راستش را بخواهید، مجموعهای از حالتها و رفتارها سوقم دادند که این نوشته را بنویسم. مجموعهای از رفتارها و وضعیتهایی که آزارم میدهند و دوست داشتم که کمتر بودند، که نبودند.
به این فکر کردم که چه چیز مشترکی در این حالتها و وضعیتها وجود دارد. آن شباهتی که مرا از آنان فراری میدهد. پس از مدتی اندیشیدن، حاصل فکر کردنهایم به این کلمه رسید: رسمی.
البته «رسمی» هم مثل بسیاری از واژههای دیگر که مبهم اند که ذهنیاند و ممکن است هر کس از ظن خود یار آنان شود، نیاز به تبیین بیشتر دارد. نیاز به مفهومپردازی دارد. نیاز دارد به این که بگویی «رسمی» آن طور که من میفهمم. خب پس برسیم به منظوری که من از «رسمی» و «رسمی شدن» دارم.
***
سوال اولی که به ذهنم میرسد این است که چه زمانی و در کجاها از این واژه استفاده میکنیم؟ خب در جاهایی مثل نمونههای زیر:
ارزشهای رسمی.
موقعیتهای رسمی.
شغلهای رسمی.
قراردادهای رسمی.
پوشش رسمی.
مجوزهای رسمی.
مدارک رسمی.
پس از مرور این عبارتها و مواقعی که از کلمه رسمی استفاده میکنیم، حال به نظرم نیاز است با برخی از مثالها پیش برویم تا به درک مشترکی از این موضوع برسیم. مثالهایی که کم و بیش همهی ما در زندگی با آنها برخورد داشتهایم.
چه مثالهایی؟ مثالهایی مثل زیر:
مثل زمانی که فرمهای طولانی را باید برای ثبتنام دانشگاه پر کنی.
مثل زمانی که لیست مدارک را باید برای دریافت وام آماده کنی (که در انتها تو را از کرده خود پشیمان میکند).
مثل زمان خواندن آن جمله طنزآمیزِ انتهایِ گواهیِ اشتغالِ به تحصیل یا گواهیهای «رسمی» که مینویسد: این گواهی به درخواست آقا/خانم … صادر شده و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد. (بالاخره آقا/خانم… آن جا مشغول به تحصیل هست یا نه؟)
مثل زمانی که فرمهای بیانتها و مدارک متنوع را برای کسب ویزای برخی سفارتخانهها باید آماده کنی.
مثل یونیفرم. (اصلا این کلمه یونیفرم، یکنواختی و یک شکلی و به یک قالب درآمدن را که از مشخصههای اصلی رسمی شدناند، یکجا دارد)
مثل استخدامهای دولتی (و البته مثل شایستگیهایِ رسمیِ دولتی)
مثل زندگی در جامعهای که ارزشهای «مشترک» رسمی دارد. هر چه تعداد بیشتری تن به این ارزشها بدهند آن ارزشها جلوه «رسمی»تری به خود میگیرد.
مثل قصههای پرغصهای که همه ما میتوانیم به روایتشان بپردازیم از روزهایی که «رسمی» بودهایم و مورد میلِ جامعه.
***
از طرف دیگر هم لذتی که از کارفرماهایی میبریم که مدارک (رسمی) دانشگاه برایشان مهم نیست (همانهایی که اعتقاد دارند که حضور در آن دانشگاه باید در رفتار تو، در نوشتههای تو، در کلماتی که استفاده میکنی نمود داشته باشد و اگر ندارد، چه نیازی به مدرک هست؟)
یا آیا به این دقت کردهاید که ریشه کلماتی مثل فرم، فرمال و فرمالیته یکسان است؟ رسمی هستی چون شکل و فرم خاصی داری، چون که به صورت خاصی درآمدهای (حتی اگر از درون خالی باشی)
راستش را بخواهید در باب این زندگی رسمی بیشتر از اینها میتوان گفت. اما آن قسمتی که مورد توجه من بوده و میخواهم تاکید بیشتری روی آن داشته باشم، نتایجی(یا به تعبیر بهتر، بلاهایی) است که این زندگی رسمی به سر ما میآورد.
این نمونههایی که در ادامه میآورم حاصل خردهفکرهای من است و البته که میتوانند کاملتر هم بشوند:
۱/ رسمی شدن، ما را به هم شبیه میکند(شباهتی نامبارک)
رسمی شدن، نوعی در قالب فرو رفتن است. نوعی به یک شکل درآمدن است. وقتی فضا رسمی میشود، آدمها به یکدیگر شبیه میشوند. افکار شبیه به هم میشوند، ارزشها شبیه به هم میشوند، خوبها و بدها، خودیها و غیرخودیها از دلش بیرون میآید.
در چنین فضایی، افراد ثروتمند و ثروتمندتر نیستند، همه به یک اندازه فقیرند (مصیبتی که کمونیسم به سر میآورد)
افراد در جهتهای مختلف خلاق نیستند، همه به یک اندازه از خلاقیت بیبهرهاند.
افراد به رنگهای محتلف آراسته نیستند، همه به یک اندازه بیرنگند.
این شبیه شدن نامبارک است. به مرگ شبیه است. تهی میکند. بیرنگ میکند. بیذوق میکند. درجا میزند. سکون و سکوتی رعبآور ایجاد میکند.
۲/ با رسمی شدن مرزهای مصنوعی زیاد میشوند و وفاداری به مرزهای مصنوعی ارزش میشود.
فضای رسمی، فضای مصنوعی با مرزهای خودساخته و صلب ایجاد میکند.
مرزهایی که وقتی دلیل وجودیشان هم از میان میرود، بر سر جا میمانند. خشک میشوند. این پدیده فقط در فرهنگ و باورها و سیاست نمود پیدا نمیکند، اتفاقا در علم هم چنین صلبیتی مشهود میشود. همان گونه که در نوشته قبلی هم به آن اشاره کردم (اینجا) به نظرم یکی از ویژگی آدمهای حکیم این است که به مرزها (به صرف مرز بودن) پابند نیستند.
با این مرزهای مصنوعی است که در کشوری به صرف تولد بر خاک، آن فرد شهروند میشود؛ در کشور دیگری، خون، شهروندی میآورد؛ و در جای دیگری هم حتی خون هم از عهده این کار بر نمیآید. راستی مرزهای رسمی (و مصنوعی) همین کشورها چگونه کشیده شدهاند؟
۳/ با رسمی شدن مثل پیاز چندلایهای میشویم.
در یک جامعه رسمی، سخت است با یک چهره زندگی کردن.
این میشود که فضای خصوصی از فضای عمومی فاصله میگیرد. ماسکهای متنوع بر چهره زده میشود و دورویی و چندرویی، ارزشِ پنهان میشوند. گاهی در چنین فضایی خودمان هم یادمان میرود چندلایه هستیم.
۴/ محتوا فراموش میشود، شکل (فرم) مهم میشود.
به نظرم یکی از مشهودترین مصداقهای این اهمیت فرم بر محتوا، روندهای دانشگاهی برای اخذ مدرک است.
اگر فرم را رعایت کنند، دانشگاهها همه میتوانند مدرک دهند (به نظرم، یکی از دلایل رشد قارچی دانشگاهها همین اهمیت فرم در مقابل محتواست، این که چه چیزی و با چه کیفیتی عرضه میکنی مهم نیست. قالب و شکل عرضهات مهم میشود).
همه این دانشگاهها جلسات دفاع دارند. استاد دارند. امتحان دارند. شکل دانشگاه دارند.
آخرش هم هر دانشجویی که فرم را حفظ کرد و چک لیست دانشگاهی را تیک زد، مدرک میگیرد. (مدرک و مجوز: از مهمترین شاخصههای «رسمی» شدن)
واژه «فرمالیته» به نظرم به حد غایتِ این اهمیت شکل بر محتوا اشاره دارد. در فرمالیته مهم این است که کارمندان با انگشت مبارک ساعت ورودی و خروجی را بزنند (صورت و فرم را حفظ کنند)، محتوای کارشان اهمیت ندارد یا دانشجویان صد و چهل و اندی واحد را پاس کنند که لیسانس بگیرند (این که چه چیزی یاد میگیرند، بحث محتواست که اهمیتی ندارد)
در جامعه رسمی بسیار از کارهایمان «فرمالیته» است. این حفظ صورت، در حالی که از درون خالی میشوی تداعیهای زیادی برای من دارد:
طبل تو خالی،
یا مگسی که امحا و احشا بدنش را عنکبوت نوش جان کرده، و فقط نما و ظاهری از یک مگس بر روی تور عنکبوت باقی مانده است.
در جامعه رسمی انسانها شکل انسان دارند اما از درون، از خلاقیت، از اصالت فردی و از انسانی بودن خالی میشوند.
۵/ مجوزبازی زیاد و زیادتر میشود.
در جامعه رسمی این جا و آن جا کلمه مجوز (و مشابهاتش مثل جواز و مدرک) را زیاد میشنوی.
آیا تو مجوز این کار را داری؟
مجوزش را داشت؟
مجوزش را گرفت؟
به چه مجوزی این کار را کرد؟
در جامعه رسمی قیم زیاد میشود و گلوگاههای اجازه دادن و گرفتن فزونی میگیرد. اگر از خوانندههای قدیمی این جا باشید احتمالا نوشته «از دنیای مجوز به دنیای پیشنهاد» را خوانده باشید، اگر نخواندهاید در (اینجا) بیشتر از مجوز دادن و ضدیتش با پویایی اقتصاد نوشتهام و بنابراین این قسمت را بیش از این طولانی نمیکنم.
۶/ فردیت کمرنگ میشود و در نهایت از میان میرود.
فردیت با تفاوتهای فردی است که معنا میگیرد. از اصالت است که میآید. از چیزی برای خود داشتن که تو را شبیه به هیچ کس نمیکند، که تو را از همه متمایز میکند. به تو هویت مستقل میدهد.
در جامعه رسمی، که ارزشهای هویتدهنده یکسانند و قالبها مشخص، فردیت از میان میرود. خروجی نهادهایش انسانهایی میشوند که خرمن خرمنشان با یکدیگر فرقی ندارند. نه ابتکار عملی و نه جوششی. انسانهای پذیرنده. انسانهایی که به تعبیر یکی دیگر از نوشتههای اینجا، هدایتشان به دست زامبی درون است.
۷/ و در نهایت، رسمی شدن ما را به سمت بیمعنایی سوق میدهد.
به کاری که در بسیاری از شرکتهای دولتی انجام میشود، دقت کنید. همه میدانند کارها «صوری» است. شکل کار را دارد اما محتوا ندارد. همه میدانند بهانهای است تا با ظاهری آبرومندانهتر برای امتداد زندگی پولی کف دست کارمندان قرار داده شود. و این گونه است که این گونه کارمندان که به انجام چنین مشغولیتهای صوری میپردازند، کار برایشان از معنا خالی میگردد (من چرا اینجام؟).
هر بار که با هزاران سوال در سر، به انجام کاری در یک محیط رسمی مجبور میشویم، قدمی به سمت «بی معنایی» بر میداریم. قدمی برای خالی شدن محتوا از زندگیمان و سر و شکلی از یک زندگی آبرومندانه داشتن. تنها سر و شکل داشتن. و این بسیار ترسناک است.
مواردی که در بالا از آنها نوشتم به نظرم گوشهای از بلاها و نامبارکیهایی است که در یک جامعه رسمی به سرمان میآید و امیدوارم با دانستن آنها بتوانیم مفری (هر چند کوچک، هر چند موقتی) برای فرار از دست فشارهای جامعه در جهت رسمی شدنمان بیابیم.
امیدوارم.
آکامه
دی ۷برای من بیشتر زبان رسمی مورد توجه بوده. زبان خاصی که توی نامه های اداری مثلا استفاده میشه. اونقدر کلمه های انتزاعی و بی پایه قطاری ردیف میشن که موقع خوندنش احساس میکنم تو هوا هستن. واژه ها به هیچ مصداق یا مفهومی متصل نمیشن توی ذهن و انگار هرچقد این اتصال کمتر بشه زبان رسمی تر و فاخر تر شده! در اون سر طیف در ادبیات محاوره نزدیک تر میشن واژه ها به مصادیق و حتی خیلی اوقات به صورت مجاز به کار میرن!.
خب چه کاریه؟ دنبالمون کردن اینطوری حرف بزنیم و ساختارشو کپی کنیم؟
بابک یزدی
دی ۷این هم یکی دیگه از آفتهای رسمی بودنه. مرسی که اینجا به اشتراک گذاشتید.
کامیار بقا
تیر ۲۵سلام بابک جان
نکته ای که اشاره کردی واقعا چیزیه که هممون هرروز باهاش سروکار داریم و از این بروکراسی بی هویت که برای ما درست شده هممون تقریبا شاکی هستیم. خب حالا فرق ما چیه؟ ما اینو میزاریم به حساب اینکه خب این برای همس دیگه سعی می کنیم خودمونو وفق بدیم ولی ته تهش یه اعصاب خوردی و سوال حل نشده تو ذهنمون باقی می مونه که شاید اثرشو تو بحث با راننده تاکسی ، مسئول آموزش، چپ چپ نگاه کردن به رهگذرایی که ازشون خوشمون نمیاد و … نمود پیدا کنه.
بابک یزدی
تیر ۲۵سلام کامیار جان.
به نکته جالبی اشاره کردی. این که وفق دادنهای ما به این فضای رسمی بیهزینه نیست و در سادهترین تعاملاتمون هم احتمالا خودش رو به صورت عصبانیت و خشم و بیحوصلگی نشون میده.
ممنون بابت کامنتت
امیر لازمی
تیر ۱۹سلام. از طریق وبسایت آقای شاهین کلانتری باهاتون آشنا شدم …
این اولین پُستی بود که من از شما خوندم.
خواستم بگم و بدونید که این مطلب چقدر خوب و روشنگرانه بود. دقت و طرز نگاهتون نسبت به این مسأله مهم رو تحسین میکنم.
اصلا یه نوشته بِکر بود که شاید هیچکسی راجع بهش اینطوری ننوشته بود …
بابک یزدی
تیر ۲۰امیرجان خوشحالم که با اینجا آشنا شدی و امیدوارم باقی مطالبی که در اینجا میخونی هم برات پرفایده باشه.
آرش قنواتی
تیر ۱۷در ضمن امروز از طریق سایت شاهین کلانتری با شما آشنا شدم. خوشحالم که بخشی از گشت وگذار های وبلاگی من، سایت پربار و با کیفیت شما خواهد بود.
بابک یزدی
تیر ۱۷من هم بابت این لطفی که شاهین عزیز به من داشته و باعث شد با خوانندگان خوبی مثل شما آشنا شم، ازش ممنونم و امیدوارم مطالب اینجا براتون مفید باشه.
آرش قنواتی
تیر ۱۷چه در دوره کارشناسی و چه در دوره ارشد (روانشناسی) ساعتها مطالعه آزاد داشتم و با کیف و لذت می خواندم. ولی هر زمان که استاد منبعی رو به طور رسمی معرفی می کرد و همه مجبور بودیم همان را بخوانیم دچار مشکل می شدم و نمی توانستم با آن ارتباط راحتی برقرار کنم. به همین دلیل نمرات من همیشه از کل کلاس کمتر بود ولی همیشه پای ثابت بحث ها و گفتگوهای کلاسی بودم.
بابک یزدی
تیر ۱۷آرشجان من هم احساس میکنم خیلی وقتها نظام رسمی آموزشی به مانع تبدیل میشه و علاقه رو میکشه. امیدوارم کم کم انسانهای بیشتری با این واقعیت روبهرو شن و نقش این نظام رو کمرنگتر کنند. یا حداقل اعتباری بیشتر از اون کاری که میکنه براش قائل نشن.
یعقوب کیانی
تیر ۱۵درود بابک جان , نوشته ی قابل تاملی بود …
مدتهاست که به این موضوع فکر میکنم و می بینم خیلی وقتها ما هم خودآگاه یا ناخوآگاه وارد بازی رسمی شدن میشیم , بازی که میخواد همه ما رو شبیه هم کنه و در هر شرایطی حفظ ظاهر کنیم. درخیلی از موقعیتهایی که من میبینم این بازی در جریانه و اعتماد بنفس و آگاهی میخواد که از این بازی فاصله گرفت هرچند معتقدم در نهایت این یک سیستم هدایت شونده است که با شبیه سازی اعضا به هم , کنترل و هدایت آنها را راحت تر می کند .
سپاس
بابک یزدی
تیر ۱۵یعقوبجان من هم موافقم که بحث فایده رسمی شدن از زاویه دیدهای مختلف، متفاوت میشه. اگه از یه دید سیستم کنترلکننده نگاه کنیم، هدایت و کنترل آدمها با رسمی کردن فضا راحتتر میشه و برای اون سیستم رسمی کردن مفیده. اما اگر از دید آدمها نگاه کنیم، رسمی کردن میتونه ضررهای زیادی بهشون بزنه و مضر باشه.
ممنون بابت اشاره به این نکته.
بهنام فلاح
تیر ۱۳بابک عزیز سلام،
مثل همیشه نوشتهت را باید چندین و چند بار بخوانم.
چه جالب که امروز در همین مورد داشتم با یک دوست صحبت میکردم؛
از یک مراسم «رسمی» برمیگشتیم که در ماشین سر صحبت باز شد، از قالبی کت و شلوار پوشیدن، خط و مرز های مشخص و نامرئی و این که حتما شغلی را انتخاب کنیم که با تی شرت و شلوار ورزشی هم مشکلی برای آدم ایجاد نشود.
البته کاش مشکل بسیار زیادی از شغل ها نوع پوشش آن باشد، نه لحظه های عمری که در ازای اسکناس به تباهی بروند.
در ضمن بابک عزیز، آیا این بحث رو مثلا نوعی هزینه دادن نمیدونی؟ یعنی افراد به ازای پول، قدرت، مقام، امنیت خاطر یا مانند این ها تن به قالب های رسمی دادند؟ منظورم حتی شاید هزینه دادن ازین نوع برای عده ای حتی باصرفه هم بوده باشه.
بابک یزدی
تیر ۱۳سلام بهنامجان.
به نکته درستی اشاره میکنی که بحث فراتر از پوششه. بحث حاکم شدن نوعی جهانبینیه بر ذهن که در نظر من فرد رو قربونیِ جمع میکنه.
و افرادی که وارد این بازی میشن شاید در ابتدا نتونند هزینههاش رو متوجه بشن یعنی کسی که وارد محیط کاری بیش از حد رسمی میشه، فقط لباسش تغییر نمیکنه، یاد میگیره هیچ کسی نیست و یکیه از صدها نفری که همه به هم شبیهاند.
در ضمن من هم با پاراگراف آخر صحبتت هم موافقم که شاید افراد بدونند این از جنس هزینه است، اما این هزینه رو در راستای یه منفعت و صرفه بزرگتر میبینند. اما احتمالا باهوشتراشون کمی بعد از این که وارد این بازی میشن (مثلا وارد بازی قدرت و کسب مقامهای سیاسی) میبینن این مقامها انقدر هم که فکر میکردن به صرفه نیست و هزینه «رسمی» شدن خیلی بیشتره اما صدافسوس که وسط بازی تعداد بسیار بسیار کمی جرئت ترک بازی رو دارند مثل همون مثالی که محمدرضای عزیز از بازی سیاست و شباهتش با سوار شدن روی ببر زد. پریدن روی ببر آسونه اما پیاده شدن از ببر، دیگه به این سادگیها نیست (البته به نظرم این فقط مختص سیاستمدرا نیست، استادان دانشگاه، دانشجویای دکتری و پزشکا و خیلیهای دیگه به نظرم میتونند تا حدودی به این مثال شبیه باشند از اون جا که ترک زمین بازی خیلی براشون سخت میشه)