نمیدانم چقدر به بحث خودآگاهی یا Consciousness علاقهمند هستید. همین که چطور میشود ما انسانها دنیا را این گونه که هست تجربه میکنیم و به تجربه کردن آن (مثل این که) آگاه هستیم و میدانیم در درون ذهنمان چه میگذرد. راستش پست امروزم به «خودآگاهی» اختصاص ندارد اگرچه یکی از مسائل موردعلاقه من است. علت آن که پست را با این مفهوم شروع میکنم آن است که یکی از آزمایشهای فکری که در مطالب مرتبط با «خودآگاهی» وجود دارد، آزمایشی است درباره موجودی با نام «زامبی فلسفی» یا Philosophical Zombie.
بله درست خواندید.
زامبی فلسفی.
اشتباه نکنید این نوع زامبی اصلاً و ابداً شباهتی با زامبیهای فیلمهای هالیوودی و آخرالزمانی ندارد. اتفاقاً و به صورت «ظاهری» بیخطر هم به نظر میرسد. بیخطر که هیچ، شاید حتی دوستداشتنی.
شاید بپرسید این زامبی فلسفی اصلاً چه طور موجودی است؟
زامبی فلسفی، یکی است دقیقاً از لحاظ ظاهری شبیه به من و شما. یعنی از بیرون که به او نگاه میکنیم اصلاً نمیفهمیم این زامبی است. فکر میکنیم یک انسان است.
اگر جوک میگوییم او قاه قاه میخندد.(البته به شرط آن که جوکمان بامزه باشد.)
درد دل اگر باهاش میکنیم یا به ما گوش میدهد و همدردی میکند یا عذرخواهی میکند که فرصت ندارد و میرود.
اگر سوزن در دستش فرو کنیم، جیغش به آسمان میرود.
و خلاصه که تست معروف تورینگ را هم حتما پاس خواهد کرد و هیچ راهی ندارد که شما بفهمید این یک انسان نیست بلکه «زامبی فلسفی» است.
حال این سوال به جایی است اگر بپرسیم:
خب مگر چه فرقی بین یک زامبی با توصیفات بالا با انسان هست که او در زمره بنیبشر حساب نمیشود و نام زامبی بر او گذاردهایم؟
خلاصه پاسخ این سوال میشود که جناب یا سرکارخانم زامبی خودآگاهی ندارد در واقعا خودش اصلاً به رفتاری که میکند آگاه نیست و از آن چه در درون ذهنش میگذرد خبری ندارد.
«به ظاهر» از درد سوزن درون دستش فریاد میکشد، اما دردی احساس نمیکند.
ظاهراً به جوک شما میخندد، اما درکی از مفهوم طنز و خندیدن ندارد.
«در ظاهر» با درد شما همدلی میکند، اما دورترین موجود به مفهوم همدردی است.
شاید تشبیه او به یک ربات با گوشت و پوست و استخوان، تشبیه بدی نباشد و البته حتی شاید اگر روزی کالبدشکافی شود هم –مثل این فیلمها- مدار و سیم و برد الکترونیکی است که به جای دل و روده از شکمش بیرون میآید.
***
یکی از بحثهای داغ میان فیلسوفان هم بر سر این است که آیا چنین چیزی ممکن است؟ یعنی ممکن است چنین موجودی وجود داشته باشد؟
بعضی معتقدند بله که ممکن است و بعضی دیگر معتقدند که نه چنین موجودی نمیتواند وجود خارجی داشته باشد به این معنا که اگر موجودی در دنیا – حتی با سیم و بردالکترونی و سیلیکون- ساخته شود که تمام واکنشهای انسانی را مو به مو داشته باشد، لاجرم «خودآگاهی» را هم به عنوان سرجهازی خواهد داشت و شاید به عبارتی دیگر خودآگاهی در چنین موجودی ظهور خواهد کرد.
بگذریم.
احتمالاً کسی انتظار ندارد که این چنین مسائلی که برای دههها محل اختلاف میان فیلسوفان بوده بخواهد در یک پست به سرمنزل مقصود برسد. اما این روزها احساس میکنم با پدیدهای مواجهام که مفهوم «زامبی فلسفی» میتواند شروع خوبی برای بیانش باشد.
***
من از استعاره زامبی میخواهم استفاده کنم تا از موجود جدیدی پردهبرداری کنم که احساس میکنم هر کدام یک دانه از این موجود را در درونمان داریم و به تأسی از دانیل کانمن که بارها به بهانههای مختلف به او ارجاع دادهام از اولشخص جمع در صحبتهایم استفاده میکنم تا خدای ناکرده این تصور پیش نیاید که من خودم را از این داستان جدا میپندارم.
اصلاً و ابداً.
نام این موجود، «زامبی درون» است.
زامبی درون هنگامی که هدایت ما را بر عهده میگیرد – که به نظرم در اکثر اوقات این اتفاق میافتد.- کسی از بیرون متوجه نیست که ما یک زامبی هستیم و یا توسط یک زامبی هدایت میشویم.
عادی جلوه میکنیم. در ظاهر که خود خود انسانیم.
شاید و شاید اگر دوستی انسانی داشته باشیم که حرفها و صحبتها و عملکردهایمان را در مدتی نسبتاً طولانی دیده باشد میتواند حدس بزند که ما زامبی هستیم و زامبی درونمان بر انسان درونمان غلبه کرده.
و البته حق دارید که بپرسید که این زامبی درون دقیقاً چگونه موجودی است؟
بگذارید با چند مثال پیش بروم و شاید بعدش بهتر بتوانم مفهوم زامبی درون را شفاف کنم.
***
سالها در مدرسه و دانشگاه فیزیک میخوانم اما در نهایت آن چه از فیزیک برایم میماند تصویر سطح شیبدار و گوه و قرقره با اندکی مدار و آرمیچر اسباببازی است. دیگر فراموش میکنم که آن فیزیکی که خواندم در موقعیتهای بسیاری میتواند کاربرد داشته باشد و روزی پاسخگوی بسیاری از مسائل ذهنیم باشد.
ریاضیات میخوانم، فراموش میکنم که بسیاری از پیچیدهترین علوم دنیا نهایتاً بر پایه همین مفاهیم سوارند و این فراموشی پایان راه نیست شاید در یکی از دید و بازدیدهای عید خوشمزگی هم کنم و بگویم: آخرش ما نفهمیدیم این مثلثات و دیفرانسیل و انتگرالی که یاد ما دادند کجای زندگی کاربرد داشت و قاه قاه به حرف خودم بخندم.
توی همین دید و بازدیدها آه و فغانم از آلودگی هوا و مسئله آب، در هوا باشد و البته دوشی که پیش از آماده شدن برای این دید و بازدید گرفتم خودش یک ساعت طول کشیده بود و البته حرفش را هم نزنید اگر میخواهید از من تا از خودروی شخصی استفاده نکنم.
یک وقت هم فکر نکنید کم میآورم اگر از من بپرسید چرا دوشت یک ساعت طول کشید و مگر تو دغدغه کمبود آب نداری؟
آمار و عدد است که خراب سرتان میکنم که شما متوجه نیستید که بخش اصلی درد ما در بخش کشاورزی و بعد صنعت است. آقاجان اینهاست که باید درست شود. یک دوش من که جایی را نگرفته.
و یا در بدترین موقعیتها که آمار و عدد هم در دستم نیست. از ترفند «خود محق بینیام» استفاده میکنم و میگویم آقاجان تو هم دلت خوش است، مملکت از دست رفته آن وقت تو از من میپرسی چرا با خودروی شخصی این طرف و آن طرف میروم. مسائل اساسی را ول کردی و چسبیدی به این یک دلخوشی ما.
ساعتها کتاب درباره تصمیمگیری در موقعیتهای بحرانی میخوانم و هر بار که مسئله بحرانی پیش رویم قرار میگیرد با همان راههای همیشگی و اندکی از اسانس «یا شانس و یا اقبال» به سراغ حل آن میروم.
در کافه مینشینم و برای دوستانم از درد مسئولیت شخصی و اجتماعی میگویم و بعد سر چهارراه به عالم و آدم فحش میدهم –به خصوص شهرداری- که چرا کودکان قد و نیمقد باید سر هر چهارراه ظاهر شوند و کار کنند.
و البته با توجه به تقارن ایام خود شما احتمالاً مثالهای زیادی از امثال «من» در ذهن دارید که در دید و بازدیدهای سال نو چه افاضاتی کردهایم و میکنیم.
بگذریم.
***
زامبی درون تقریبا هیچ تفاوتی با یک انسان ندارد جز در یک چیز که اگر اجازه بدهید در ادامه و بعد از یک مقدمه توضیح بدهم.
در زبان انگلیسی فعلی هست با عنوان Compartmentalize که در فارسی چیزی شبیه «کوپه کوپه کردن» یا «تقسیم کردن به بخشهای کوچکتر» است. من در این جا با سایهای منفی از این لغت نام میبرم به این مفهوم که هنگامی که ذهن خود را کوپه کوپه میکنیم، کلیتی را که انتظار میرود در صحبتها و رفتارهایمان داشته باشیم از دست میدهیم.
زامبی درون انسانی است که ذهنش به شدت Compartmentalized یا کوپه کوپه شده است.
کوپهای دارد به اسم دید و بازدید عید، طوماری از صحبتها و بیانیههای سیاسی و اجتماعی در این کوپه دارد که شما رنگی از آن در کوپههای دیگر ذهنش نمیبینید.
یعنی، اینکه در ذم آلودگی صحبت میکند هیچ ارتباطی با کوپه حمل و نقل شخصیاش ندارد که در آن «باید» از خودروی شخصی استفاده کند.
کوپهای دارد به اسم درس «فیزیک» و دیگر وقتی از جلوی جزوه و کتاب فیزیک پا میشود یا در کلاس فیزیک حضور ندارد فراموش میکند که این قواعد و قوانین قرار نبوده فقط به سطح شیبدار و گوه و قرقره ختم شود و مثلاً هر آن چه رنگی از ماده دارد مشمول این قوانین است.
کوپهای دارد به اسم خواندن کتابهای توسعه مهارت فردی و مدیونید اگر فکر کنید این کوپه اپسیلونی با آن چه در کوپه کارهای روزانه برقرار است اشتراکی دارد.
***
طولانیاش نکنم.
دقیقا نمیدانم این کوپه کوپه شدن ذهن زامبیگونهمان، علت است یا معلول یا مثل بسیاری از داستانهای مرغ و تخممرغی هم علت است و هم معلول. اما به خوبی میدانم اصلیترین نقش را در تبدیل من به یک زامبی دارد.
شاید زامبی در مفهوم آن که جامعیتی در صحبتها و رفتار و کردارم نمیبینی.
خلاصه که من از زامبی درونم میترسم با این که در ظاهر هیچ علامتی از خون و کریهبودن چهره در او نمیبینی که لااقل سبب شود زامبیگونه و غیرارادی از چنین زامبیئی فرار کنی.
او در همه جا حضور دارد.
حتی وقتی پستی از او مینویسی هنگامی که در کوپه وبلاگنویسی هستی و از او انتقاد میکنی.
اما او آنجاست چون به محض این که پستت تمام شد تو را به سمت کوپه «کارهای روزمره» هدایت میکند و انگار نه انگار که در ذم همین زامبی میگفتی که اکنون هدایتت را در دست دارد.
و تو بی آن که ذرهای از پستی که نوشتی به یادت مانده باشد به کارهای روزمره مشغول میشوی تحت فرمان همه جانبه زامبی درون.
بله زامبی درون.
همین.
حامد
فروردین ۱۰او در همه جا حضور دارد.
حتی وقتی پستی از او مینویسی هنگامی که در کوپه وبلاگنویسی هستی و از او انتقاد میکنی.
این جمله آخرت چقدر زیبا و دقیق بود و به نظرم یک جمع بندی و پایان دوست داشتنی.
به مسئله خیلی مهمی اشاره کردی، مشکلی که به نظرم خیلی رایجه و من خودم هم باهاش درگیرم.
مطمئناً تشخیص این مشکل و در مرحله بعد قبول کردن و فاصله گرفتن از این حالت خیلی سخت خواهد بود. شاید خیلی سخت که کاملاً بر آن غلبه کنی.
بابک یزدی
فروردین ۱۰درست میگی حامد. مرحله اول حداقل پذیرفتن این موضوعه این که بپذیریم ما تحت این زامبی هستیم این جاست که تازه خوانهای دیگه شروع میشه و به قول خودت شاید خیلی سخت باشه که بتونیم کاملاً به اون غلبه کنیم.
ادریس
فروردین ۷🙂
ادریس
فروردین ۲سلام بابک عزیز.
سال نو مبارک 🙂
خیلی وقت بود که به وبلاگ محمدرضا و بچهها سر نزده بودم. ماه اخیر سرم خیلی شلوغ بود. شلوغ دوستداشتنی.
خوبی اینجور دوریها اینه که الان ۴ ۵ تا پست آخرت رو خوندم و خیلی کیف کردم 🙂
به وبلاگنویسی ادامه بده خواهشا!
——————–
دربارهی «کپهکپه بودن»:
من مدتهاست این دغدغه رو دارم.
شاید شروعش دربارهی مسائل دینی بود.
اینکه میدیدم آدمها برخوردهای مختلفی دارن وقتی با مسائل دنیایی یا دینی مواجه میشن.
یعنی اگه توی دنیا بهشون بگی: یه نفر عصاش تبدیل به مار شد، میگن داری دروغ میگی، یا اشتباه میکنی، یا اون عصا نبوده و از همون ابتدا مار بوده.
ولی همین اتفاق توی متون دینی رو به راحتی بدون هیچ پرسشی قبول میکنن.
البته توی مسائل دینی این «کپهکپه بودن» به آدما اجازه میده که «اعتقادات پدرانشون» رو حفظ کنن و آرامش ذهنی خوبی رو براشون به ارمغان میاره.
توی مسائل دیگه هم چنین دلایل «اقتصادی»ای برای «کپهکپه بودن» وجود داره.
البته من اسم دیگهای برای این دغدغه گذاشتهام:
اسم من اینه: «پیوستگی»
دوست دارم پیوسته فکر کنم.
چند ماه پیش به دوستم میگفتم:
دوست دارم با یه «قانون جامع» برای گرانش توی زمین و ماه محاسباتم رو انجام بدم.
نه اینکه برای زمین و ماه فرمولهای جداگانهای داشته باشم.
توی همین مسائل دینی میدیدم که آدمها کاملا فرمولهای جداگانهای دارن.
و فکر میکنم یکی از موانع تفکر برای امروز ما ایرانیها این دوگانگی هست.
دوگانگیای که یه جورایی باعث میشه خسرالدنیا و الآخره باشیم.
بابک یزدی
فروردین ۳سلام ادریس جان.
سال نو شما هم مبارک. ادریس البته من منظورم در نوشته کوپه قطار بود، ولی وقتی کامنتت رو خوندم دیدم میتونه کپه کردن هم خونده بشه و البته تقزیبا همین معنی که من توی ذهنم دارم رو بده. با صحبتت موافقم و فکر می کنم اگر این پیوستگی جایی توی افکار ما پیدا کنه، اتفاقهای خیلی خوبی میتونه بیفته و امیدوارم روزی این محقق بشه.