پیشنوشت: راستش مطلب دیگری توی ذهنم خیس خورده بود. تقریبا پخته بودمش و این جا و آن جا برای خودم چیزهایی نوشته بودم که بدانم در آن مطلب از چه میخواهم صحبت کنم. اما چند سطری از کتاب «مواجهه با مرگ» که تازه خوانده بودمشان آنقدر توی ذهنم ماندند تا نظرم عوض شد و آتشی به جانم افتاد تا از موضوعی که آن نوشته تداعیگرشان بود، بنویسم.
موضوعی که اسمی ندارد. از احساسی ریشه میگیرد که نیاز به توصیف دارد تا خودم هم بهتر بتوانم بشناسمش و فکر میکنم این احساس میان بسیاری از ما مشترک باشد. شاید.
***
تقریباً یک سوم کتاب را خواندهام. به نظر زود میرسد که بخواهم به طور تفصیلی از آن بنویسم یا توصیه به خواندنش کنم. اما قلم روان و پرمغز برایان مگی، ترجمه پالوده مجتبی عبداللهنژاد و چاپ کمنقص نشر نو مجابم میکند که در حد وسع خودم پیشنهاد بدهم که کتاب را بخوانید.
البته اگر دوست دارید با موضوعی مانند «مرگ» دست و پنجه نرم کنید. دیالوگها و توصیفاتی بخوانید که بارها شما را به فکر ببرند. و در بسیاری از مواقع خوشحال باشید که جای شخصیتهای اصلی داستان نیستید تا تصمیمهای سخت بگیرید.
در ادامه خیلی کوتاه از استخوانبندی داستان مینویسم تا بتوانم از موضوع تداعیشده در ذهنم بگویم. به نظر در چنین کتابهایی خیلی نباید نگران «اسپویل شدن» چیزی بود، چون داستانِ کارآگاهی که نیست که بخواهیم دنبال قاتل بگردیم و نگران آن باشیم اسم قاتل لو برود.
داستان، داستان زندگی است و زندگی در «جزئیات» است که جان میگیرد. در عمل تا با کلمه کلمه چنین کتابهایی همراه نشویم، نمیتوانیم مدعی آن باشیم که توشه کافی از آنها برگرفتهایم.
***
شخصیت اصلی داستان، مردی سیساله با نام «جان اسمیت» است. روزنامهنگاری نسبتاً موفق و از یک خانواده اشرافی در انگلستان. در لبنان به عنوان خبرنگار خارجی نشریه محلکارش به سر میبرد که متوجه میشود چند غده روی گردنش درآمده. همانگونه که احتمالاً میتوانید حدس بزنید، در ادامه داستان میفهمیم که او به بیماری لاعلاجی مبتلاست.
البته به خواست خانواده و دوستانش (به خصوص مادرش) تصمیم گرفته میشود که خود «جان» از این موضوع خبردار نشود. به او گفته میشود که نوعی بیماری میکروبی محلی از لبنان گرفته و پس از حدود یک ماه از درمان اولیه که به طور موقتی روند رشد بیماری را کند میکند، او را مرخص میکنند. (پیشبینی میشود او بتواند حدود یکی دو سالی زندگی باکیفیت داشته باشد قبل از آن که بیماری به صورت جدی زمینگیرش کند و پس از مدتی کوتاه از پا درآید)
به صورت اتفاقی و در سفر کوتاهی که برای جمعوجور کردن کارهایش به لبنان دارد با دختری به نام «آیوا» آشنا میشود و در طی ماجراهایی این دو سخت به یکدیگر دلبسته میشوند به طوری که حتی او به فکر میافتد که سریعاً با این دختر ازدواج کند. مواجهه مادرِ جان که در صفحات اولیه کتاب میفهمیم چقدر این فرزندش را (حتی بیش از بقیه فرزندانش) دوست دارد و همچنین مواجهه افراد دیگر با مسئله ازدواج او با آیوا، مواجهه عجیبی است. به خصوص آن جا که نمیتوانند باور کنند این پسر که این همه شور زندگی درونش زنده شده، چند صباحی بیشتر سر پا نیست و متعاقب آن، این عشق را به نظر فرجامی نیست.
نکته عجیب دیگری هم شایان ذکر است.
مترجم کتاب (مجتبی عبداللهنژاد) در ابتدای آن در چند سطری کوتاه این گونه نوشته است:
در تمام مدتی که این کتاب را ترجمه میکردم، به مرگ فکر میکردم. شبح مرگ بالای سرم ایستاده بود. خیال میکردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم میمیرم. نمردم. ولی شبح مرگ هنوز بالای سرم ایستاده، رهایم نمیکند.
مثل این که آقای عبداللهنژاد مدتی کوتاه پس از اتمام نگارش این ترجمه و در حالی که بیش از چهل و هشت سال نداشته، بر اثر سکته قلبی فوت میکنند.(+) این مرگ نابهنگام، شدت تاثیر کلمات این رمان را بر خواننده افزونتر از قبل هم میکند.
***
اما چند سطری که در ابتدای این پست از آنها گفتم -سطوری که مرا مجاب به نوشتن این پست کرد- توصیف اولین دیدار صمیمیترین دوست جان –کییر– با جان و آیواست. جایی که جان آیوا را به او معرفی میکند و کییر میفهمد جان عاشقانه آیوا را دوست دارد و حتی تصمیم به ازدواج با او گرفته است. به خصوص که پیش از این و در طول توصیفات کتاب فهمیدهایم که کییر جز معدود افرادی است که موافق گفتن حقیقت به جان و پنهان نکردن مرگ محتوم اوست. و حالا به علت قولی که به خانواده جان داده، نمیتواند چیزی به صمیمیترین دوستش بگوید و به توصیف کتاب، در جایگاه خدایی نشسته است:
«فضا عوض شده بود و حالا دیگر با خنده و شوخی حرف میزدند. ولی کییر از درون بیقرار بود. نشسته بود نگاهشان میکرد که چه عشقی به هم دارند. احساس میکرد جای خدا نشسته: از آینده و سرنوشتشان خبر دارد در حالی که خودشان خبر ندارند. این آگاهی دل و رودهاش را میسوزاند. دلش میخواست بالا بیاورد. تف کند بیندازد دور این آگاهی را. اثری از آن در وجودش باقی نماند. سبکبار مردم سبکروترند به قول شمالیها.
یک بار که جان گرم گفتوگو با آیوا بود، نگاهش کرد و سعی کرد مجسم کند که مرده. چشمها بسته، بیاحساس، بیجان، آرام. جسمی بدون روح. چمدانی خالی. جان بدون جان. نگاهش کرد و یک لحظه به نظرش آمد شیء مادی است. چیزی مثل میز با صندلی. شیئی مصرفی. چیزی که میتوان بریدش یا ارهاش کرد یا سوختش یا گذاشتش توی جعبه خاکش کرد. این بدترین تصویری بود که در عمرش در سرش نقش بسته بود.»
هنگام خواندن این خطوط حس تلخ اما آشنایی داشتم. گاه و بیگاه تصاویری از ذهنم عبور میکرد از لحظاتی که چنین حسی در من زنده شده است. البته پیرنگ بیشترشان به پررنگی آن چه در بالا خواندیم نیست، نه به دردناکی تصویر مرگ قریبالوقوع جان.
***
تصویر کودکی در ذهنم آمد که میدانم پدر و مادرش به او دروغ میگویند: به پارک نخواهند رفت و قرار است به یک مهمانی حوصله سربر بروند.
اما به او میگویند میخواهند او را به پارک ببرند. ذوق میکند. به بالا و پایین میپرد و زود حاضر میشود.
من از بیرون آگاهم. میدانم پارکی در کار نخواهد بود اما کودک با ذوق بی حد و حصر خود به آگاهی من آگاه نیست. تصوری از آینده دارد و شوق آن تصور زندهش کرده است.
***
یا یاد دوستی میافتم که یک ماه مانده به کنکور، آخرین رتبههای قبول شده در رشتههای مختلف سال قبل را در دفترچهای یا سایتی دیده و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیده که با نتایج او در آزمونهای آزمایشی، میتواند تهران قبول شود.
خوشحال است و این خوشحالیش را با ما به اشتراک میگذارد.
اما ما میدانیم که آخرین رتبه قبولیئی که او دیده رتبهای بوده که با سهمیه هیئتعلمی قبول شده و با سهمیه آزاد، او هیچ شانسی برای قبولی ندارد.
او نمیداند، اما ما میدانیم.
***
یا یاد آن دوستی در دانشگاه که خوف و رجای قبولی در یکی از درسها را داشت.
لیست نمرات را دیده بودم. بسیاری از آنهایی که فکر میکردم و فکر میکرد بیفتند، نیفتاده بودند و با این که به نظر میرسد استاد سهل گرفته او قبول نشده بود.
در محوطه بیرونی ساختمان دانشکده میبینمش، با هیجان و دوان دوان به سوی ساختمان میرود. شنیده نمرات را استاد دست بالا داده و بسیار امیدوار به قبولی است تا مرا میبیند میپرسد: قبول شدم؟
خودم را به آن راه میزنم: مگه نمرات رو استاد اعلام کرده؟
او هم «آره بابا»یی میگوید و با همان میزان هیجان به سوی ساختمان میشتابد. او نمیداند. من میدانم. شوق عبثی دارد.
***
یا یاد مرگ مادربزرگ.
به ما نگفته بودند که تمام کرده. که دیگر در میان ما نیست.
گفته بودند حالش زیاد خوب نیست و خوب است اگر همه دورش جمع شویم. در جاده و تا آن هنگام که برسیم، چیزی از جنس امید بدبینیها را خاموش میکرد. این که او را دوباره خواهیم دید و لبخند گرمش هرچند ضعیف، هر چند در بستر بیماری، پذیرایمان خواهد بود. اما او دیگر نبود.
آنها میدانستند که او دیگر نیست و من با شوقی به نظر بیهوده میراندم.
***
در تمام تصاویر بالا، یک ناظر بیرونی وجود دارد که میداند آن شوق و شور و امید یا هر اسمی که رویش بگذاریم، مثل این که توخالی است.
نمره آمده. تمام شده و آن فرد قبول نشده. اما او هنوز در برزخ خودش امیدی به قبولی دارد. شوقِ قبولیئی که تا چند دقیقه دیگر میفهمد، سرابی بیش نبوده.
کییر میداند جان رفتنی است. تمام است. این عشق فرجام ندارد. ازدواجی هم اگر در کار باشد، دردناک و کوتاه است. هر چند شعله زندگی در جان سر به آسمان بیاساید.
سوالی که در تمام این تصاویر و نوشتهها گلویم را میچسبد این است: واقعاً احساس جان توخالی است؟
واقعا دعای فردی برای نجات جان عزیزش –که لحظاتی پیشتر جان داده و هنوز او از این اتفاق خبر ندارد- اتفاقی عبث است؟ آیا همان گونه کییر لحظاتی جان را به حالت مرده به تصویر میکشد، او به پیکری مادی تبدیل میشود که با میز و صندلی اطرافش فرقی نخواهد داشت؟
***
از قدرتمندترین تصاویر دیگری که همان حس تلخ و آشنا را در من زنده میکند، یادآوری گذشته و بعضی شور و شوقها و امیدهایی است که داشتهام اما پس از مدتی فهمیدهام که عبث بودهاند.
یاد بابکی در گذشته میافتم که بیم و امید داشته، اشتیاق داشته، دعا میکرده اما بابکِ امروز انگار که به عنوان یک ناظر بیرونی میداند که تمام آن بیم و امیدها فرجامی نخواهد داشت.
انگار میخواهی در تونل زمان فریاد بکشی و آن بابک را از خواب خوشش بیرون آوری.
سوال این است: آیا واقعاً بابک آن روز اشتباه میکرده که امید داشته؟
یکی از معانی عمیقی که از مفهوم «زنده بودن» در ذهنم نقش بسته را مدیون این نوشته (اینجا) از محمدرضا شعبانعلی هستم. که اگر بخواهم خلاصهای نادقیق از آن بگویم: ارتباط میان پیشبینیپذیری و زنده بودن است.
سنگ برای ما پیشبینی پذیر است. از بالای ساختمان که میاندازیمش با دقت فوقالعاده خوبی میتوانیم سرعتش را در هنگام برخورد با زمین بدانیم.
آب هم همین طور.
اصلاً همین پیشبینیپذیری باعث شده با خیال راحت به اموراتمان مشغول شویم، میدانیم شیر آب را که باز میکنیم، امکان ندارد آب رو به بالا جریان یابد. آرام و با سرعت قابلپیشبینی و البته قابلتنظیم با شیر، به پایین روان میشود. اما در هر حال آن چه را که بشود پیشبینی کرد، مرده (یا مردهتر) است نسبت به آن چه پیشبینیپذیری کمتری دارد.
این بحث پیشبینی پذیری، به موازات خود بحث ناظر بیرونی را هم پیش میکشد.
ناظری که بتواند مرا در دقیقترین حالت ممکن مدل کند، میتواند به سادگی رفتارهای بعدیم را هم حدس بزند و من از دیدگاه او (به عنوان یک ناظر) مرده به حساب میآیم.
صبر کنید. من هنوز نمردهام. من هنوز با دیدگاه «خودم» -به عنوان یک ناظر دیگر- زندهام و نفس میکشم و دارم این خطوط را تایپ میکنم.
مرگ طبیعی به نظر یک توافق جمعی است.
توافق جمعی از این که چه زمانی یک فرد را مرده حساب کنیم. چیزی از جنس رایگیری. لحظهای که عمده انسانها (به عنوان ناظران بیرونی) رای میدهند، فردی مرده است. توافقی محافظهکارانه و البته در فیزیکیترین و قابلمشاهدهترین و قابلفهمترین نوع آن. و چون دخالت تعداد بسیاری از آنها را در بر میگیرد، تعریفی متوسط و میانمایه است. عادی و معمولی مثل اکثر ما انسانهای روی زمین.
***
میدانید. داشتم فکر میکردم که احساس جان و کییر هر دو به یک اندازه اصالت دارد. به همان اندازه که امید و شور زندگی در جان واقعی است، حس عبث و پوچی و تلخی کییر هم واقعی است. تازه از آن ابسوردتر بیایید فرض کنیم ناظری بیرونی وجود دارد که علاوه بر دانستن حال این سه نفر (کییر، جان و آیوا) میداند این کییر است که تا ساعاتی دیگر در یک تصادف رانندگی از میان میرود (در خود کتاب، کییر زنده است و چنین چیزی وجود ندارد) احساس این ناظر بیرونی هم (اگر احساسی داشته باشد) به اندازه هر سه نفر داستانی که روایتشان را خواندیم واقعی است و اصالت دارد.
شاید این ایراد به ما بر میگردد که نمیتوانیم بپذیریم در یک فضای یکسان، امید و عبث باهم میتوانند زنده باشند. این که اگر معنایی زندگی داشته باشد همین است و قرار است از دیدگاه «فرد» تعریف شود. من اجازه دارم امید داشته باشم تا زمانی که برداشتم و اطلاعاتم این اجازه را میدهند و اگر فرد دیگری چیزی میداند و افسوسی میخورد از این همه زنده بودن من، اشتباهش این است که پایش را در کفش من گذاشته و این که امید مرا با عبث خودش در یک فضا میسنجد و این تناقض به سان حسی آشنا و تلخ در کامش نمودار میشود.
البته خود من هم میدانم اگر چه همان گونه که در بالا نوشتم منِ آینده حق ندارد امیدهای منِ امروز را به قضاوت بنشیند و قلبش از نوعی امید آمیخته به بلاهت یا شجاعت در منِ امروز درد بگیرد.
اما تا بوده همین بوده.
ناظر بیرونی میپندارد فردی مرده است و در عین حال نمیتواند شور زندگیئی که در آن مرده جریان دارد را هضم کند. کامش مثل همیشه با احساسی تلخ و آشنا پر میشود و قلبش درد میگیرد. این ناظر بیرونی میتواند همه ماها در آیندهمان باشیم.
امیدوارم منظورم روشن باشد.
مینا
آبان ۲۸شاید بیشتر از یک ماه از پایان خواندن این کتاب میگذرد، امروز دوباره متن شما را خواندم، مطلب اقای شعبانعلی راجع به پیش بینی پذیری را هم،
کاش بعد ز اتمام خواندن کتاب شما هم دوباره نظرتان را مینوشتید.
اینکه جان نمرد و در نهایت عین باور خودش، در رابطه ها باقی ماند، به بهترین شکلش.
گویا این همان موج حاصل از فنر باشد، یا بهتر از ان موجی نامیرا که میماند. موج هم تا وقتی تنهاست و در خلا قابل پیش بینیست اما موج ارتباط با تماس با هرموج ارتباطی دیگر، زنده تر میشود
مینا
مهر ۱۴من حدود ۲۵۰ صفحه از این کتاب را خوانده ام، از مکالماتشان لذت میبرم، دائما داستان در ذهنم جریان دارد ، اما نوشته زیبای شما گوشه های دیگری را هم به من نشان داد، لذت برذم، ممنونم
بابک یزدی
مهر ۱۵سلام. ممنونم بابت این که مطلب رو خوندید و نظرتون رو گفتید.
شادی
آذر ۲۷لذت بردم. ممنون
باران
تیر ۱۳سلام. چه خوب نوشته بودید. چه خوب که برای رسوندن منظورتون وقت صرف کردیط و نوشتید. دوبار خوندمش و چیزای خوبی دستگیرم شد.
موید باشید
بابک یزدی
تیر ۱۳سلام. خوشحالم که این مطلب براتون مفید بوده.
mojib
خرداد ۲۸ممنون از اینکه تجربه ی خودت رو با دیگران هم به اشتراک گذاشتی.
فکر میکنم که فکر کردن به مرگ و دریافتن حقیقتی که در پس این مفهوم نهفته هست باید به نتیجه ای در فراسوی مرگ منجر بشه.
اینکه حیات و زندگی چگونه در من جریان دارد.
روزی که مواجهه با این سوال برایمان پیش بیاید، حیات از کجا دارد به من میرسد؟؟؟