ را پوشانده و در انتهایش خمی خورده بود. من اصلاً با جزئیات کاری نداشتم، هیچ وقت کاری ندارم. چهره‌اش به دل می‌نشست و نمی‌توانم خیلی توضیح دهم. واقعاً حس خوبی بود. هارمونی دقیقی وجود داشت.

“هیزبازی درنیار، آقاهه… بده… بد.”

باز هم رو دست خورده بودم. خیس عرق بودم و او داشت غش‌غش می‌خندید. همیشه همین مشکل را دارم؛ موقعیت‌های ناآشنا و غیر روتین همین‌طورم می‌کنند. این که دیگر بدترین حالتش بود. غلط کردم دست به قلم بردم، غلط کردم خواستم بنویسم.

“می‌دونی؟ منم همینو خواستم بگم، اما محترمانه‌تر. می‌خواستم به فکر بیفتی، قبلش تجربه کنی.”

ولی من بلندبلند حرف نزده بودم.

روی یک صندلی نشست. صندلی‌ای که تا چند لحظه پیش مطمئن بودم اثری ازش نبود. دست‌ها را زیر چانه‌‌ش گذاشت و گفت:

“خب؟”

“خب چی؟”

“کی می‌خوای دست از سر دخترا برداری؟ بهتر بگم، کی می‌خوای دست از سر من برداری؟”

برایش توضیح دادم که من چه توی زندگی واقعیم و چه توی داستان‌هایم هیچ توهینی به دخترها نکرده‌ام. توضیح دادم که همیشه به تساوی حقوق زن و مرد اعتقاد داشتم. حتی گفتم که یک‌بار که با پیمان به مدرسه می‌رفتیم و پیمان به دخترهای مدرسه نزدیکمان تکه می‌انداخت، خفه بودم و قرمز شده بودم و “زشته، زشته” راه انداخته بودم. با این که بلندبلند “آشغال‌ها، عوضی‌ها” به هر دوی‌مان می‌گفتند، من دوبار با صدای خفه‌ای گفتم: “معذرت، ببخشید”

کاش می‌گفتم که یک شب چهارشنبه‌سوری دو تا از همان‌ها زیر پایم ترقه انداختند و ریسه که رفتند، من حتی “بی‌حیاها” هم نگفتم. آخر آن وقت‌ها همه دخترها آسمانی بودند، چه ترقه می‌انداختند، چه نمی‌انداختند. کاش قضیه ترقه را می‌گفتم، اما یادم رفت.

داستان‌هایم هم مثل زندگی‌ام بودند. تازه از آن ترقه‌اندازها هم تویش نبود. حتی اگر امثال پیمان از پیششان رد می‌شدند و آن کلمات وقیح را بر زبان جاری می‌کردند، دخترهای داستانم سر به زیر از پیششان رد می‌شدند. حتی ممکن بود قطره اشکی هم بریزند، اما ابداً کلمه زشتی از دهانشان درنمی‌آمد.

ناگهانی گفت:

“آخه چرا؟ انقدر دوست داشتم دهنمو باز کنم، هر چی می‌آد به اون پسرهای یه لا قبای تو داستان‌هات بگم. تو فکر کردی من چیم؟ فرشته‌ام؟ تازه، آقا اشک هم می‌چپونه توی چشم‌های ما.”

گفتم: “خب، مگه این جوری نیست؟ مگه دخترای خوب این جوری نیستن؟ اصلاً تو مال کدوم قصه‌امی؟”

گفت: “پس چی که این جوری نیست. دخترای خوب هم سهم خودت. و این که من توی همه داستانات هستم. اصلاً مگه تو چند تا قصه متفاوت داری؟”

و صدایش این بار به فریاد می‌زد:

“من اگه نخوام تو چشمای اون پسرهای شسته‌رفته‌ی داستانات نگاه کنم، کیو باید ببینم؟ تا کی باید چشمام بیفته توی چشماشون و اونا دلشون بلرزه؟ کار دیگه‌ای ندارن؟ راست‌راست راه می‌رن فقط عاشق بشن؟ همشون هم که از یه کرباسن. اصلاً همشون خود تویی. خودتو پرت کردی توی داستانات. “

آب دهانم را قورت دادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.

“کی؟ خودمو؟ مزخرف‌تر از این نمی‌شد حدس بزنی؟”

“خود خودت هم که نه. ایده‌آل ذهنی خودت. خودت که خرده‌شیشه زیاد داری. یعنی اون‌جور که دوست داشتی باشی و حالا نیستی، اونا رو می‌ندازی وسط.”

“و حتماً تو هم دختر ایده‌آل توی ذهنم هستی، آره؟”

“آفرین پسر خوب. راه افتادی. بالاخره سکه دوزاریت افتاد. الو… صدا می‌آد؟ تو مگه موبایل نداری پسر؟ قدیمی شده کیوسک سر کوچه. “

و باز خنده‌هایش شروع شد. تازه داشت از این بازی خوشم می‌آمد.

“من که یادم نمی‌آد به کسی زنگ زده باشم شاید اشتباه شده، ببین یکی دیگه نباشه.”

مثلاً خواستم بگویم من هم از این بازی‌ها بلدم و زورکی لبخندی زدم تا ضربه‌ی اول را جشن گرفته باشم.

“آره؟ دیگه چی؟ اصلاً کی منتظر زنگ شماهاست؟ تموم شد، تموم. سلطه‌ی قرون‌وسطی، رمانس قرن نوزده و عشق‌های مدرن قرن بیست همشون بازی شماها بود که فاتحه‌ش خونده‌س. این احساسی‌بازیا و شیرین‌بازیا خیلی وقته قدیمی شده، دستت رو شده آقا پسر، رو. “

بی‌تاب شده بودم و او داشت بلندبلند آواز می‌خواند و به من حالی می‌کرد که بلد است بلندبلند آواز بخواند و بیشتر از بلند آواز خواندن، بلد است دیالوگ بگوید و از همه مهم‌تر می‌تواند فکر کند. و این که اگر روزی هم قرار باشد دل کسی بلرزد، او خودش می‌خواهد و آقابالاسر نمی‌خواهد که برایش تصمیم بگیرد. و باز تکرار کرد: “کی به شماها اجازه می‌ده از دخترا بنویسین؟ خزعبلات دنیاتون که کم نیست، از اونا بنویسید خب.”

و خودش جواب خودش را داد:

“آخه دنیای مردا هم مگه جذاب می‌شه؟ یه همینگوی زور زد از خودتون بنویسه، چی شد؟ یواشکی باز داستان‌هایی که توش از ما حرف می‌زنن رو می‌خونید، یواشکی خداخدا می‌کنید دختر قصه پیداش بشه، مگه این‌جوری نیست؟ دروغ می‌گم؟”

به من اجازه‌ی فکر کردن هم نمی‌داد، چه برسد که جوابی بدهم، یا بهتر بگویم، جوابی پیدا کنم.

“می‌دونی چرا؟ چون دنیای ما دنیای جزئیاته و دنیای شما کلیات. حداقل اینو می‌دونی که زیبایی یعنی جزئیات؟ اینا رو می‌دونی یا اولین باره به گوشت خورده آقای نویسنده؟”

ادامه داد: “و این که بنویسی من زیبام، حق مطلب رو ادا نمی‌کنه.” و شروع کرد به توصیف خودش و من دیدم آن حس من که نمی‌شد توصیفش کرد، چقدر راحت بر زبان می‌آید. من قفل کرده بودم، مسحور گفته‌ها و رفتارش شده بودم.

“کجایی پسر! آهای…”

به خودم آمدم، نفس عمیقی کشیدم.

و دست‌هایش را به سمتم آورد و انگشتان کشیده‌اش، ناخن‌هایش نزدیکم می‌شدند و توی ذهنم “جزئیات”، “جزئیات” پژواک می‌شد. و بعد انگشتانش که قلاب می‌شدند را دیدم و چشمانم را بستم. چیزی حس نکردم، اما باید لپ‌هایم را کشیده باشد.

ولی آن دختر واقعی نبود. چطور می‌توانست به من دست بزند؟

“بیداری؟… همه‌تون یه جورید. یه مکانیزم ساده روی همتون کار می‌کنه. می‌دونی؟ مرد جماعتو باید تشنه برد لب چشمه و تشنه برگردوند.”

و با گفتن “مرد جماعت”، نمی‌دانم چرا یاد مردهای جاافتاده افتادم و خیلی احساس جوانی کردم. خیلی.

مسلط حرف می‌زد. از تب‌وتاب و هیجان اولیه‌اش افتاده بود و شمرده و آرام صحبت می‌کرد. من دیگر نه دشمن خونی‌ش یا نماینده‌ی جنس مخالف، که یک آدم بودم. نشانی از این که من خالقش بوده‌ام یا حداقل کاراکتری از قلم من است، نبود. هر کاراکتری باید کشف شود؛ نویسنده کاراکتری خلق نمی‌کند، کشف می‌کند. و به عقیده‌اش مشکل من این بود که کشفش نکرده بودم.

حس عجیبی تا خرخره‌ام را گرفته بود. همیشه فکر می‌کردم سخنوری (نه حرف زدن ساده)، قدرت، آفرینش و خیلی چیزهای دیگر مخصوص مردان است که در عوضِ زیبایی و وقار به زنان می‌دهند. اما دختر روبه‌روی من همه‌ی آن مردانگی‌های مدنظر مرا داشت؛ به تمامی هم داشت. نه این که ظاهری مردانه داشته باشد یا صدایش بم‌تر از من باشد، برعکس، یک دختر کامل بود. البته بم بودن صدا و قیافه‌ی مردانه خاصیت‌هایی است که مردان نه به داشتنش می‌توانند افتخار کنند، نه شرمنده باشند. اما ظاهر زیبا برای زنان یک امتیاز است.

من ساکت بودم و از حرف‌هایش لذت می‌بردم. و بیشتر از حرف‌هایش، از لحنش، از سکوت میان گفته‌هایش. حالا که جنگ تمام شده بود، او بیشتر خودش را نشان می‌داد و من عجیب احساس کمبود می‌کردم.

این که کجا هستیم یا تا کی این قضیه ادامه دارد، مهم نبود. من آن‌جا بودم و او هم پیش من نشسته بود. به ستاره اشاره کرد و سرانگشتش زیر نور نقره‌ای عجیب برق می‌زد. به تقلید، انگشت خودم را به سمت ستاره نشانه رفتم، جز مه خاکستریِ کدری دور دستم نبود. به یادم آورد که دنیای مردانه خیلی وقت است محدود شده. و با ذوق و لبخند گفت: “حالا می‌فهمی چرا با پسرای داستانات حال نمی‌کنم؟ ببخشیا، ولی خیلی خشک‌مغزند.”

بعد چشم‌هایش را ریز کرد و با قیافه‌ی حق‌به‌جانب و مظلومی ادامه داد:

“خدایی خودت می‌تونی تحملشون کنی؟ نه جون من، می‌تونی؟”

گفتم: “تو که گفتی اونا خود منند، یعنی خودمو نمی‌تونم تحمل کنم؟”

“چه می‌دونم، شاید می‌تونی. آخه می‌دونی، تو پسری،  پسر. این قضیه رو متفاوت می‌کنه.”

قبلاً این همه به شخصیت‌های داستانم نزدیک نشده بودم. بی‌اختیار دست راستم را بلند کردم که دور گردنش بیندازم.

خندید و آرام گفت: “نه دیگه، نشد.” و دستم را پس زد و باز من چیزی حس نکردم. با رخوت، دستم را زمین گذاشتم.

توی چشم‌هایش خیره شدم. انگار که دنیایم درون چشم‌هایش باشد. انگار که گمشده‌ام را پیدا کرده باشم…

فهمیده بود نگاه‌هایم چه معنی دارند. قیافه‌اش نه خیلی جدی شد، نه خیلی شوخ. با شگفتی بسیار پرسید:

“چطور می‌شه فقط با نگاه کردن توی چشمای یه دختر، شما پسرا دلتون بلرزه؟ من که تازه دختر قصه‌هاتم و واقعی هم نیستم. فقط با یه نگاه؟”

گفتم: “اولاً نه هر دختری. و تو دختر ایده‌آل ذهنم بودی، یادت رفت؟ و فقط مشکلم این بود که کشفت نکرده بودم. قبلاً کاریکاتوری از ذهنیاتم بودی. و واقعاً نمی‌تونم توضیح بدم. تو می‌تونی توضیح بدی چطور اون ستاره رو پایین آوردی؟ چطور باهاش حرف زدی؟”

گفت: “سوالی می‌پرسیا! خب، ستاره رو مثل شکوفه می‌شه چید. و البته می‌شه دوباره گذاشت سر جاش. و ستاره حرف می‌زنه، درست مثل آدم که می‌تونه حرف بزنه. خیلی واضحه! اما اون جوری عاشق شدن نه… واضح نیست.”

گفتم: “ستاره توی دنیای تو با تو حرف می‌زنه. من هم امروز توی دنیای توام. انگار که تو منو نوشته باشی. و به همون اندازه‌ای که چیدن و حرف زدن ستاره برای تو بدیهیه، برای من هم بدیهیه که باید تو رو دوست داشت. اون هم با نگاه کردن توی چشمات… چشم‌های جادوییت.”

سرخ شد.

باور نمی‌کردم که آن حرف‌ها را من زده باشم. گویی خودم را هم تازه کشف کرده بودم.

… انگار نه انگار که دختری این دور و اطراف بوده باشد. دوروبرم ساکتِ ساکت بود و در اتاقم، پشت میز تحریرم نشسته بودم. اما دیدنش دور نبود. باید دوباره می‌نوشتم. باید یک داستان پر از جزئیات می‌نوشتم.

 

پی‌نوشت: 

اگر دوست داشتید می‌توانید داستان کوتاه «هم‌اتاقی و من» را هم در ادامه بخوانید. این داستان هم از سری نوشته‌های سال‌های دور است که در بالا توضیح دادم.

بدون نظر.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *