ژن چیست؟
این که میگوییم کسی به پدر و مادرش رفته یعنی چه؟
«این که «هوش» ارثی است» چه معنی دارد؟ این گزاره را از کجا آوردهایم؟ اصلاً «هوش» چیست؟
ما انبانی از واژهها و عبارات در ذهن خود داریم که بیمقدمه -و گاهاً بدون تامل کافی- و بدون آن که خودمان بهتر لمسشان کرده باشیم -همچون نقل و نبات- استفادهشان میکنیم.
ترسناک است ولی داستان همین است.
طبیعتاً سوال «یعنی چه؟» یک سوال صفر و یکی نیست.
نیاز به مفهومپردازی دارد و مفهومپردازی شاید نقطه انتهایی نداشته باشد و بسته به کاربرد در نقطهای متوقفش کنیم اما مشکلی که به نظرم وجود دارد این است که گاهی ما به ازای «انتزاعی»ترین لغاتی هم که به کار میبریم، اندکی تلاش نکردهایم تا مفهومی برایش بسازیم، شمعی نیفروختهایم در ظلمات استفاده بیمعنا از آنها.
ما خیلی ترسناک شدهایم. خیلی.
***
بد نیست که امروز به هر کسی که میرسیم (جز آنها که درس رسمیشان حول این مفاهیم میگردد و «بسیاری»شان طوطیوار مشتی واژه دیگر را تحویلت میدهند.) بپرسیم: ژن چیست؟ این که فلانی هوش خوبی دارد یا قدش به پدرش رفته یعنی چه؟ بیماری ژنتیکی چه بیماری است؟ و سعی کنیم به تسلسل باطل بیماری ژنتیکی یعنی بیماریئی که ژن در آن مشکل دارد نیفتیم که دوباره بعدش باید سوالات را از اول شروع کنیم که «همین ژنیئی که ازش میگویی چیست؟ کجاست؟» و قس علی هذا.
احتمالاً هر کدام از ما قبل از این که زیر رگبار سوالاتی از این دست قرار بگیریم، احساس میکنیم که میدانیم ژن چیست و چگونه ژن از پدر و مادر به فرزند میرسد. تصاویر مبهمی هم از علوم دبستان و زیست دبیرستان و چند مستند نصفه و نیمه و شاید چند پستی تلگرام در ذهنمان داشته باشیم. اما سقراطی میطلبیم که از خاک برخیزد و با سوالات هوشمندانهش به چالشمان بکشد. «چرا»هایش را خراب وجودمان کند. تا حداقل بدانیم استفاده از واژهها هزینه دارد.
ما با «ندانستن»هایمان را فریاد زدن هوا را هر روز آلودهتر و پرغبارتر میکنیم.
***
یکی از تقسیمبندیهای جذابی که از دنیل دنت –فیلسوف آمریکایی- توشه راه کردهام، دو گانهای است که درباره Manifest image و Scientific image بیان میکند. من در این جا Manifest image را «تصویر عیان» ترجمه میکنم و آن چه در ادامه میخوانید برداشت من از این تقسیمبندی است و به عبارت دیگر اگر نقصی هست در نحوه انتقال من است.
«تصویر عیان» مجموعه تمام برداشتهایی است که ما به عنوان یک انسان از دنیا میفهیم و درک میکنیم در بیرونیترین و عینیترین لایه آن.
من دنیا را «رنگی» میبینم مثلاً زرد و سبز و سرخابی و بنفش و آبی.
من «پدرم» را دوست دارم.
صدای پرندگان. رنگینکمان. حسرت. لیوان. صندلی. خرید اینترنتی. طعم قرمهسبزی، همه عیاناند برای من.
از تمام اینها با تمام انسانها نمیتوانم صحبت کنم، اما با دسته قابلتوجهای از انسانهای پیرامونم که صحبت میکنیم به نظرم میآید تماممان بر روی این واژهها، این رنگها و این طعمها توافق داریم.
با گربه گوشه خیابان چطور؟
نمیدانم.
شاید توافقمان در بعضی چیزها حتی بیشتر هم باشد. اما این شاید هم بر میگردد به نوع فهمی که من از آن گربه در روزمرهترین حالت ارتباطاتم دارم. شاید این «توافق ضمنی» بیشتر یک «تصویر عیان» ذهنی از طرف من است، نه آن چه آن گربه برداشت کرده و میکند.
بگذریم.
بیشتر بحثم این است که ما به راحتی میگوییم «عجب پیتزای خوشمزهای بود.» و این عینیترین و عیانترین تصویری است که پیش چشم ذهنمان قرار دارد.
حال اگر کسی بگوید اثباتش کن، نمیدانیم چطور اثباتش کنیم. البته در عین حال نمیتوانیم آنقدرها هم مطمئن باشیم که همه مثل ما فکر کنند و آن پیتزا برای همه «خوشمزه» بوده است.
اما در «تصویر علمی» چطور؟
تصویر علمی به نظر میرسد که مربوط به دنیای دیگری است در تصویر علمی «رنگ» معنا ندارد. طول موج معنا دارد. «خوشمزگی» اگر هم بتواند راهی به آن پیدا کند حاصل ساعتها مفهومپردازی است و آجرهای پایهایتر چیدن.
تصویر علمی، تصویر قوانین است. صدای پرندگان بسته به کاربردی که از مطالعهش داریم، نمود دیگری دارد.
اگر از دریچه فیزیک به آن نگاه میکنیم یک موج طولی سهبعدی است با فرکانس خاص خودش. در عالم «پرندهشناسی» که باشیم، میتواند نوعی «سیگنال» باشد برای ارتباط بین پرندگان. یک جور پیامی را رساندن، چیزی را طلب کردن.
***
ما تا مدتها با این تصویر علمی غریبه بودیم. رعد و برق را حاصل قمار و جنگ خدایان در آسمان میدیدیم یا شاید «داستان» دیگری برایش ساخته بودیم تا دل خود را آرام کنیم.
تا پازلها را طوری بچینیم که چیزی مبهم به نظر نیاید.
اگر بچهای با موهای تماماً سپید بدنیا آمده بود بسته به فرهنگی که داشتیم یا از طایفه شیاطین میپنداشتیمش یا از طایفه فرشتگان.
یا یمن خوش با قدمهایش همراه میکردیم یا بدیمنی سر تا پایش را فرا میگرفت.
ما داستانها در چنته داشتیم تا بتوانیم پدیدههایی را که در نگاه اول با «تصویر عیان»مان همراه نمیشوند، را با «تصویر عیان»مان همراه کنیم.
راستش میدانید، نگاه کردن به تصویر علمی سخت است. برای خیلیهامان ترسناک است. غاری است که از پا گذاشتن تویش واهمه داریم. نیاز به مفهومپردازی فراوان دارد. نیاز به صبر و حوصله دارد. نیاز به «رویا نبافی» دارد. نیاز به «همت» دارد. ما میخواهیم به همان سرعتی که طعم یک کباب بریان مستمان میکند یا عطر و سرخی گلبرگهای گل رز حالی به حالیمان میکند و همان طور که «انگار» اینها را میفهیم، بقیه چیزها را بفهمیم. سیاست را. زلزله را. اتم را. سلول را. هوش را.
و البته ژن را.
این میشود که حالا که فرهنگی به ظاهر علمی پیرامونمان شکل گرفته و حالا که از جهاتی فشاری احساس میکنیم در جهت فهمی از تصویر علمی یا با زبان علمی صحبت کردن، کاریکاتوری از کلمات را قرض میگیریم و به دنیای «عیان» خودمان میبریم و احساس میکنیم اینها را ملکه ذهن کردهایم.
میدانید، ما بازهم برای فرار از «ابهام» ندانستن، کاریکاتوری از دانستن را ترجیح دادهایم. حتی اگر به قیمت ورود بیمبالات واژهها از تصویر علمی به تصویر عیانمان باشد.
***
کودکی شیرین و آرام به دنیا آمده است.
آرامشش پهلو به پهلوی آسمان میزند در صافترین و آفتابیترین روزهایش.
تفاوت ظاهری با تازهمتولدان دیگر ندارد چه بسا در نگاه آنان که گردش جمع شدهاند، از تمام بچهها هم خوش بر و روتر است. لبخندش دنیا را به پدر و مادر هدیه میدهد. همه خوشحالند. همه مقهور این همه «زیبایی» دنیا شدهاند.
کمی که بزرگتر میشود، متوجه میشوند «مشکل»ی وجود دارد. چیزی که باید، سرجایش نیست.
خون این کودک لخته نمیشود.
همین.
لخته نمیشود.
این میشود که انبوهی از «بدیهیات» کودکی برایش ممنوع میشود. نمیتواند به راحتی بازی کند. نمیتواند بدود. نمیتواند «بیهوا» باشد. «بیهوا» بودن هزینهاش چندلحظهای سوزش کف دست یا زخم و شیاری کوچک بر روی زانو نیست.
هزینهاش گلی شدن لباسها نیست.
هزینهاش نزدیک شدن دیوانهوار به پایانی است که هنوز چند صباحی از شروعش نگذشته است.
چرا این کودک این گونه شده است؟
***
در پاسخ به سوال «چرا» معمولاً میتوان دو گونه پاسخ داد. یکی آن است که از چگونگی علتها و پدیدههایی بگوییم که منجر به بروز چنین پدیدهای میشود و دیگری آن جا که به دنبال «هدف» میگردیم و از «غایت» میگوییم.
چرا ماشین شتاب میگیرد؟
چون پا بر روی پدال گاز فشار میآورد. (توضیح چگونگی نقش پدیده یا پدیدههای قبلی)
چرا ماشین شتاب میگیرد؟
چون من میخواهم زودتر به سرکار برسم. (توضیح «هدف» از دیدگاه من)
چرا لیوان شکسته شد؟
یک جواب میتواند این باشد:
چون از دستم لیز خورد و از آن جایی که دیگر تکیهگاهی نداشت به سمت زمین سقوط کرد. (البته میشود این جا متوقف نشد و پرسید «چرا به سمت زمین سقوط کرد؟» )
جواب دوم میتواند از هدفی بگوید که لیوان در پی عملیشدن آن به زمین خورده است.
مثلاً:
امروز عکس جدید پروفایلم لایک زیادی خورده بود.
احتمالاً این شکستهشدن لیوان، رفع یک اتفاق ناگوار بوده است.
لیوان یک «قربانی» است.
***
برای پاسخ دادن به این که چرا خون این کودک لخته نمیشود نیز ما ناگزیر به یکی از این دو نوع پاسخ دادن رجوع میکنیم. اما مشکل آن جایی پدیدار میشود که در «تصویر عیان»مان اتفاقات قبلی این «بند نیامدن» -آن گونه که اتفاقات قبل از شکستهشدن لیوان جفت و جور هم شدند- جفت و جور نمیشوند.
مثلاً به خود میگوییم که قاعدتاً باید خونریزی زخم کودکان بند بیاید، اگر نمیآید، اگر نمیآید… پس عاملی در کار است و از آن جا که پیامدهای این بند نیامدن بسیار ناگوار است این عامل یک عامل «شیطان»ی است. یک عامل با ذات «خبیث».
اما به چشمان آرام کودک که نگاه میکنیم و آنگاه که این خشونت بیکران با منطق تصویر عیانمان نمیخواند که مگر این کودک چه کرده که اسیر بازی شیاطین شده، پی دلیل دیگری میگردیم. کار بدی که در گذشتهها پدر،مادر یا پدربزرگ یا فردی از این قبیله انجام داده و امروز تاوانش بر گردن این کودک افتاده است.
ما از دوختن پدیدهها و یافتن سلسله علتهایی که به این خونریزی بیوقفه منجر میشود ناتوانیم پس به دنبال «هدف»ی میگردیم که آراممان کند که «چرا» این کودک به این روز دچار شده است. محروم از لیست بلند بالای لذتهای کودکی.
و البته درمانمان هم احتمالاً معطوف به لیستی میشود که میتواند عوامل خبیث را از بدن این کودک معصوم دور کند. شاید کودک را شمعی کنیم برای رقص جادوگران پروانهنما. و احتمالاً با مرگ زودهنگامش، او را «قربانی» تلقی کنیم. قربانی و تاواندهنده چیزهایی که نمیدانیم اما به هرقیمتی شده میخواهیم «دانستن»ی برایش بتراشیم.
***
دویست سال بعد، کودکی مشابه به دنیا میآید.
این بار عدهای سفیدپوش با لنز یک تصویر علمی، عامل شیطانی را مقصر نمیدانند آنان معتقدند که یک «ژن» خاص بر روی یک «کروموزوم» مشخص عامل این اتفاق است. ژنی که قرار است دستور ساخت «آمینواسید»هایی را به پیامرسانهایی بنام RNA بدهد تا با به همپیوستن این آمینواسیدها «پروتئینی» را فراهم کنند که موجب «انعقاد خون» میشود.
حداقل تا این جایش «چرا» مشخص است. «تشخیص» صورت گرفته است.
تشخیص کمک میکند تا بسیاری از کودکانی که پس از این در پی آمدن به امید بازیهای کودکی هستند، پیش از آمدن «غربال» شوند. تا در آن دنیای میکروسکوپی که به وجودشان پر و بال میدهد. حرفی، کدی یا چیزی اشتباه نشده باشد.
***
به نظرم میرسد که علم در پی پاسخ دادن به چراها از دید زنجیره پدیدههاست. که چه و چه میشود که چیزی اتفاق میافتد. نه آن که درصدد «نیتخوانی» و هدفدانی باشد.
آیا آن کودک مقصر است؟ آیا پدر و مادرش مقصرند؟ آیا اهالی شهرش مقصرند؟
به نظر میرسد که علم نمیداند یا نمیخواهد که بداند. علم بنا ندارد به هر سوالی جواب دهد یا شاید از دیدگاه دیگر هر سوالی ارزش آن را ندارد که برایش زمان بگذارد. شاید.
***
در پست « آیا ما فرمانروای بدنمان هستیم؟» نیز من به دنبال هشیار کردن خودم نسبت به ارتباط با بدنی بودم که «مدام» از آن غافلم.
به مانند این که من در دنیایی دیگر زندگی میکنم. من با حسرتها و آرزوها و رفتوآمدها و دیگران زندگی میکنم و آنگاه که فغانی از گوشه بدن توجهم را به خود جلب میکند، نگاهی دوباره به چارچوبش میاندازم.
اگر هم خارج از این فغانها توجهای هم به بدنم میکنم در راستای همین دنیای دیگری است که در آن زندگی میکنم.
دنیای آرزوها و حسرتها. این که قامتی موزون و آفرینهای دیگران اجباراً از گذرگاه توجه به این بدن میگذرد. دیگر برایم سخت است به این فکر کنم شفافی «فهم» من چه ارتباطی میتواند با این بدن داشته باشد؟ و یا این که این بدن چه رازهای سر به مهری دارد که من نمیدانم اما در افکار و بیان و رفتارم عیان میگردند؟
به راستی چگونه میشود فلسفهخوانی کرد و توجهمان به این ساختار جلب نگردد. چگونه میشود خود را جدا از این ساختار دید؟ انگار که دنیایی بر روی یک دنیا ساختهایم. همانگونه که اپلیکیشنها درون خود دنیای جدیدی میسازند، اپلیکیشنهایی که پیشترش بر روی دنیای موبایلها سوار شدهاند، موبایلهایی که بر روی برق و اینترنت نشستهاند. و تازه این مثال، مثال خوبی نیست، این دنیاها وابستگی به هم دارند ولی بدین سان به هم تنیده نشدهاند. اما ما بیش از آن که فکر میکنیم با بدنمان تنیدهایم. ما فقط سوار این بدن نیستیم. بدنمان «بخش»ی از ماست نه جدا از ما.
***
اما شاید بپرسید چرا ژن؟
این واژه دوحرفی، حرفها در سینه خود ذخیره دارد.
پیش از این هم دربارهش خوانده بودم و از اهلش پرسوجو کرده بودم اما این روزها سر و کارم به کتابی افتاد بیش از حد هیجانانگیز. کتاب The Gene, an intimate history نوشته Siddhartha Mukherjee سرطانشناس آمریکایی هندیتبار، که البته تنها یک مرور تاریخی بر کشف ژن نیست.
این کتاب پر از لحظههای ناب و در فکر فرو رفتن است. جدا از آن که قدم به قدم ما را به دنیای مبهم و اسرارآمیز ژن از دیدگاه دانشمندانی که در برهههای متفاوت پی به کشفش داشتند راه میدهد، اطلاعات جانبی بسیاری هم در اختیارمان میگذارد تا مدلهای دقیقتری برای شناخت خود و جهان اطرافمان داشته باشیم. مخصوصاً که این ذوق را با جستوجو درباره نکات تازهای که در اختیارمان قرار میدهد همراه کنیم تا تصویر شفافتر و نزدیکتری به «تصویر علمی» از این واژه دو حرفی داشته باشیم. راستش باید کمی از دنیای کتاب فاصله بگیرم تا بتوانم اندکی از شیرینی به جانم نشستهاش را در این جا به اشتراک بگذارم.
اما در هر حال نتوانستم این پست را به عنوان مقدمهای برای آن روز ننویسم و حداقل یک چیز را احساس میکنم که میدانم و دوست دارم با همه به اشتراک بگذارم. این که چقدر داستانهای هیجانانگیز در همین نزدیکی وجود دارد که از آنها بیخبرم.
در همین نزدیکی. در درون همین خودم. در درون همین شما.
پاسخ دهید