مدتی پیش کتاب The gene, an intimate historyرا خواندم و البته در پست «سوالاتی برای دوباره پرسیدن» کوتاه از آن نوشتم. از خود کتاب که نه، از گوشهای از اثرهایش روی من.
واقعیتش کتاب مرا خیلی درگیر کرد. هم به معنای غرق شدن در آن و گذر زمان را احساس نکردن و هم درگیری احساسی. کتاب مروری است بر تاریخ حدوداً صد و پنجاه سالهای که بر ژنتیک گذشته است از آزمایشهای مندل گرفته تا پیشرفتهای خیرهکننده این علم در سالهای اخیر. یکی از دلایل عمده علقه عاطفی که من با این کتاب پیدا کردم روایت گیرای سیدارتا موکرجی (نویسنده آمریکایی هندیتبار این کتاب) از تلاشهایی بود که دانشمندان در سالهای مختلف داشتند تا امروز ما شاهد بالندگی این علم رو به رشد باشیم.
البته این یکی از آن دلایل بود. دلیل دیگر سوالهایی است که گوشهای از ذهن بسیاری از ما را شاید اشغال کرده باشد. این که ژن چیست؟ و چگونه میشود این قطعه اطلاعاتی باعث بوجود آمدن «من» شده باشد؟ و شاید در مراحل بالاتر این که رابطه «من» یا این احساسی که من از «خود»م دارم با این ژن چیست؟
آنقدر مرا این کتاب با خود همراه کرده بود که به روایتهای کتاب اکتفا نمیکردم و به جستوجوی آنها در وبسایتها و در میان ویدئوهای یوتیوب میپرداختم و حتی سر و کارم را به کتابهای درسی و کتاب ژنتیک علوم پایه پزشکی کشانده بود.
اینها را گفتم که اگر شما همه به این مسائل علاقه دارید شاید بد نباشد نگاهی به این کتاب بیاندازید و خدا را چه دیدید شاید شما را هم مبتلای خود کرد.
بگذریم.
یکی از باورهایم (که البته مطابق معمول میتوانید آنها را کاملاً شخصی فرض کنید.) این است که بسیاری از رشتههای به ظاهر نامرتبط میتوانند الهامبخش هم باشند و به یکدیگر اتصال یابند. میتوانند در بطن و مبنای خود و از ترکیب خود، قطعات نابی را در ذهن آدمی بسازند و قلمرو فهم انسان را بسیار افزایش دهند. اگر نوشتههای قبلی مرا خوانده باشید، احتمالاً از علاقه من به مبحث استراتژی مطلع هستید و شاید برایتان عجیب باشد که بخواهم این بار از ارتباط میان استراتژی و ژنتیک صحبت کنم. اما من به سبب همین باوری که از آن برایتان گفتم میخواهم به گوشههایی از این ارتباط اشاره کنم.
بگذارید با این سوال شروع کنیم:
ژن خوب چیست؟
ژن بد چیست؟
شاید شما هم مثل من پیش خودتان زمزمه کرده باشید که خب ژنی که مستعد بیماریها نباشد و البته ژنی که موجب سلامت ما شود، ژن خوب است و احتمالاً ژنی که مستعد بروز سرطان و بیماریهای ژنتیکی است ژن بدی محسوب میشود.
میدانید خوب و بد از آن صفتهایی است که بی آن که خیلی دربارهاش فکر کرده باشیم، ورد زبانمان میشود.
و نکتهای که میخواهم از آن صحبت کنم نیز به همین خوب و بد باز میگردد و این که این صفات واقعاً به چه معنا هستند؟
از این رو کمی این جا نیاز داریم تا با مفهوم ژن آشنا باشیم تا بتوانم نکتهای را که مدنظر دارم بیان کنم.
***
اگر بخواهم به صورت ساده و تا حدی با قربانی کردن دقت علمی درباره ژنها و آن گونه که من آنها را فهمیدهام صحبت کنم، ژن چیزی از جنس کد یا اطلاعات است که بر بستر یک مولکول بسیار بزرگ به اسم دی.ان.ای نشسته است. منظورم از جنس اطلاعات بودن ژن این است که اگر امکانش باشد باید بتواند خود را در فرمتهای دیگر مثل دودویی (باینری) و غیره هم بیان کند، اما بستر دی.ان.ای مکانیزمی است که طبیعت پس از سالهای بسیار طولانی برای انتقال اطلاعات ژنتیکی برگزیده است.
دی.ان.ای که احتمالاً تصویرش را دیده باشید یک مارپیچ دوتایی است که بر روی بسترش به صورت جفت جفت ترکیبهای زیستی با عنوان باز نوکلئوتیدی (Nucleobase) قرار گرفته که به اختصار آنها را A-C-G-T میخوانند که A همواره با T به صورت جفت قرار میگیرد و C با G.
خب دیگر فکر کنم تا این جایش که پایمان را در کفش زیستشناسان کردیم بس باشد.
شما این حروف را همچون صفر و یکی که کدهای اطلاعاتی کامپیوتری را میسازند، فرض کنید یا مثل حروف زبان تصورشان کنید که از کنار هم قرار گرفتنشان میتوانند کلمهها و جملات را بسازند. پس در واقع ابزاری هستند که ژنها میتوانند با آن خود را بیان کنند و انتقال دهند.
دیگر کاری با بحثها و جزئیات فنیاش نداریم. اما بد نیست بدانیم که دی.ان.ای انسان چیزی در حدود بیست هزار ژن دارد (البته در عدد دقیق این تعداد اختلافهایی هست که با آن کاری نداریم.) و همین دی.ان.ای از حدود سه میلیارد باز نوکلئوتیدی تشکیل شده یعنی بر روی یکی از مارپیچهای آن -چون دی.ان.ای از دو مارپیچ تشکیل شده- میتوانید رشتهای سه میلیاردی از حروف A-C-G-T ببینید که به ظاهر به صورت تصادفی در کنار هم قرار گرفتهاند. ژنها قطعاتی از این دی.ان.ای هستند و شامل تعدادی از این حروف پشت سر هم هستند البته بد نیست بدانیم که بخش بزرگی از این سه میلیارد، ژنی را تشکیل نمیدهند و در بسیاری از موارد دانشمندان هم از این که آنها کارکردی دارند یا نه، در تردید هستند.
یک نکته دیگر هم شاید بد نباشد بدانیم که ژنها در واقع دستورهای اطلاعاتی هستند که سلول بر اساس آنها پروتئینها را میسازد. از این رو بسیار اهمیت دارد که این کد اطلاعاتی به درستی انتقال بیابد یا این که ترجمه شود.
حال تصور کنید بر اثر اتفاقی (مثل تابش یک اشعه پرانرژی یا هر چیز دیگر) و در هنگام کپی کردن یک ژن، تنها یکی از این حرفهای A-G-C-T اشتباه شود و مثلاً به جای G، C کپی شود. این اتفاق میتواند پایهگذار پدیدهای شود که به آن جهش ژنتیکی گفته میشود، یعنی ژنی به وجود میآید که با ژنی که از رویش کپی شده متفاوت است و از این رو آن را ژن جهشیافته میخوانیم.
این اتفاق، نادر است. اما هنگامی که رخ میدهد ممکن است منجر به بیماریهای ژنتیکی شود یا این که باعث بروز سرطان گردد.
اما واقعیتش این تنها رویداد ممکن نیست، در تاریخ طولانی طبیعت، بسیاری از این جهشها منجر به وجود آمدن ژنهایی شده که اتفاقا نه تنها منجر به بیماری نشده که باعث شده موجود نسل بعد که از این ژن جهشیافته بهره میبرد، شانس بیشتری برای زندگی داشته باشد.
خب شاید بپرسید این مرور کوتاهی که بر مفهوم ژن جهشیافته داشتیم چه کمکی به ما میکند؟
موکرجی، نویسنده کتاب ژن، در صفحه ۳۵۰ این کتاب به نکته جالبی اشاره میکند این که ما به صورت معمول، ژن را به نرمال و جهشیافته تقسیم میکنیم و در ذهنمان ژن نرمال بار معنایی خوب دارد و ژن جهشیافته معنای بد.
از ژن جهشیافته چیزی مانند بیماری در ذهن نقش میبندد و از نرمال چیزی مانند سلامتی. و همین واژه «نرمال» که به کار میبریم از همین جا ناشی میشود.
البته فراموش میکنیم که بسیاری از این «بد» و «خوب»ها در بستر است که اتفاق میافتد.
اگر ژنی باعث شده ما امروز با کوچکترین صدا توجهمان جلب شود و از جا بپریم، شاید آن را آزاردهنده بخوانیم. (البته برای آن که دقیقتر باشد لازم است در یاد داشته باشیم عمده نمودهای بیرونی که بدن ما از خود نشان میدهد از یک ژن ناشی نشده بلکه اثر ترکیبی تعداد زیادی از ژنها در ارتباط با محیط است.)
امروزی که دیگر ببر و پلنگی نیست که نیاز باشد تا این اندازه گوشهایمان نسبت به صداهای اطراف واکنش نشان دهند. در واقع بسته به بدن و محیطی که یک ژن درون آن قرار میگیرد است که میتوان برچسب بد یا برچسب خوب به آن چسباند و شاید از آن بهتر واژه مفید یا غیرمفید باشد.
***
ژن به خودی خود نرمال یا جهشیافته نیست.
خوب و بد نیست.
خنثی است.
بستری که آن ژن درون آن قرار میگیرد و از دیدگاه ناظرهای مختلف است که میتوانیم برچسبهای خوب و بد را به یک ژن الصاق کنیم.
و فی ذاته و بدون در نظر گرفتن بستری که ژن درون آن قرار گرفته نمیتوانیم آن را خوب و بد بدانیم.
فهمیدن این نکته بسیار اهمیت دارد و در نظر من بسیار الهامبخش است.
اما ارتباط این موضوع با استراتژی چه میتواند باشد؟
از دیدگاه بسیاری از استراتژیستها و همان طور که جوأن ماگرتا از دیدگاه مایکل پورتر مینویسد، استراتژی در زنجیرهای از انتخابها و فعالیتهای وابسته به هم است که معنا میگیرد.
من در پست استراتژی محتوا و چند نکته اشتباه هم از این زنجیره ارتباطی که به عنوان مثال در فعالیتهای نشریه اکونومیست هست نوشتم. یک مثال دیگر هم میتواند خط هوایی ساوث وست (Southwest) باشد که همان گونه که پیشتر هم گفتم از آن به عنوان یکی از مثالهای کلاسیک استراتژی نام میبرند.
این خط هوایی آغازگر بسیاری از فعالیتهایی بود که در تضاد جدی با نُرم و فعالیتهای نرمال صنعت خطوط هوایی است.
به عنوان مثال بار مجازی که مسافران میتوانستند به باربری آن دهند، صفر کیلوگرم بود. هیچ غذایی در سفرهای هوایی سرو نمیشد. از مسیرهای معمول دیگری که خطوط هواپیمایی دیگر استفاده میکردند استفاده نمیکرد. تنها از هواپیماهای مدل Boeing 737 استفاده میکرد.
هر کدام از این انتخابها در نظر خطوط هوایی دیگر مانند خودکشی و ایجاد نارضایتی مسافران تلقی میشد.
و البته میتوانید حدس بزنید که نه تنها این اتفاق نیفتاد که این هواپیمایی به یکی از موفقترین هواپیماییهای طول تاریخ صنعت هوایی تبدیل شد.
جوأن ماگرتا که در پست قبلی هم از او و کتاب ارزشمندش نوشتهام، داستان الهامبخشی را از مدیرعامل افسانهای این خط هوایی در کتاب «فهمیدن مایکل پورتر» نقل میکند.
داستان از این قرار است که یکی از مسافران این خط هوایی از خدمات آن شاکی بود و بارها به واحد مشتریان آن نامه شکایت مینوشت تا آن جا که آنان بیتاب شدند و برای حل مشکل دست به دامان مدیر عامل خود شدند.
هرب کلهر (Herb Kelleher) در جواب این مشتری شاکی تنها یک خط نوشت:
ما دلتنگ شما خواهیم شد. با عشق. هرب.
که به طور ضمنی از این مشتری میخواهد هرگز دیگر از خدمات این هواپیمایی استفاده نکند.
اگر به صورت مجرد و خارج از بستر نگاه کنیم حتما خواهیم گفت که:
آخر چرا؟
اگر غذا در هواپیما سرو شود که بسیار خوب است.
اگر مسافر اجازه داشته باشد بار بیاورد که بسیار خوب است.
اگر از هواپیماهای متنوعی و با ظرفیتهای متفاوت این هواپیمایی استفاده کند که بسیار خوب است.
چرا پس این اقدامات انجام نمیشود؟
اما موفقیت چشمگیر ساوث وست بار دیگر به ما نشان میدهد که «خوب» و «بد» در بستر است که معنا مییابد و همچون ژنها باید ببینیم در چه بدنی و با تعامل با چه محیطی قرار گرفتهاند.
و البته یادمان نرود که همیشه حق با مشتری نیست و این استراتژی ماست که تعیین میکند مشتری تا کجاها حق دارد.
***
امیدوارم توانسته باشم نکته مدنظرم را بیان کنم و البته به نظرم نمونههای فراوانی میتوانیم به عنوان مصداق در زندگی شخصی خود برای آن بیابیم.
شاید این که من «کارآمد» هستم یا نه، به بستر و محیطی که در آن کار میکنم هم بسته باشد.
یا شاید این که دوستم «خوب» است یا نه، به نوع زندگی و انتظارات من هم باز میگردد.
و شایدهای بسیار دیگری که میتوانیم هر کداممان در زندگی بیابیم.
علی رسولی
اردیبهشت ۲۱بابک، نمیدونم برداشت من درسته یا نه ولی نکته موردنظرت رو اینطور برای خودم خلاصه کردم:
خوب/بد بودن یا اثربخش بودن استراتژی به محیطی که در اون بکار گرفته میشه بستگی داره.
من رو یاد درسی از متمم میندازه با عنوان “تفکر سیستمی تحلیل مستقل از محیط را نمی پذیرد”.
مخصوصا در دنیای امروزی که همه چیز دارد به همه چیز وصل می شود، براحتی نمی توانیم تمام ارتباط های یک ایده با محیطش را قیچی کنیم، آن ایده را برداریم و در یک محیط دیگر قرار دهیم و امیدوار باشیم که آن ایده همچنان ریشه بدواند و رشد کند. حالا این ایده می تواند یک متد مدیریتی باشد، استراتژی، مدل کسب و کار یا فرآیندهای یک سازمان موفق.
البته سمت دیگر ماجرا هم هست. اگر فرض کنیم که اتصال ها و ارتباط ها رو به افزایش هستند و مرزها در حال کمرنگ تر شدن هستند، می توانیم بگوییم که محیط های مختلف دارند مشابه و یکدست می شوند. پس در نتیجه راحت تر از گذشته می توانیم ایده ها و استراتژی ها را بدون توجه به محیطشان جابجا کنیم.
درس دیگه ای که از شباهت استراتژی و ژنتیک (اگر متخصصین بازاریابی این دور و برها بودند حتما یک شاخه جدید از استراتژی به نام “استراتژی ژنتیک” ایجاد می کردند) می شه گرفت اینه برای زنده موندن کسب و کارمون در محیط های متغیر، اجازه ی جهش های ژنتیکی به واحدهای مختلف و به کارمندان بدهیم و ساز و کاری داشته باشیم که واحدهای جهش یافته که تطبیق بیشتری با محیط داشته اند، زنده بمانند و تکثیر شوند (وجود سلسله مراتب اداری و سطوح سازمانی متعدد یا مدیران اقتدارگرا، براحتی می تواند هر تغییری در سطوح پایین تر را خفه کند). ایجاد فرصت برای جهش های ژنتیکی، یعنی آنقدر اهداف هر واحد را سخت گیرانه انتخاب نکنیم که تمام انرژی آن واحد صرف تلاش شدید برای انجام کارها شود و هیچوقت فرصتی برای فکر کردن، ایجاد تغییرات کوچک و آزمودنشان نداشته باشد. یعنی آنقدر کارهای زیاد به کارمندان ندهیم که فرصتی برای امتحان کردن چیزهای جدید نداشته باشند. در همین راستا، من شنیده ام که برخی از شرکت ها به کارمندانشان اجازه می دهند درصدی از وقت خودشان را صرف پیاده سازی و آزمودن ایده های خودشان کنند.
بابک یزدی
اردیبهشت ۲۲ممنونم علی بابت خلاصهت و البته نکاتی که ذکر کردی.
دریچهای هم که من دوست داشتم به ذهنمون باز شه همین جوریه یعنی بدونیم نمیشه جدا از محیط و بستری که مجموعهای از انتخابها جواب داده بتونیم فکر کنیم که اگه بعضی از این انتخابها رو توی محیط دیگه به کار گیریم حتما جواب میده و برای این موضوع از استعاره «ژن» کمک گرفتم.
علی پاراگراف دوم مطلبت یه تداعی برام داشت و اون هم بحث «تست» به خصوص توی کسبوکارهاییه که پایه دیجیتالی دارن. البته تست نه به منظور امتحان و خطای کور بیشتر به معنای اجازه دادن برای تست کردن ایدههای جدید و مشاهده نتیجهشون. شاید این جا بتونیم از استعاره «الگوریتم ژنتیک» بهره بگیریم و ببینیم بهتره نرخ جهش و سرعت تغییراتمون چقدر باید باشه. البته نکته اصلی توی بهره گرفتن از استعارهها اینه که حواسمون باشه که اینها چاقوی دولبهان و باید بتونیم آگاهانه از اونا بهره بگیریم.
مرسی بابت کامنت فکرشدهات.