داستان این است.
زمان و مکانی که هیچ فکرش را نمیکنی خاطرهای آویز ذهنت میشود که حاصلش، که آموختهاش، عمری با تو میماند.
***
دوستم تازه از مصاحبه کاری بیرون آمده بود. با هم قدم میزدیم و گرم تعریف بودیم. تعریفی در نگاه اوّل، «معمولی».
گپی که حول همین مصاحبه میگشت.
حالا که چندسالی از آن زمان میگذرد هنوز هم تصاویر آن گفتوگو زنده و پررنگ از پیش چشمانم میگذرند.
چند مصاحبهکننده به دور میزی نشسته بودند. مدتی بعد از سوال و پاسخهای معمول، یکی از مصاحبهکنندگان که سبقهای طولانی در اقتصاد داشت و وزنهای در آن جلسه به حساب میآمد، بدون آن که به رزومه دوستم نگاه کند، تنها یک سوال پرسیده بود.
یک سوال از همان سوالهایی که میتوانند عمری تو را به خود مشغول کنند.
پرسیده بود: در نظر شما، قیمت نسبی است یا ذاتی؟
***
گفتم: چی؟
دوستم گفت: پرسید که قیمت نسبی است یا ذاتی؟
گفتم: حالا این یعنی چه؟ این همه سوال تخصصی مرتبط وجود داشت، چرا این را از تو پرسید؟
تعجب کرده بودم.مخصوصاً که این مصاحبهکننده از آنهایی بود که اسمش را بارها شنیده بودم و میدانستم در این رشته فرد صاحبنظری است. انتظار سوال نفسگیرتری داشتم. احساس کردم از این سوالهای سرکاری است که برای آن که فضای مصاحبه را پرکنند، میپرسند.
***
باید چند سالی میگذشت تا ذره ذره و به هزینه «هر روزی که از برگهای عمرم کنده میشوند»، درک کنم این سوال چقدر پرمعنی است.
***
قیمت نسبی است. قیمت ذاتی نیست. به این معنا که اگر امروز کالایی را به قیمت ۳۰۰۰ تومان میخرم، این یک توافق جمعی است. توافق جمعیئی که در نسبت با هزاران کالا و خدمات عرضه شده دیگر محاسبه میشود. این گونه نیست که ذات آن کالا بهگونهای باشد که ۳۰۰۰ تومان بیرزد. فارغ از ذات، این عرضه و تقاضای ماست که آن قیمت را میسازد.
قیمت (اگر مکانیزم بازار حاکم باشد.) نشانه است. نشانهای بر میزان عرضه و تقاضا.
شاید بخندید. شاید هم حوصلهتان سر رفته باشد که این جا که جای درس اقتصاد نیست. شاید بگویید «بیخیال».
اما به سان هزاران مفهوم عمیقی که در دانشگاهها لگدمال میشوند، که پوستهای خالی از درون میگردند. باید قبول کنیم که عمق این قانون برایمان پوشیده است. پوشیده از خاک غفلت و سطحینگری. پوشیده از ساختاریافتگی آموزشهایمان که انگار ارزش اینها پشت همان میز و نیمکتهایی که ازشان برایمان گفتند، جا ماندهاند.
به نظر من، اگر این عرضه و تقاضا و این نسبیبودن قیمت را درست بفهمیم شاید زندگیمان دگرگون شود.
باور کنونیم است که اگر جدیتر به این فقرهی عرضه و تقاضا توجه کنیم، بیشتر زندگی میکنیم. بیشتر میفهمیم. هزاران سوالی که در پس ذهنمان از روال نامعلوم دنیا روییده، شاید که جوابی بیابند.
***
ارزش به خودی خود «انتزاعی» است.
آب از الماس ارزشمندتر است یا الماس از آب ارزشمندتر؟
به نظرم جواب سوال بالا به عبارت «در چه بستری» یا «در چه کانتکستی» هم نیاز دارد.
اگر من در صحرای بی آب و علفی هراسان به این سو و آن سو در پی جرعه آبی میگردم، ارزش آب در آن لحظه از مجموع تمام الماسهای دنیا برای من بیشتر است.
هنگامی هم که پشت لپتاپ نشستهام و در مدح تمایز مینویسم و آنسوتر خیالم راحت به شیرآبی است که پشتیبانی منبع آب شهری را دارد یا به یخچالی که بطریهای سرپر از این مایه حیات در آن آرام گرفتهاند، حال این ذرهای الماس است که میتواند زندگیام را از این رو به آن رو کند.
این نبودن و در طلبش به جان شدن، این کند و کاو، این چراغ به دست شدن و گرد شهر گشتن در آرزوی چیزی «نایاب»، اینهاست که آن چیز را ارزشمند میکند.
***
امّا دانشگاه «چرخدنده» میسازد.
در کتاب «لینچپین» اثر سث گادین، مفهومی آمده که جانمایه کتاب برای من است. مدتها پیش کتاب را خواندهام. اما هر بار به «تمایز» که میرسم، این مفهوم هم برایم تداعی میشود.
راستی یکی از معانی «لینچپین» میخ یا میلهاست که چرخ را در جایگاه خود محکم میکند. که اگر نباشد، چرخ در رکاب خود نمیماند و درشکه با همه عظمتش در جا متوقف میشود. سث میخواهد که ما هر جا که هستیم به گونهای باشیم که نتوانند به سادگی ما را عوض کنند.
اما مفهومی که با این تعریف مشابهت دارد و توشه آن کتاب برای من بوده این است که «چرخدنده نباش».
چرخدنده با این که مهم است. با این که نقشی در سیستم ایفا میکند، با کوچکترین نق زدن، با دندانههای صافشده جایی در سیستم ندارد و به اشارهای تعویض میشود. چرخدهندهها زیادند. کارخانهها از آنان به تعداد زیاد (خیلی زیاد) تولید میکنند. چرخدنده وظیفه مشخصی دارد که چرخدندههای مشابهاش به خوبی میتوانند وظیفهاش را انجام دهند.
و همانگونه که سث گادین هم تأکید دارد جایی که از ما رزومه میخواهند، (به نظرم میتوانیم به جایش مدرک هم جایگزین کنیم) به دنبال چرخدنده میگردند.
رزومه، بیروحترین پرترهای است که میتوان از ما کشید.
حال به دانشگاهها نگاه کنیم. آنها در سال تعداد زیادی فارغالتحصیل (چرخدنده) تولید میکنند.
وضع دانشگاه از وضع کارخانهای که توصیفش در بالا رفت نیز بدتر است. که آن کارخانه اگر حساب و کتابش جور درنیاید، ورشکسته میشود و بنابراین برای سیستمهای خیالی چرخدنده نمیسازد، برای یک سیستم واقعی در حال کار چرخدنده میسازد. تا آنها را بخرند. (اگرچه هنوز چرخدنده، چرخدنده است و انبوهی چرخدندهی دیگر میتوانند به راحتی جای او را بگیرند.)
اما چه کنیم که دانشگاههای ما اگر برای سیستمهای خیالی هم چرخدنده بسازند، کسی از گل نازکتر به آنان نمیگوید.
شاید مشکل ما این است که ما محیط و نیازش را فراموش میکنیم. روند تقاضاهای آتی را نمیبینیم.
اگر جایی ده مهندس برق فارغالتحصیل از معتبرترین دانشگاههایمان داریم و نان برای خوردن نداریم، این نانواست که قیمتش حد ندارد. هر چند اگر نتواند حتی برای ثانیهای از مسائلی که آن مهندسان حل میکنند، سر در بیاورد.
***
در مدح تمایز
همهی اینها را گفتم تا بگویم چقدر مهم است که بفهمیم باید متمایز باشیم. اولین مخاطب این حرفها هم خودم هستم. اگر سختترین مسائل ریاضی را حل میکنم، اما ده نفر آن بیرون از من سریعتر و کوتاهتر آن مسائل را حل میکنند، جایی برای من نمیماند. باید بدانم این تمایز است که ارزش میسازد نه الزاماً سختی و مرارت و عرقی که پای کار ریخته میشود.
موبایل ساختن کار بسیار سختی است. به تخصصهای زیادی نیاز دارد. سرمایه فراوان میخواهد. اما تا زمانی که رقبایی مانند سامسونگ و اپل آن بیرون حضور دارند، کسی ترهای برای تخصصها و عرقریختنهایمان خرد نمیکند.
قصه تمایز چیزی مابین علاقه، توانمندی و خواست بازار است. آنگاهی که من توانمندیهایم را با علائقم ترکیب میکنم و نیمنگاهی هم به بازار دارم تا بتوانم بر آن فرمانروایی کنم. بازاری که به لطف دنیای دیجیتال گستردهتر از قبل به نظر میرسد.
من اگر کوهنورد حرفهای هستم و استقامت بدنی خوب و مهارت بالایی در این رشته دارم. از طرفی به نوشتن علاقه دارم. شاید بد نباشد نیمنگاهی به مخاطبانی بیاندازم که مایلند بیشتر در این حوزهها بدانند و برای آنان بنویسم.
اولین بار که دیدم جو پولیتزی هم در کتاب Content Inc از این همپوشانی صحبت میراند (همپوشانی علاقه، مهارت و خواست بازار)، جانمایه «تمایز» در ذهنم بیشتر درخشید. که تمایز با موتور علاقه با نیاز بازار و با توانمندی توست که جان میگیرد.
فقط یادمان باشد صرف علاقه کافی نیست. شاید من به پیانو زدن علاقه داشتم اما توانمندی ساعتها تمرین موسیقی را نداشته باشم. شاید به بسکتبال علاقه داشته باشم اما قامت موردنیاز برای رقابت بر سر سبد را نداشته باشم. پس توانمندی هم لازم است.
بگذریم.
***
یک نکته: مراقب لیبل زدنهایمان باشیم.
اگر از صاحب یک کافیشاپ بپرسیم که شما چه میکنید و او پاسخ دهد که ما به مشتریانمان قهوه میفروشیم، میفهمیم که کار سختی در پیش دارد.
اما منظورم چیست؟
اگر دیدمان را مثل او محدود کنیم، او قهوه میفروشد، اگر هم بخواهد کسبوکارش را بهتر کند، باید قهوه بهتری بفروشد. اما تا کجا میتواند قهوه بهتری بفروشد؟ همواره دیگرانی پیدا میشوند که آنها هم قهوه بهتری بفروشند و به چشم برهم زدنی تمایز کافیشاپ قصه ما را از میان ببرند.
اما اگر از همان صاحب کافیشاپ این سوال را میپرسیدیم و او پاسخ میداد من «تجربه لذتبخش» میفروشم. حالا با زمین بازی بسیار گستردهتری رو به رو بودیم که این فرد میتوانست با بهتر شدن در هر کدام از المانها و اولویت دادنهایش خود را متمایز و تقلیدناپذیرتر کند.
او میتوانست به فضایش بیندیشد، به نوع صندلیها، به طراحی، به رابطهاش با مشتریان، به نورپردازی، به مهندسی رفتاری که با چیدمانش انجام میدهد، به همسایههایش و نقشی که آنان در کسبوکارش ایفا میکنند، به کارهایی که میتواند بکند تا مشتریان او را با واژههای دیگری مثل «سینما» ، «دیدار»، «آرامش» تداعی کنند. او کافی است که گستردهتر ببیند، هرچند همه بگویند که باید عالیترین قهوه را بفروشد.
شاید ترکیب یک قهوه «نسبتا» عالی با المانهای دیگر که به سادگی به ذهن دیگر کافهچیها نمیآید یا اگر بیاید قدرت تقلیدش را ندارند است که از او یک کافهچی متفاوت میسازد.
همین درباره همه ما میتواند مصداق داشته باشد. تا زمانی که اسیر لیبلهایی نشدهایم که جامعه به ما میچسباند.
جامعه میخواهد به ما بقبولاتد:
این که یک مهندس مکانیک، کسی است که تسلطش بر مباحث رشتهاش عالی است و تنها در کارهایی که لیبل مرتبط با رشتهاش را خورده میتواند کار کند.
این که یک مهندس برق، تنها باید کاری کند که ارتباط مستقیمی با برق دارد.
این که یک فارغالتحصیل ادبیات، باید ادبیات تدریس کند.
شاید یکی از راههای تمایز این باشد که زمین بازی را گستردهتر کنیم. شاید تنها راه برای تمایز این نباشد که فضا را محدود ببینیم و خودمان را بُکشیم تا در آن فضا بهترین باشیم. بگوییم ادبیات خواندهام و راهش این است که تا میتوانم در تدریسش بهترین باشم. شاید تمایز ما نیاز داشته باشد تا کمی از بالاتر نگاه کنیم و آنگاه ببینیم تمایزمان در ترکیب بین توانمندیهای مشهودمان با منابع و توانمندیهایی است که در نگاه اول به چشم و یادمان نمیآیند. منابعی که حتی بیربط به نظر میرسند.
جایی میخواندم خلاقیت وصل کردن نقاط (به ظاهر) بیربط به هم است، خلاقیت جایی نمود پیدا میکند که بتوانی بین چیزهای به ظاهر نامربوط ارتباطی بیابی.
شاید (و البته شاید) تمایزمان در انتظار خلاقیتمان نشسته باشد.
***
اگر از خواندن مطلب بالا راضی باشید، به نظرم از خواندن مطلب زیر هم لذت ببرید:
مهدی
دی ۲۶سلام.شما قلم بسیار شیوایی دارید.مطالبی که دربارش نوشتید بسیار دقیق و درست است و خیلی خوب می توانید منظورتان را برسانید.
باید همیشه از خومان سوالات خوب بپرسیم و به دنبال پیداکردن جوابهای خوب برای آن سوالات باشیم تا بتوانیم به نتایج خوب هم برسیم.
ممنون از شما.
بابک یزدی
دی ۲۶سلام. ممنون مهدیجان. امیدوارم این توانمندی رو همهمون پیدا کنیم که ابتدا پی پرسیدن سوالات درست باشیم تا جواب درست.
reza.r.h
تیر ۱۶woooooooooooooooooooow
خیلی خوووووب بود همیشه یه جورایی در گیرش بودم و اذیت میشدم از این قضیه که چرا دوست ندارم چرخ دنده باشم ولی اینقدر روشن ندیدم بودم کسی بهش اشاره کنه این قضیه رو !!!
satisfy شدم.
شیوا
اردیبهشت ۷سلام آقای یزدی وقتتون بخیر
مطلب بسیار جالب و خواندنی بود. واقعا لذت بردم.
ممنون از شما و قلم فوق العادتون
بابک یزدی
اردیبهشت ۷سلام. ممنون از نظرتون. خوشحالم که این مطلب براتون مفید بوده.
احسان م
اسفند ۶مرسی از این نوشته
خیلی لذت بخش و عمیق بود
Yousef
فروردین ۳۰فوق العاده بود