هدر خبرنامه عضو شوید

آدم‌های «حکیم» در نظر من چه ویژگی‌هایی دارند

منبع عکس

 

در حال بازخوانی کتاب جنگل استراتژی (Strategy Safari) نوشته هنری مینتزبرگ، بروس آلشتراند، و جوزف لمپل هستم. به قدری درگیر آن شده‌ام که باورم نمی‌شود که این کتاب را یکبار دیگر هم خوانده بودم و با این حال تا این اندازه برایم تازه به نظر می‌رسد. دفتری کنار دستم هست و تا می‌توانم به یادداشت نکات و بازنویسی عینی عبارت‌های این کتاب می‌پردازم.

***

اما نکته‌ای که سبب نوشتن در این جا شد، احساسی است که گاه و بی‌گاه در هنگام خواندن این کتاب به سراغم می‌آید.

وقتی از استراتژی پدیدارشده (Emergent strategy) می‌خوانم،

وقتی در مذمت جداسازی اندیشه و عمل صحبت می‌شود،

و زمانی که نکاتی در نکوهش برج‌ِ عاج‌نشینیِ برنامه‌ریزان توجهم را جلب می‌کنند.

انگار هر کدام این‌ها یادآور افراد متفاوتی هستند که این سخنان را به بیانی دیگر از زبان‌ آن‌ها شنیده‌ بودم.

مثلاً یاد هایک(Hayek) می‌افتم آن جا که از دانش در معنای گسترده‌ آن استفاده می‌کند (که در نوشته‌ی «نادانسته‌های بسیار، دانش‌ پراکنده و ضرورت آزادی» در همین وبلاگ به آن پرداخته‌ام).

یا وقتی از درهم‌تنیدگی اجرا و اندیشه می‌خوانم، یاد نسیم طالب و مفهوم Skin in the game اش می‌افتم.

یا کلیت کتاب Strategy Safari بارها مرا به یاد این می‌اندازد که تا کجا اسیر مرزهای خودساخته می‌شویم و به دنیا از زاویه دید تنگی می‌نگریم، و به یاد افرادی می‌افتم که مرزها را آنقدرها جدی نمی‌گرفتند و نمی‌گیرند و به معنای واقعی کلمه در حال درنوردیدن آن‌ها هستند.

این جا بود که به این فکر کردم چه ویژگی‌هایی در آدم‌هایی مثل مینتزبرگ، هایک، نسیم طالب، ناوال راویکانت، چارلی مانگر و خیلی‌های دیگر مشترک است که به این اندازه حالم را خوب می‌کنند. البته طبیعی است که ویژگی‌هایی که این جا می‌نویسم کامل نیستند.

همه این آدم‌ها احتمالاً در همه این ویژگی‌های که در این جا می‌نویسم سرآمد نیستند و شدت و ضعفی وجود دارد. و البته لیست اسامی چنین شخصیت‌هایی می‌تواند بسیار بسیار طولانی‌تر از آن چه من در بالا آوردم باشد. اما هدفم آوردن مثال نیست، هدفم این است که بگویم خوب می‌دانم که اینان با بودنشان دنیا را به جای بسیار بهتری برای زندگی تبدیل کرده‌اند و می‌کنند و حضورشان نعمتی بزرگ برای امثال من است، و سعی کنم بفهمم چه ویژگی‌هایی در ایشان، این‌چنین منحصربه‌فردشان می‌کند.

***

خب برویم سراغ ویژگی‌های آدم‌های «کل‌نگر».

آدم‌هایی که جامعیت دارند در عین منحصر به فرد بودنشان، امضای هر کدامشان پای این جامعیت نشسته و جامعیت مخصوص به خودشان ایجاد کرده است.

شاید در حالت ایده‌آل واژه «حکیم» به تعبیر محمدرضا شعبانعلی که در‌ نوشته‌ی از وبلاگش (اینجا) به کار می‌برد، مناسب توصیفشان باشد.

البته محمدرضای عزیز در فضای دیگری و در باب موضوع دیگری این واژه را استفاده کرده‌اند، اما عمق نگاه و بهتر فهمیدن دنیا در نظر من از نوعی جامعیت ناشی می‌شود و از این رو در حالت ایده‌آل و تام، انسان‌هایی که ویژگی‌های زیر را داشته باشند در نگاه من، «حکیم» به حساب می‌آیند.

***

خب این ویژگی‌هاست:

(البته در ابتدای تمام گزاره‌های زیر عبارت «به نظر من» وجود دارد که به قرینه لفظی حذف شده‌ است.)

 

۱/ به مرزبندی‌های سفت و سخت اعتقادی ندارند.

من هر چه بیشتر در احوال این گونه آدم‌ها غور می‌کنم می‌بینم خود را محدود به یک حوزه‌ی خاص نمی‌بینند، در سبد علاقه‌شان از میوه‌های بسیاری وجود دارد.

از فلسفه.

از زیست‌شناسی.

از ریاضیات.

از فیزیک.

از مهندسی.

از کامپیوتر.

از تاریخ.

از اقتصاد.

از سیاست.

و خیلی «از»های دیگر.

همین آقای مینتزبرگ برای آن که مفهوم موردنظرش را بهتر به سمع ما برساند، دست به دامن زیست‌شناسی و تکامل می‌شود و از Stephan Jay Gould مثال می‌آورد. نسیم طالب ما را به دنیای روم باستان می‌برد. خیلی‌هاشان از فیلسوفان مطرح نقل‌قول و مثال می‌آورند و بعضی‌ها هم از اقتصاد و سیاست.

 

۲/ به فرمالیسم پایبند نیستند.

فرمالیسم به این معنا که چارچوب رسمی برای هر چیزی قائل شویم.

دانش می‌خواهی؟

راهش نهادهای رسمی آن است و پیمودن پله‌هایی که سر هم کرده‌اند.

استراتژی قرار است داشته باشیم؟

نیاز به اتاق فکر و برنامه‌ریزان و استراتژی خوانده‌ها داریم تا قدم به قدم آینده را از امروز بنویسند.

و اگر دستم را باز بگذارند می‌خواهم بگویم اینان چارچوب غیررسمی را بسیار ارجح‌تر از چارچوب رسمی می‌دانند. همان طور که از هایک می‌خوانیم و می‌فهمیم دانش در دیدگاه او بسیار گسترده‌تر و غیررسمی‌تر است:

احساس یک بومی از روند تغییر آب و هوا،

یا ابزارهای خودآموخته و حتی خودساخته‌ی یک معامله‌گر بورس،

همه این‌ها دانش‌ند، اگر چه در دانشگاه‌ها و مدارس به آن‌ها پرداخته نمی‌شود.

یا به قول ناوال راویکانت:

The most interesting things cannot be taught, but everything can be learned

جذاب‌ترین چیزها آموزش‌دادنی نیستند اما هر چیزی یادگرفتنی است.
که البته با چنین مضمونی راویان دیگری نیز صحبت‌های بسیاری دارند: این که همه چیز را نمی‌شود در مدرسه و دانشگاه و محیط‌‌های خشک رسمی آموخت.
به خصوص که حالا ما در دنیای اینترنت زندگی می‌کنیم و با نقل دوباره صحبت‌های آقای راویکانت، ابزارهای یادگیری بسیارند اما آن چه نادر است شوق یادگیری است. (اگر فرصت دارید این پادکست از او را بشنوید یا متن صحبت‌هایش را بخوانید)
یا صحبتی که محمدرضا شعبانعلی ذیل یکی از قوانین یادگیری خود می‌آورد که یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد (اینجا).

به نظر می‌آید آموزش رسمی بسیار Overrated است.

بسیار بیشتر از شایستگی‌اش قدر می‌بیند و از آن سو یادگیری Underrated است، بسیار بسیار. یادگیری می‌تواند در هر لحظه و در هر بستری اتفاق افتد و نیاز به این بوروکراسی و دفتر و امتحان‌ و ترس و مدرک‌بازی ندارد. اما حیف که ما انسان‌های اکثریت هدایتمان را به دست زامبی درون سپرده‌ایم و کمتر به این گوشه‌های ناب سری می‌زنیم و درباره‌شان تفکری می‌کنیم.

 

۳/ به جدایی فکر و عمل باور ندارند.

اندیشه‌شان از عملشان جدا نیست.

یک قدم از فکرشان، قدمی دیگر در زندگی دارد و نمود عملی می‌یابد و از آن سو با هر قدم عملی، افق‌های تازه‌ای برای فکر کردن و اندیشیدن می‌یابند.

داستان تکراری مهندسان کارگاه ندیده و کارگران آموزش ندیده درباره‌شان صدق نمی‌کند و به تعبیر دیگر هم ناخدایند و هم کشتی‌ساز.

فکر و عمل برایشان دو روی یک سکه است.

 

۴/ به پوزیشنینگ (Positioning) باور ندارند.

به جمله‌های زیر دقت کنید:

پنج سال دیگر من در ایالت کالیفرنیا خواهم بود.

من یک سال دیگر در دانشگاه شریف دکتری هوش مصنوعی خواهم خواند.

این جایگاه‌یابی و هدف‌گذاری برای قرار گرفتن در یک جایگاه به نظرم در این گونه‌ آدم‌ها کمتر یافت می‌شود. این که مطمئن و با ضرس قاطع جایی برای خود ببینند که رسیدن به آن جای به خصوص، تابع عوامل بسیاری خارج از اختیار خواهد بود.

تلاشگری و موتور پیشران درونی برای شناخت بهتر دنیا، چیزی نیست که عوامل خارجی مانع آن شود و به نظرم این گونه آدم‌ها اگر چیزی به اسم هدف داشته باشند چنین چیزهایی هستند.

 

۵/ پا در مسیر کلان «از پیش تعیین شده» نمی‌گذارند.

برای بیست سال آینده خود برنامه‌ای ندارند.

از روز اول لیسانس تصمیم نگرفته‌اند که استاد دانشگاه شوند و اجازه می‌دهند که در پی برداشتن گام‌های کوتاه، خودِ مسیر بر آن‌ها پدیدار (Emerge) شود و ظهور کند.

این گونه هیچ فهرست صد یا هزار کتابه از کتاب‌هایی که باید بخوانند ندارند، هر دو سه کتاب، راهگشای کتاب‌های بعدیشان خواهد بود و دائما در حال اکتشاف مسیر هستند، هیچ مسیر از پیش‌ساخته‌ای (به خصوص به دست «انبوه») مسیری نیست که آن‌ها از پیمودنش احساس رضایت کنند و شاید این گونه بهتر بفهمیم چرا با فرمالیسم هم سر ناسازگاری دارند. با این که نهادهای خاک‌خورده‌ی انبوه‌پسند مسیر آینده‌شان را معلوم کنند.

 

۶/ دیلِتانت نیستند (Dilettante)، باری به هر جهت نیستند و استوار بر اصولی بنیادین هستند.

دیلتانت نیستند.

این واژه را از David Epstein قرض گرفته‌ام که برای تفاوت انسان‌های Generalist با آدم‌های باری به هر جهت و آماتور در کتاب Range به کار می‌گیرد.

این گونه نیست که تبی آن‌ها را به حوزه‌ای علاقه‌مند کند، مثل آدمی که چندصباحی به زبان فرانسوی علاقه‌مند می‌شود، بعد پی اسپانیایی را می‌گیرد، بعد سر از کلاس نقاشی در می‌آورد و آخر هم به ساز و موسیقی می‌گراید. آدمی که سوالات بنیادی در ذهن ندارد و به دنبال کل‌نگری نیست. تنها از شاخه‌ای به شاخه‌ای می‌پرد.

آدم‌های حکیم نه تنها در برخی از رشته‌ها (و مرزبندی‌های خودساخته دانشگاهی) سرآمدند، که آنقدر علاقه و عمیق‌نگری، آن‌ها را به مطالعه آثار بزرگان می‌کشاند که در حوزه‌هایی هم که به ظاهر به آن‌ها ارتباطی ندارد جز نوادر و خواص می‌شوند و گوی سبقت را از آموزش‌دیده‌های رسمی می‌ربایند.

به شخصه به نظرم می‌رسد با فراگیری امکانات یادگیری در دنیای ارتباطات، کار بر آموزش‌دیده‌های رسمی مدرک‌گرا سخت‌تر هم خواهد شد، به خصوص در رشته‌هایی که خطی نیستند و نمی‌توان به صورت یک دستورالعمل به آن‌ها نگاه کرد.

علاقه و انگیزه و عمق انسان‌های حکیم باعث می‌شود هر روزی که می‌گذرد گامی بلند از آموزش‌دیده‌ها جلوتر باشند و پس از گذر چند سال شکاف به قدری عمیق است که غیرقابل‌باور به نظر می‌رسد اما یادمان نرود که انسان‌های حکیم برای خود اصولی بنیادین تعریف می‌کنند که راهنمایی همان‌ اصول است که  سبب اکتشاف مسیرهای رو به جلو و اتصال رشته‌ها (به ظاهر نامرتبط) به هم می‌شوند.

***

طبیعتاً فهرست بالا به قول اهل فن جامع و مانع نیست، اما به خود من خیلی بهتر کمک می‌کند تا بتوانم انسان‌های کل‌نگر پیرامونم را بشناسم و البته همان‌گونه که می‌بینید تمام توصیفات بالا سلبی هستند و درباره این نوشته شده که این گونه آدم‌ها چگونه نیستند.

شاید به وقتش بتوانم بفهمم که صفات ایجابی چه‌ها هستند، اگر چه ممکن است در صفات ایجابی، هر کدام از این حکما، داستان مخصوص به خود را داشته باشند.

همین.

***

پی‌نوشت: اگر دوست داشتید مطلب زیر را هم بخوانید. اگر چه مدت زمان زیادی از نوشتنش می‌گذرد اما هنوز به کلیت آن باور دارم:
دو روی یک سکه یا چگونه متناقض زندگی کنیم؟

5 Responses
  • آرش قنواتی
    تیر ۱۷

    نکات جالب و قابل توجهی رو مطرح نمودید. متر و مقیاسی جهت اندازه گیری که متوجه بشیم خودمان و دیگران کجای داستان قرار
    داریم.

  • حمیدرضا
    خرداد ۲۹

    مطلب بسیار جالبی بود که مشخص است زمان زیادی درباره آن تفکر شده. برای من که در آستانه یک دورراهی مهم (ادامه/ترک تحصیل در مقطع دکترای یک دانشگاه سرآمد کشور) هستم یه مقدار فضا رو روشن تر کرد. 😉

    • بابک یزدی
      خرداد ۲۹

      حمیدرضاجان خوشحالم که این مطلب برات مفید بوده. راستش رو بخوای مشابه این دوراهی رو هم من توی زندگی تجربه کردم و امیدوارم بهترین تصمیم ممکن رو بگیری چون این نوع تصمیم‌ها جنبه شخصی زیادی دارند.

  • شهرام
    خرداد ۲۹

    مطلب بسیارکلی بود کاش ازمحتوای کتاب هم می نوشتید خصوصیاتی که برای حکما به قول خودتان نوشتید منطقی به نظر میرسد این افراد هم محصول یک سیستم اموزسی ازاداندیش هستند علاقه ایجادکردن به دانستن سخت ترین قسمت کار است

    • بابک یزدی
      خرداد ۲۹

      سلام. این روزها کمی مشغولم و این باعث شده که اولویت اول را به نوشتن مطلب اختصاص بدم و وسواس کمتری داشته باشم. وگرنه موضوع این نوشته جای پرداخت بسیاری بیشتری داره که امیدوارم در مطالب
      دیگری برسم و از اون‌ها بگم.
      با این نکته شما هم همدلی زیادی دارم که یکی از سخت‌ترین کارها ایجاد علاقه به دانستن است، در بسیاری از نوشته‌هام هم از درد این زامبی درون می‌نالم که باعث شده بسیار مکانیکی و خشک باشیم و به دنبال یادگیری براساس علاقه درونی نباشیم.
      در ضمن کتاب جنگل استراتژی کتاب فوق‌العاده‌ایه و امیدوارم فرصت شه در نوشته‌های دیگه‌ای بیشتر از اون بنویسم.
      ممنون از نکاتی که ذکر کردید.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *