هدر خبرنامه عضو شوید

رقابت در برابر شانس (۲)

این پست دومین نوشته‌ای است که به «ابزار فکری» مطرح شده در کتاب «رقابت در برابر شانس» اثر پرمحتوای کلیتون کریستنسن و جمعی از همکارانش می‌پردازم. پیشنهاد من این است که اگر آن پست را نخوانده‌اید به اینجا مراجعه کرده و حتماً مطالعه‌ش کنید تا بتوانید از این پست استفاده بسیار بهتری ببرید.

پرحرفی نکنم و به موضوع این پست برسیم.

***

در پست قبل از تئوری «کارها» صحبت شد و این که این «ابزار فکری» می‌تواند در بسیاری از لحظه‌های عادی و روزمره زندگی‌مان به کار بیاید و تصویر شفاف‌تری از «چرایی» پشت تصمیم‌گیری‌هایمان به ما بدهد.

و شاید جای تاکید نباشد که چقدر دانستن «چرا» می‌تواند در یافتن «استراتژی» موثر باشد.

سوال کلیدی و راهگشا این بود:

ما یک «محصول» را در معنای کلی خود یعنی کالا یا خدمت به استخدام در می‌آوریم که چه کاری برایمان انجام دهد؟

یا به بیان دیگر دیگر «راه حل»ی را استخدام می‌کنیم تا چه کاری برایمان انجام دهد؟

من «نوشتن این پست بلاگ» را به استخدام در آورده‌ام تا چه پیشرفتی (Progress) در زندگی‌ام ایجاد شود یا با استعاره کتاب، چه «کاری» انجام شود؟

شما «خواندن این پست بلاگ» را برای انجام چه کاری استخدام کرده‌اید؟

این «لیوان چای» بغل دست من، در حال نوشتن این پست برای «چه» استخدام شده است؟

شما چرا واژه «سلام» را در ابتدای دیدارتان به استخدام درآورده‌اید؟

می‌خواهم بگویم قدرت این ابزار فکری از وسعت استفاده‌ش می‌آید. از مثال‌های روزمره‌ای که از آن می‌توان استفاده کرد تا فضاهای بزرگ‌تر.

شما «شغل» خود را برای انجام چه «کار»ی به استخدامتان در آورده‌اید؟

دانش‌آموزان «مدرسه» را برای انجام چه کاری به استخدام درآورده‌اند؟

شما «ازدواج با همسرتان» را برای انجام کدام کار به استخدام درآورده‌اید؟

من «به مدرسه فرستادن فرزندم» را برای کدام کار به استخدام درآورده‌ام؟

شما «سفر اروپایتان» را برای کدام کار بود که به استخدام درآوردید؟

***

نکته پرقدرتی که در تئوری کارها وجود دارد این است که جنبه عملیاتی و ظاهری آن «کار»ی نیست که در تئوری کارها در جواب سوالات باید داد.

دانش‌آموزان به مدرسه می‌روند تا درس یاد بگیرند.

من ازدواج می‌کنم تا تشکیل خانواده دهم.

من خودکار می‌خرم تا با آن بنویسم.

شما به سفر اروپا می‌روید تا کشورهای اروپایی را ببینید

این‌ها «کار» مد نظر ما نیستند. این‌ها جنبه عملیاتی یک «کار» هستند. 

اگر من خودم به تعمیر لوازم برقی از کار افتاده منزل می‌پردازم و به تعمیرکار مراجعه نمی‌کنم، کارم شاید:

«کاهش هزینه‌های منزل» باشد. که البته گزینه‌های متنوع دیگری می‌توان برای آن متصور بود:

این که یکی از وعده‌های غذایی را از سبد غذایی خانواده حذف کنم.

(این که این گزینه چقدر به آن «پیشرفت»ی که از آن صحبت کردیم کمک می‌کند بحث دیگری است و این که فارغ از این که گزینه‌ها چقدر غیر منطقی می‌آیند باید به دنبال جنبه‌های پنهان «غیر منطقی» بودنشان گشت تا ذهنمان برای کشف دلایل انجام کارها روشن‌تر شود. مثلا همین گزینه می‌تواند هزینه‌های سنگین اجتماعی و احساسی برایم داشته باشد اگر من پدر خانواده هستم. در حالی که اگر من یک فرد مجردم می‌تواند به عنوان یکی از گزینه‌های جدی زندگی در نظر گرفته شود.)

این که لباس‌هایم را تا می‌توانم استفاده کنم و از خرید لباس جدید امتناع کنم.

این که از رفت و آمد با دیگران و هزینه‌های مهمانی رفتن بزنم.

و یا این که کاری نکنم (مثلا لوازم برقی از کارافتاده منزل همان‌طور از کارافتاده بمانند.) چیزی که در کتاب با اصطلاح Non-Consumption از آن یاد می‌شود.

در واقع یکی از قوانین سردستی و حدودی که کلیتون کریستنسن برای شناخت کار در اختیارمان می‌گذارد این است که «راه‌حل‌های پیشنهادی» برای به استخدام درآورده شدن در یک طبقه قرار نمی‌گیرند و اگر از جنس کالا هستند نمی‌توان با مراجعه به یک قفسه خاص آن را تهیه کرد.

گزینه‌های انجام یک کار نمی‌توانند فقط محدود به روغن لادن، روغن فامیلا، روغن قو یا روغن‌های مشابه‌ای شود که بر قفسه یک فروشگاه قرار می‌گیرد.

باید از خود این سوال را پرسید:

که من «روغن» را به استخدام در می‌آورم تا چه کاری را برایم انجام دهد؟

و اگر توانستم کاری را برای آن پیشنهاد بدهم که راه‌حل‌هایش در یک دسته خاص قرار نگیرند تا حد خوبی می‌توانم مطمئن باشم که در تعریف «کار» موردنظر موفق بوده‌ام.

البته باید توجه داشت که تعریف یک کار چیزی مابین علم و هنر است. تعاریف و قوانینی وجود دارد اما این که تا چه حد انتزاعی و Abstract آن را تعریف می‌کنیم تنه به تنه هنر ما در شناخت اثربخشی کار موردنظر و حد «انتزاعی سازی» آن می‌زند.

مثلاً اگر در همین مثال به استخدام در آوردن روغن کار را «درست کردن یک غذای خوشمزه» تعریف کنیم گزینه‌ها در یک طبقه فروشگاه قرار نمی‌گیرند اما می‌توانند در یک قسمت فروشگاه بزرگی مثل هایپرمارکت قرار گیرند یا اگر کار را «خوردن یک غذای خوشمزه» تعریف کنیم حال گزینه‌های متنوع‌تری از «غذایی که مادر می‌پزد» تا «رستوران‌های متنوع شهر» می‌تواند در سبد گزینه‌ها قرار گیرند.

همین به استخدام درآوردن روغن می‌تواند البته در ذیل «رضایت همسر را جلب کردن» قرار گیرد.

اما بالاخره باید توجه داشت که قانون انتزاعی‌تر می‌تواند به گزینه‌های بسیار واگرا و دور از ذهن ختم شود که بسیار کمک‌کننده است اما از طرفی باعث گم‌کردن خط فکری شود و شاید گفت به نوعی موازنه از جنس هنر «تشخیص» در این جا لازم داریم.

***

دومین نکته‌ای که باید در نظر داشت این است که کار بر روی یک صفت یا قید معمولاً سوار نمی‌شود یعنی تعریف کار نباید به گونه‌ای باشد که صفت یا قیدی مثل «سریع‌تر»، «به‌تر» یا «راحت‌تر» تاکید موردنظر کار باشد.

مثلا خودکار را به استخدام در می‌آورم تا «سریع»تر بنویسم. این «سریع»تر نوشتن از جنس کار مدنظر در این تئوری نیست.

یا مثلا از اسنپ استفاده می‌کنم تا «راحت»تر به محل کارم برسم. «راحت‌تر رسیدن» از جنس کار مدنظر در این تئوری نیست.

صفت‌ها از تجربه‌هایی می‌آیند که حول «راه‌حل‌»هایی که استخدام می‌شوند ایجاد می‌گردند و باعث می‌شوند یک راه‌حل در مقابل راه‌حل دیگر جذاب‌تر به نظر برسد و پیشرفت (Progress) بیشتری ایجاد کند.

این اسنپ است که راه‌حل «سریع‌تر»ی است برای جابه‌جایی وگرنه جابه‌جایی است که می‌تواند کار باشد و نه «سریع‌تر» بودن.

البته ذهن باید در مراحل اولیه تا حد امکان باز به گزینه‌های پیشنهادی‌اش فکر کند حتی اگر در حدی‌ترین حالت‌هایش گزینه‌های فوق‌العاده خنده‌دار و مردودی به نظر آیند.

این که من می‌توانم تونلی در زمین حفر کنم و از خانه به محل کار برسم با این که در نگاه اول راه‌حل فوق‌العاده مضحکی به نظر می‌رسد می‌تواند سنگ‌بنای فکری باشد که در نهایت به «مترو» ختم می‌شود یا موجب راه‌حل‌هایی شود که هنوز در مخیله‌مان نمی‌گنجد.

***

سومین نکته آن است که در نگاه به فعالیت ظاهری که دیگران انجام می‌دهند نمی‌توان به سادگی به «کاری» که آن فعالیت را برای انجام آن به استخدام درآورده‌اند پی برد.

من نمی‌توانم از نگاه کردن به کسی که در ساحل با شن‌ها بازی می‌کند دقیقا پی به این ببرم که به چه «کار»ی مشغول است.

یا در همان مثال «تعمیر لوازم برقی خانه و استفاده نکردن از تعمیرکار» کار می‌تواند «نشان دادن محبت به همسر» یا «ایجاد احساس خوب توانمندی» یا حتی «مشغول کردن خود به فعالیتی برای گذران زمان» باشد و بدیهی است هرکدام از این کارها می‌توانند گزینه‌های پیشنهادی بسیار متفاوتی برای انجام داشته باشند.

***

چهارمین نکته هم این است که به ازای استخدام هر «راه‌حل» برای انجام کار، ما در حال اخراج کردن یک «راه‌حل» پیشین هستیم.

و یادمان نرود که گاهی «هیچ کاری نکردن» مثل همان مثال «تعمیر نکردن لوازم برقی و همان‌طور خراب گذاشتنشان به حال خود» خود یکی از گزینه‌هایی است که می‌توان برای «کاهش هزینه‌های خانواده» به استخدام درآورد.

«تلفن همراه نخریدن» گزینه‌ای است که برای «گسترده‌کردن ارتباطم با اطرافیان» می‌تواند بر روی میز باشد، فارغ از این که به «استخدام»ش فکر می‌کنم یا نه.

در این زمینه‌ نیروهای موافق و مخالفی در کارند که من را به اخراج(Fire) یک راه‌حل پیشین و استخدام (Hire)راه جدیدسوق می‌دهند. بعضی اوقات، هزینه‌سوئیچ کردن (Switching Cost) آنقدر بالاست که اخراج کردن یک راه‌حل گزینه مطلوبی برایمان نیست و سال‌ها به استفاده از یک راه‌حل قدیمی ما را می‌چسباند و البته همان‌طور که گفتم نباید از جنبه‌های احساسی نیز غفلت کرد.

«نگرانی از آینده» و این که «نکند پشیمان شوم» یکی از متداول‌ترین نیروهای مقاوم در برابر تغییر و اخراج یک راه‌حل قدیمی برای استخدام راه‌حل جدید است.

این نکته مشابه با نکات بالاترش به خوبی در کتاب توضیح داده شده‌اند و در واقع آن چه من به توضیحش در این پست مشغول بودم تک گلی از گلستان خود کتاب است که اگر فرصتش را دارید خواندنش کم از سیاحت در جنگل‌های روح‌افزا ندارد.

کمی ریاضی بازی

واقعیتش در کتاب هیچ‌گونه کمی‌سازی و استفاده از ریاضیات وجود ندارد و هر آن چه در ادامه در باب عددی‌سازی این موضوع می‌خوانید حاصل تلاش‌های ذهنی خودم برای تثبیت موضوع موردنظر است و بنابراین می‌توانید با خیال راحت از این قسمت پرش کنید.

***

هر «کار»ی در نظر من می‌تواند یک تابع از سه متغیر عملیاتی، اجتماعی و احساسی باشد که شرح مفصلشان در پست قبلی آمد و در واقع بدون آن که وجود آگاهمان به محاسبه و حساب و کتاب بپردازد در ذهنمان به ازای هر «کار»ی که پیش می‌آید تابعی وجود دارد.

تابعی که «راه‌حل»های پیشنهادی به آن داده می‌شود و خروجی به صورت «ارزشی عددی» به میزان پیشرفت یا Progress ای که ایجاد می‌گردد بیرون داده می‌شود.

یادمان نرود از آن جا که پیشرفت در بحث موردنظرمان «امر ذهنی» است پس گزینه‌های متنوع در ذهن افراد مختلف می‌توانند خروجی متفاوتی داشته باشند.

به عنوان مثال یکی از گزینه‌های من برای کار «یک ساعت خودم را مشغول کردن» می‌تواند «آوازخوانی در خیابان به همراه پیاده‌روی» باشد، طبیعتاً وجه عملیاتی این کار در ذهن عددی برای خودش دارد که مثبت است. وجه اجتماعی آن در ذهن من «به شدت منفی» است به دلیل ویژگی‌های درونگرایانه‌ام و وجه احساسی آن اگر چه کمی بار مثبت به علت ایجاد «سرخوشی» دارد به شدت بار منفی ناشی از احساس «خجالت» دارد و همین که من این کار را انجام نمی‌دهم نشان می‌دهد که «ارزش» ایجاد شده در پی انجام این کار نه تنها «پیشرفت» ندارد بلکه «پسرفت» هم هست.

این گونه فرض کنیم که انگار هر لحظه بر روی یک محور مختصات هستیم که اتفاقا قسمت مثبت و قسمت منفی دارد.

دقیقاً مشابه به همان که در دبستان به ما آموزش دادند. هر گزینه می‌تواند سبب ایجاد پیشرفت یا پسرفت گردد که من پسرفت را معادل با Cost و هزینه استخدام گزینه می‌گیرم دقیقا معادل نیروی کاری که به ازای استخدامش طلب «حقوق» می‌کند.

نکته بعدی در مورد کمی‌سازی این است که گاهی جنس بعضی کارها «منفی» است. البته در کتاب هم از لفظ «کار منفی» استفاده شده اما نه با این مفهوم‌پردازی ریاضی که من در این جا می‌آورم.

تصویر زیر را برای خود مجسم کنید:

شما در نقطه صفر محور مختصات قرار دارید که ناگهان لیوان از دستتان لیز می‌خورد و به پایین می‌افتد و می‌شکند و شما ناگهان از نقطه صفر مختصات به نقطه مثلا منفی هفتاد پرتاب می‌شوید. هر گزینه‌ای که بتواند شما را از نقطه منفی هفتاد به سمت نقاط مثبت‌تر انتقال دهد (مثلاً منفی سی یا منفی بیست یا مثبت ده) می‌تواند به عنوان یک گزینه استخدام مدنظر قرار گیرد اما در هر حال کار منفی (Negative job) کاری است که ترجیح می‌دادید اصلا نبود یعنی مثلا اصلا ظرفی نمی‌شکست یا مریض نمی‌شدید که مجبور به دیدن دکتر شوید.

نکته دیگر هم این است که استخدام گزینه‌ها همواره با طلب حقوق همراهند و در اثر منفعتی که برای شما بوجود می‌آورند می‌توانند ارزیابی شوند و در واقع ارزش خالص‌شان (Net Value) است که اهمیت دارد مثلاً:

گزینه «بلند شوم و زمین را تمیز کنم» حدود بیست واحد حقوق طلب می‌کند اما در هر حال می‌دانید با استخدامش شصت واحد مثبت در محور مختصات جا به جا می‌شوید و در مجموع چهل واحد پیشرفت ایجاد می‌کند و شما را در نقطه منفی سی قرار می‌دهد.

این که «کاری نکنم» هم خودش گزینه‌است که میزان خروجی تابع‌ش در ذهن‌های مختلف می‌تواند متفاوت باشد.

یا این که «زنگ بزنم دوستم بیاید و تمیز کند» هم گزینه‌ای است که خروجی مخصوص به خودش را دارد.

یا این که «خانه را بفروشم» نیز همین‌طور. (بعضی وقت‌ها ما برای رهاشدن از دست یک کار منفی در این حد به گزینه‌های افراطی هم توجه داریم.)

این هم یادمان باشد که ممکن است کاری که در نظر من کار منفی است برای یک نفر یک کار مثبت باشد.

مثلا من راه‌حل «تعویض روغن ماشین» را برای یک کار منفی به استخدام در می‌آورم در حالی که کس دیگری به علت علاقه‌ای که به اتومبیل و جنبه‌های گوناگونش دارد آن را گزینه‌ای برای انجام یک کار مثبت در نظر خواهد گرفت.

همین در مورد آراسته بودن هم می‌تواند باشد و کسی آنقدر «مو اصلاح نکردن» را به عنوان گزینه مطلوب استخدام کند و آنقدر در محور مختصات به قسمت‌های منفی‌تر برود تا در نهایت مجبور به «اصلاح مو» شود.

این «ریاضی بازی» را البته بیشتر از این‌ها می‌توان ادامه داد و واقعیتش من برای خودم بیشتر از آن چه این جا آوردم ریاضی‌بازی کرده‌ام اما احساس می‌کنم تا همین‌جا برای مطرح‌کردن و استفاده‌ش کافی باشد.

***

سخن را کوتاه کنم.

امیدوارم این ابزار فکری مطرح شده در کتاب را برای کارهای گوناگونی در زندگی‌تان استخدام کنید و البته اگر خواندن خود کتاب هم یکی دیگر از گزینه‌های استخدامیتان باشد که چه بهتر.

بدون نظر.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *