خیلی از ما به تعداد زیادی از دوگانهها اعتقاد داریم.
خوبی و بدی.
زشتی و زیبایی.
سختی و سادگی.
دوستی و دشمنی.
از قرار معلوم این طور «برچسب» زدنها به ما کمک کرده، دنیا را کمی بهتر بفهمیم. برچسبهایی که ریشههای عمیقی در تاریخ انسانی ما دارند. با گوشت و پوست و استخوانمان عجین شدهاند. چون به محض دیدن چیزی صفت «زیبا» یا «زشت» را نثارش میکنیم. به محض چشیدن چیزی، بی آن که کوششی به خرج داده باشیم میفهیم «بدمزه» است یا «خوشمزه».
***
اما در این میان دوگانههایی وجود دارند که نیاز داریم با تعمق بیشتری به آنها بنگریم. بعید است که قبل از تولد اتصالات ذهنیمان را به گونهای بسته باشند که اکنون به این دوگانهها که نگاه میکنیم، در نظرشان که میگیریم یا راجع به آنها فکر که میکنیم سریع به ذهنمان بیاید که اینها متضادند.
اما اکثر ما با زندگی در جامعه و محیط اطرافمان میپذیریم که اینها دوگانهاند. دوگانههایی «آشتی ناپذیر».
یکی از این دوگانهها که در ذهن دارم «کار و زندگی» است.
من پیشتر هم -که اگر بخواهم دقیقتر بگویم، اولین نوشته این بلاگ -درباره چیزهایی گفته بودم که به ظاهر در تناقض با یکدیگرند اما دقیقتر که میکاویمشان به نظر میآیند «دو روی یک سکه»اند.
که اگر دوست داشته باشید میتوانید آن مطلب را در اینجا پیدا کنید.
***
اما چرا دوگانههایی مثل کار و زندگی خطرناکند؟
دوگانه در دل خودش مفهومی از تضاد را به همراه دارد. دوگانهها در دل هم است که معنا پیدا میکنند.
اگر تاریکی نبود، نور معنایی نداشت.
اگر سیاهی نبود، سپیدی قابل تشخیص نبود.
اگر صدا نبود، سکوت بیمفهوم میشد.
معمولاً در مقایسه است، در تفاوتهاست که شناختن برایمان ممکن میشود.
***
حال وقتی کار را در مقابل زندگی قرار میدهیم طبیعتاً به دنبال نفی آن چیزی میگردیم که در زندگی وجود دارد. زندگی برایمان سرزندگی میآورد، خوشحالی. زندگی برایمان معنای زنده بودن دارد.
همین میشود که در مقابلش کار همانند «مردن» میشود.
تاریک و سرد و گزنده.
و کار تابعی میشود که معنایش را از «ضد زندگی» میگیرد.
و این گونه است که برایمان گزارههایی بدیهی میشوند که اگر کمی –فقط کمی- دربارهشان تأمل کنیم این گونه بدیهی نیستند:
ما کار میکنیم که زجر بکشیم.
زجر میکشیم که به سبب آن به ما پول بدهند.
لازمهی پول درآوردن اذیت شدن است.
اینها به ذهنمان میآید، چون پیشتر جایی به خود آموختهایم برای لذت بردن از زندگی باید پول خرج کرد و ما زندگی میکنیم که لذت ببریم و چون کار در مقابل زندگی است به دنبال گزارههایی متضاد با گزارههای زندگی میگردیم.
لازم نیست اینها در آگاهی شفافمان جای داشته باشند. هر بار که به دوگانه زندگی و کار فکر کردیم. در دلش، در تار و پودش و در ذهنمان، جرقه گزارههایی به سان بالا را هم زدهایم.
***
شاید وقتش رسیده باشد به دوگانههایی که بدیهی فرضشان میکنیم بیشتر فکر کنیم.
شاید کار و زندگی دو روی یک سکه باشند.
حمیدرضا فرجی
اردیبهشت ۱۸با سلام
منابع انسانی سازمان ها با این مسأله عمیقا درگیرند هرچند که رویکرد صحیحی در باب برخورد با موضوع هم ندارند؛ شاید آموزش های ما در طول همان زندگی عاری از این مفهوم بوده است که کار برگرفته از هویت هر فرد است و بالعکس. کار را همواره درگاه ارتزاق دیده ایم که گریزی از آن نیست. بدین نکته نپرداخته ایم که زندگی هم خود شاید نوعی کار باشد گو اینکه در شکل و ظاهر متفاوت است. خرج کردن پول هم خود گاهی دغدغه می شود؛ از مدیری صادق شنیدم که چون پول هایش زیاد شده بخش قابل توجهی از وقتش به این می گذرد که این میزان پول را چه کند؟ آن هم نوعی کار است گو اینکه تحت سازمانی به نام خود فرد اداره می شود.
بابک یزدی
اردیبهشت ۱۸حمیدرضا تعبیر جالبی داشتی.
ما معمولاً یک گام که فراتر میذاریم سعی میکنیم به خودمون بقبولونیم که کار از جنس زندگیه یعنی همونطور که در زندگی لذت میبریم در کار هم باید لذت برد. این جا برداشت کردم که برعکسشم میشه صادق باشه.
یعنی فرض میکنم توی تعریف سنتی کار المانی به نام «دغدغه داشتن» وجود داره. پس با این تعبیر تو، اون موقعهایی که ما توی زندگی هم دغدغه داریم (دغدغه به معنای منفی و آزاردهندهش) مثل همین دغدغه چگونه پول خرج کردن، به نوعی مشغول کاریم و اینجا هم زندگی و کار دو روی یک سکه میشن.