مطلبی که این جا مینویسم بیشتر نوعی طرح سوال است. انتظار نظام ساختارمند از آن نمیتوان داشت اما به نظرم شروع خوبی است برای آن که بعدها بارها در بحثها و مطالب به آن بازگردیم، تکمیلش کنیم و اصلاح.
***
***
حال بیایید مسئلهای را در این باب بررسی کنیم:
آیا میتوان در نشریات آکادمیک که اصطلاحاً آنها را Peer-reviewed میخوانند – به این معنا که مطالب هر مقاله باید توسط جمعی دیگر از همکاران آکادمیک به تایید برسند- مطالب مربوط به مدل ذهنی این مدیر شرکت را به چاپ رساند؟
آیا شما برای جمله جملهی مدیرتان استنادی دارید؟
اگر او به گزارهای به صورت سفت و سخت اعتقاد داشته باشد، آیا میتوانید دربست صحبتش را بپذیرید؟ (به فرض هم که بپذیرید، آیا میتوانید بدون ملزومات علمی آنها را در نشریات آکادمیک به چاپ رسانید؟)
فرض کنید او در صنعتی که خاک آن را خورده اعتقادی به تبلیغات محیطی ندارد. آیا این یک گزاره صد در صدی است؟ آیا میتوان به سرعت و بدون روش، تحقیق و صرف زمان طولانی آن را در نشریات آکادمیک به چاپ رساند و ادعا کرد که این گزاره علمی و تکرارپذیر است؟
یا بگذارید به آینده فکر کنیم:
اگر شما در سالهای آینده در چنین صنعتی مدیر شوید و بخواهید در زمان بسیار کوتاهی برای بودجه تبلیغاتی شرکت خود تصمیم بگیرید، چه میزان اعتقاد مدیر اصلی شرکتی که سالها قبل در آن کار میکردید بر تصمیمتان اثرگذار است؟
سریعاً به اجرایش میگذارید؟ با دانش و تجربه سالیان قبل ترکیبش میکنید یا به گشت و گذار در ادبیات دانشگاهی آن موضوع مشغول میشوید تا ببینید در باب این موضوع چه کاری باید انجام داد؟
***
سوال اصلیئی که این نوشته قرار است به آن بپردازد همین است:
آیا همیشه باید بفهمیم که چرا کاری را انجام میدهیم یا گاهی سرعت انتخاب بر ضرورت فهم چیره میشود؟
این که یک مدیر ارشد اعتقاد به کاری دارد آیا مجوز خوبی است برای من که بدون آن که چرایی آن را بفهمم از او تقلید کنم یا ابتدا باید بفهمم و درک کنم چرا او چنین اعتقادی دارد؟ یا اگر خودم نمیتوانم مستقیم بفهمم، منتظر باشم تا اعتقاد او در منابع معتبر به چاپ برسد که خیالم راحت باشد پر از استناد به یافتههای علمی است تا مجاز به استفاده از آنها باشم؟
***
در طبیعت رفتارهای بسیاری مشاهده میشود، که حیرت آدمی را بر میانگیزاند.
گاهی این رفتارها آنقدر هوشمندانه به نظر میرسند که احساس میکنیم عاملانشان « میفهمند» چه کار میکنند. انگار کن که براساس امیال و باورهایی که دارند نقشه میچینند، بدان عمل میکنند و البته موفق میشوند.
مثلاً کوکو (Cuckoo) نوعی پرنده است (البته اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم تیرهای از پرندگان است) که تخم خود را در آشیانه پرندگان دیگری میگذارد. به طوری که وظیفه بزرگ کردن و غذا دادن به جوجهاش به گردن پرندگان میزبان میافتد.
جوجه کوکو به محض به دنیا آمدن در یک عمل شگفتآور و با تلاش بسیار تخمهای دیگری که در آن آشیانه وجود دارد را به پایین میاندازد تا تنها او باشد که از مواهب حمایت پدر و مادر قرضی خود بهره میگیرد. با این که میدانیم این عمل «غریزی» است اما در هنگام مشاهده آن، چیزی قلقلکمان میدهد که فکر کنیم این جوجه میفهمد و با برنامه قبلی چنین نقشه شومی (شوم از دیدگاه پرندگان میزبان) را به اجرا میگذارد.
نقشهای تمیز که مو لای درزش نمیرود.
***
پیشتر در شروع مطلبی با عنوان «این بار نوبت غزالهایی است که میفهمند» به رفتاری در غزالها اشاره کردم با عنوان «استاتینگ». عملی که معمولاً در مواجهه با حمله یک شکارچی دست به آن میزنند.
در همان مطلب اشاره کردم که دنیل دنت فیلسوف آمریکایی به چنین نمایشی Competence without comprehension میگوید، توانمندی بدون فهمیدن.
تعبیر پرمغز دیگری هم که به کار میگیرد Free-floating rationale است. منطق و دلیلی پشت این کارها وجود دارد اما عامل اجرای آن از درک این فهم و منطق عاجز است. مهم این است که میتواند «به سرعت» آنها را به اجرا گذارد و گامی در بازی زندگی پیش باشد.
شاید کارکرد سیستم یک در ادبیات دنیل کانمن یا به طور غیردقیق همان «دلی تصمیم گرفتن»هایمان نیز چیزی مشابه این منطقهای درکنشده باشد. نمیفهمیم چرا اما شهودی و دلی تصمیم داریم کاری را به انجام برسانیم.
البته این دلی بودن گاهی هم به این بر میگردد که زمان نداریم. باید در لحظه تصمیم بگیریم و سرعت بر دقت اهمیت مییابد.
***
شاید شما هم مشابه این عبارت را شنیده باشید: در جایی که هزینه تست کردن ناچیز است، نباید فکر کرد، باید تست کرد.
هنگامی که اولین بار این جمله را از مدیر سابقم شنیدم برایم نامفهوم بود.
کلاً این که بشنوی «فکر نکن» یا «لازم نیست بفهمی» عجیب است. البته جمله بالا معنای پنهانی هم در دل خود دارد. این که هزینه فکر کردن (و زمانی که برای آن میگذاری) به نتیجهاش نمیارزد. البته شاید هم در آینده نزدیک چرایی آن کار را بفهمی (که چه بهتر) اما اکنون ضرورت عمل کردن مهمتر از فهمیدن است.
احتمالاً سرعتی که در دنیای استارتاپها برای تست کردن ایدهها وجود دارد نیز از همین جنس باشد. یا همین که کتاب بلیتزاسکیلینگ را میخوانی و این همه از اولویت سرعت بر کارایی میشنوی نیز صورت دیگری از همین ماجرای سرعت و دقت باشد.
به خصوص که به تعبیر دنت در حال تجربه فضای طراحی «پساهوشمند» یا Post-intelligence design هم هستیم.
با الگوها و روشهایی مثل یادگیری ماشینی اگر از خود موسسان یا تیم مهندسی گوگل بپرسیم چرا برخی نتایج بالاتر از نتایج دیگر ظاهر میشوند شاید حدسهای نزدیک به واقعیت داشته باشند اما هیچ کس به درستی نمیفهمد دقیقاً چه فاکتورها و عواملی باعث میشوند یک لینک بالاتر از لینک دیگر قرار بگیرد.
ما مسائل را به کامپیوترها میدهیم و آنها به –احتمالاً- بهترین راه میرسند. نه خودشان میفهمند چرا به آن راه رسیدهاند و نه طبیعتاً ما میفهمیم. اما همچنان که آهو دست به استاتینگ میزند ما نیز از یافتههای آنها استفاده میکنیم چون درست است که «نمیفهمیم» اما برایمان «کار میکند».
***
البته این صحبتها را از من میشنوید که این جا و آن جا از ارزش فهمیدن میگویم. این که فهمیدن است که در نظر من ما را انسان میکند. و این که با تمام صحبتهای بالا هنوز خیلی خیلی راه داریم تا «بفهمیم» و از فهمیدنمان لذت ببریم. همان مسائلی که به کامپیوترها برای حل کردن میدهیم از فهم ما ناشی شده است.
از علاقهمان به پرسیدن و دانستن.
***
برای آن که این نوشته خیلی «ضد فهم» هم به نظر نیاید، یک نکته تکمیلی بگویم.
البته که در نظر من -تا این جایی که میفهمم- فهم به خودی خود مقدس است، چون عامل انسانی شدن ماست. همین که تلاش میکنیم بفهمیم دنیا چگونه کار میکند، به نظر تلاش مقدسی است. اما اگر هم بخواهم علاوه بر این، در ذم سرعت هم صحبتی کنم به نظرم خوب است به بحث Survivorship bias یا سوگیری بازماندگان توجه کنیم.
خیلی اوقات ما برندگان یک رقابت را میبنیم.
مثلاً همین غزالهایی که «استاتینگ» میکنند و از دست شکارچیها میگریزند.
نمیبینیم که حیوانات بسیار دیگری بودند که «سریعاً» و «بدون فهم» راههای دیگری شبیه به «استاتینگ» را امتحان کردند و لقمه چربی برای شکارچیها شدند و امروز نیستند که برایمان از شکستهایشان بگویند.
معدود ستارگان موسیقی را میبینیم و لشگر شکستخوردگان موسیقی را نمیبینیم.
کارآفرینان موفق را میبینیم و آنان که زندگیشان را در شوق عمل به آتش کشیدند را نمیبینیم.
و البته یادمان هم میماند که خیلی از نمونههای موفق هم تنها به سبب سرعتشان به این جا نرسیدند و همیشه چیزی از جنس منطق و فهم در رفتارهایشان بروز داشته است.
***
در دیدگاه کلان، کلهشقیها میتوانند سیلیکون ولی را بسازند. از میان هزاران ایده خوب و بد، چندتایی ایدههای فوقالعاده به دنیا میآیند.
اقتصاد در حالت کلان خود، لذت میبرد که کارآفرینانش زیاد و زیادتر شوند و همین طور صنعت موسیقی.
میخواهم بگویم اما در سطح فردی نمیشود تنها دل خوش کرد به برندگانی که میبینیم. گاهی باید به گورستان بازندگان نیز فکر کنیم.
***
بگذریم.
صحبتهای زیادی میشود در این مورد داشت. بیشتر قصدم این بود که این نوشته بشود خوراک فکری برایمان که به موجب آن بیشتر به نقش الگوهای «سرعت و نفهمیدن» و «دقت و فهمیدن» توجه کنیم و دربارهشان در آینده بیشتر صحبت کنیم.
ممنون که برای خواندنش وقت صرف کردید.
محمد
بهمن ۴با سلام
در اکثر پروژهها و فعالیتها به ویژه کارهایی که در سیلیکون ولی انجام میشود، یقینا زمانهایی اتفاق میافتد که به قول شما “هزینه تست کردن ناچیز است، نباید فکر کرد و باید تست کرد.” طبق تجربه شخصی در پروژههای مختلف دیدهام که در بسیاری موارد، افرادی که بهانه بیشتر برای فهمیدن میآورند، در واقع از سر تنبلی است و هر گاه بر خلاف نظر آنها اجرا صورت گرفته اثرات آن به مراتب بیشتر از اجرا نکردن بوده است و در بدترین حالت نتیجه این بوده که با اطمینان یکی از راه حلها حذف شده است. حتی مواردی نیز بوده که اگرچه راه حل مناسب پروژه نبوده ولی با پیادهسازی آن به این نتیجه رسیدیم که برای پروژههای دیگر مناسب است و نتیجه آن در جاهای دیگر استفاده شده است.
به طور خلاصه به نظرم عملگرایی هوشمندانه چیزی است که جامعه ما به شدت به آن نیازمند است.
با تشکر از مطلب خوبتون