نکته اول این که این نوشته درباره مدیریت زمان یا تکنیکهای استفاده از زمان نیست اگر چه شاید بخشهایی شبیه به نظر بیایند. «بهتر»ی هم که در متن سوال آمده به معنای «بیشتر» نیست. دوم این که این نوشته از یک دغدغه شخصی نشات گرفته و تجربه و تاملات شخصی پشتیبان صحبتهایی است که در ادامه آن آمده و خب خیلی از آنها شاید درست نباشند اما من احساس میکنم در جاهایی توانستهاند و در جاهای دیگر میتوانند برایم مفید باشند. سوم هم این که قرار نیست به تمام گوشههایی که چنین سوالی دارد پاسخی داده شود، تلاشی است برای نظم دادن به ذهنم برای مواجه با این مشکل و البته که امیدوارم گوشهای از آن برای شما هم مفید باشد.
اما مشکل چیست؟
احتمالاً شما هم خیلی وقتها شده که وقتتان را به زعم خودتان به «بطالت» گذراندهاید. یعنی پس از گذراندن آن وقت احساس خوبی نداشتهاید، پیش خود گفتهاید هزار کار «بهتر» میتوانستم انجام دهم اما حیف که وقتم را به بطالت گذراندم.
حتی گاهی در درون خود آن وقتگذرانی باطل هم هستیم اما نمیتوانیم آن را رها کنیم.
بیبهانه کنترل تلویزیون را برداشتهایم و تلویزیون را روشن کردهایم و با این که مزخرفترین سریال چند سال اخیر را مشاهده میکنیم، نمیتوانیم این لعنتی را خاموش کنیم و برویم و به خیال خود کار بهتری کنیم. خاموش هم که میکنیم، احساس ملال و درماندگی از سر و رویمان میبارد. بیبهانه به سمت یخچال میرویم و برای بار دهم آن را باز میکنیم، احساس میکنیم آن تو هم هیچ چیز خوشمزهای وجود ندارد، در یخچال را میبندیم، دوباره برای دقیقهای روی مبل مینشینیم، دوباره ملال و بیحوصلگی رویمان آوار میشود و دوباره دستمان به سمت کنترل تلویزیون میرود تا آن را روشن کنیم و به ادامه دیدن سریال مزخرف بگذرانیم، مشکلمان شاید حتی در آن لحظه کمبود زمان نیست، ازدیاد زمان است، دوست داریم زودتر صبح شود، به دانشگاه، محل کار یا هر جایی که در بیرون سرگرممان میکند بازگردیم.
گاهی حوصله انجام هیچ کاری را نداریم
***
که چی؟
اتفاق دیگری هم که معمولاً همراهِ این زمانها میشود نوعی «که چی» است. به سرمان میزند برویم و آن سریالی را که در برنامه خود داشتیم، دانلود کنیم و ببینیم، نوعی «که چی» در بالای ذهنمان پدیدار میشود.
دانلود کنم که چی؟
یا کتابی که تعریفش را شنیدهایم بخوانیم ولی حالا با این که زمانش را هم داریم دوباره همان «که چی» بالای سرمان ظاهر شده است.
یا هفتههاست به دوستی قول دادهایم او را ببینیم امروز تا خود شب هم بیکاریم اما همان «که چی» ما را از پای در میآورد.
خب چرا این اتفاقات میافتد؟
شاید یکی از علتهای اصلی این باشد:
خیلی وقتها آگاهانه یا ناآگاهانه کارهای دیگرمان را منوط به انجام یک کار دوستنداشتنی اما به «ظاهر» واجب کردهایم.
منظورم چیست؟
بگذارید با یکی از واضحترین مثالها و خودآگاهانهترین مواردش پیش برویم و پس از آن به مرور مثالهای ناآگاهانهش بپردازیم.
***
امروز شنبه است. شما چهارشنبه همین هفته امتحان دارید. امتحانی که در طول ترم هم زحمت آنچنانی برایش نکشیدهاید و حالا میدانید حداقل دو روز را باید به طور کامل به آن اختصاص بدهید و البته هر چه بیشتر، بهتر.
سایه سنگین این امتحان نمیگذارد نه فیلم دلخواهتان را ببینید، نه کتاب مورد علاقهتان را بخوانید و نه شبی را برای خودتان به پیادهروی بگذرانید. اما، اما هیچکدام از اینها مانع از این نمیشود که اینستاگرامگردی نکنید. یا همان کنترل تلویزیون را برندارید و تلویزیون را روشن نکنید. چیزی درونتان میگوید اینها «کوتاهمدت» است. کمی تلویزیون نگاه میکنم، کمی در اینستاگرام میچرخم و به درسم باز میگردم و البته احتمالا بهتر از من میدانید که حداقل سه ساعت این بازی به طول میکشد و پیش خودتان میگویید کاش حداقل آن فیلم را میدیدم یا به پیادهروی میرفتم.
این مثال، یک مثال واضح از این است که شما انجام خیلی از کارهای دوستداشتنی و البته مفید خود را منوط گذراندن چیزی (در این مثال گذراندن امتحان) کردهاید و این مانع از انجام هر کار دیگری شده.
اما مواردی هم هستند که به این واضحی نیستند اما مشابهت بسیاری با مثال بالا دارند.
مثلا خیلی وقتها دوست داریم وارد وادیهایی شویم که پیش از این ترسناک به نظر میآمدند. مثلا کمی فلسفه بخوانیم. یا کمی اقتصاد بدانیم. خودمان هم میدانیم ورود به چنین حوزههایی با قدمهای کوتاه و البته لذتبخش باید انجام شود اما از شانس نه چندان خوبمان دوستی داریم که پیشنهاد داده کتاب «هستی و زمان» مارتین هایدگر را بخوانیم وگرنه به تعبیر او، هر کتاب دیگری را که بخوانیم فقط زمان خود را هدر دادهایم.
چندباری سعی کردهایم چند صفحه پیش برویم اما نمیتوانیم.
کتاب را میبندیم و گوشهای میگذاریم. اما صد افسوس که زنجیر به این کتاب شدهایم. یعنی هیچ کتاب دیگری را نمیتوانیم بخوانیم.هیچ کتابی را.
همین قضیه در جاهای دیگر هم تکرار میشود رمان تازهای را تهیه کردهایم و مشغول خواندن آنیم یکی از همکلاسیهای دانشگاه از کنارمان میگذرد و میگوید:
این چه آشغالیه میخونی؟
و از طریق تلگرام برایمان لیست صد کتابی که باید پیش از مرگ خواند را ارسال میکند و تاکید میکند سه تای اول این لیست را بخوانیم.
خب آن کتابها را تهیه میکنیم اما واقعا نمیتوانیم پیش برویم و هر بار با صد افسوس از کتاب دوستداشتنیمان میگذریم که همکلاسیمان آن را «آشغال» خطاب کرده است و آن را هم نمیخوانیم.
سر کار هم همین است: یکی از همکارانمان از ما کوچکتر است اما درآمدش بیشتر از ماست. هر بار او را میبینیم احساس بدی پیدا میکنیم و عملاً تمام فکرمان را میگیرد، شب هم که به خانه بر میگردیم دوباره همان «که چی» معروف در ذهنمان پدیدار میشود.
با خودمان میگوییم: حالا اگر امشب این کتاب را بخوانم یا این نکتهها را یاد بگیرم فردا حقوقم را زیاد میکنند؟ و دوباره دستمان به سمت کنترل تلویزیون میرود تا امشب هم بگذرد.
پیشتر تلویزیون سهم اصلیِ پر کردن وقتمان را داشت؛ امروز شبکههای اجتماعی
مسئله خود دوستداشتنی و پیوستگی
البته میتوان بیشتر به مثالهای بالا پرداخت اما احساس میکنم نقطه اشتراک همه آنها این است که ما خودمان را دوست نداریم. یعنی از همین که هستیم لذت نمیبریم.
مقایسه و حرف دیگران هم برایمان بسیار اهمیت دارد. در واقع همانگونه که در نوشته «دو روی یک سکه یا چگونه متناقض زندگی کنیم؟» اشاره کردم تناقض دوست داشتن خود در عین آگاهی به ضعفها را نداریم. خودمان را همین گونه که هستیم و با همه ضعفهایمان نمیپذیریم در حالی که هر «خود»ی میتواند در آن لحظهای که هست دوستداشتنی باشد و البته این دوستداشتن در عین آگاهی به ضعفها موتوری شود برای این که به پیش برود.
شاید نکته دوم هم در این زمینه این باشد که به پیوستگی اعتقاد نداریم. این که پیوستگی معجزه میکند. و البته پذیرفتن این که زبانی که طبیعت و دنیای پیرامونمان با آن با ما صحبت میکنند از همین پیوستگی میگذرد. دنیا قواعد خود را دارد و این قواعد زمانبرند.
بیایید فکر کنیم این گونه نبود:
بعدش دیگر لازم نبود کسی تمرینات سنگین کند یا ژنتیک مناسبش را داشته باشد (که این هم به نوعی دیگر به بازی زمان مربوط میشود) و همه میتوانستند به قهرمان دوی صد متر تبدیل شوند.
همه میتوانستند به لحظهای اراده کنند و پیچیدهترین کتابها را بخوانند نه آن که سالها آمادگی کسب کنند برای این کار.
یا فردی بیتجربه میتوانست پایدارترین و پرسودترین کسبوکار را راهاندازی کند.
منظورم این است که قسمتی از این بازی به پذیرفتن قواعد آن میگذرد. یعنی من میدانم نقطه ورود من به کتابخوانی اتفاقاً با کتابهایی است که دغدغههای فعلی من هستند (هر چند اگر از بیرون دغدغههای خیلی فاخری به نظر نیایند) اما خودم را در همین وضعیتی که هستم دوست بدارم و شاید یکی از بهترین کارها این باشد که صدای والد درونم را که دائماً دعوایم میکند که این کار را بکن یا آن کار را نکن یا فلان کتاب دوستنداشتنی را بخوان خاموش کنم. اجازه بدهم قدمهایم پیوسته برداشته شوند شاید روزی هم آن کتاب را خواندم شاید هم نخواندم، اما آن چه واضح است این است که هر چه بیشتر این والد فشار بیاورد من همان کارهای معمول خودم را هم نمیتوانم انجام دهم.
ناخدا و کشتیساز و امان از قهرمانپروری
ما همواره به یاد ناخداییم در روزهای طوفانی دریا
این مثال را اگر اشتباه نکنم از کتاب «پنجمین فرمان» پیتر سنگه به خاطر دارم. معمولاً اگر از ما سوال شود چه کسی است که هدایت کشتی را به عهده دارد؟ بیدرنگ میگوییم ناخدا. یعنی اگر دریا طوفانی است و هر لحظه احتمال غرق شدن آن میرود نگاهمان به دستان پرتوان ناخداست تا ما را از این مهلکه نجات دهد اما آن چه فراموش میکنیم این است که توانمندیهای ناخدا در چارچوب امکاناتی است که کشتی در اختیار او قرار میدهد درست مثل سوارکار ماهری که سوار بر اسب بیکیفیتی شده باشد، ناخدای توانمند هم میتواند اسیر یک کشتی ناتوان شود.
این را هم از نسیم طالب و کتاب «قوی سیاه»ش به یادم مانده که البته من نقل به مضمون میکنم. این که هنگام بروز بحرانهاست که قهرمانها ساخته میشوند و اگر سیستم آن قدر درست برپا شود که در پیاش بحرانی ظهور نکند برای خیلی از ما انگار چیزی کم است چون ما را از عزیزترین داشتهمان یعنی «قهرمان» محروم میکند.
این در خود ما هم بروز فراوان دارد.
اگر امتحانی باشد که با احتمال زیاد از پسش بر نمیآییم اما با ۲۴ ساعت بیدار ماندن متوالی و سختی بسیار بر خود هموار کردن و البته شانس فراوان بتوانیم نمره قبولی از آن بگیریم، یکی از خاطرههای داغمان از این به بعد پیش دوستانمان از این امتحان گفتن خواهد بود. انگار که مدال قهرمانی بر گردنمان انداخته باشند.
در حالی که فراموش میکنیم در همان کلاس فردی بود که نمره خیلی بالاتری هم از ما گرفت و اتفاقا شب امتحان را هم به آسودگی خوابید اما ما او را «قهرمان» نمیبینیم ما او را «ناجی» نمیپنداریم و بر سرش تاجی نمیگذاریم.
این مثال را از این جهت میزنم که همواره ما خود را در موقعیت حساس فعلی میبینیم و دغدغهمان گذشتن از گذرگاه فعلی است و مثلاً کاری مثل کتاب خواندن در این شرایط کاری لوکس به نظرمان میآید. ما عمدتاً خود را در مقام ناخدا میبینیم تا کشتیساز.
اما پیچیدگی زندگی برخلاف ماجرای ناخدا و کشتیساز در این است که ما همزمان این دو نقش را بر عهده داریم یعنی هم ناخداییم و هم کشتیساز و این باعث میشود دغدغههای روزمرهمان نقش «ناخدا»ی زندگیمان را خیلی پررنگتر از کشتیساز وجودمان کند و البته بدیاش این است که «قهرمان»پروری بیشتر برازنده نقش ناخداست تا کشتیساز و خودمان هم بیشتر به این آتش میدمیم.
***
در باب محیط، فشار دوستان و هر آن چه از بیرون تو را به سمتی سوق دهد
خب ما دوست داریم خودمان را «مستقل» از محیط ببینیم یعنی این گونه فکر کنیم که دیگران و چیزها روی ما اثری ندارند و هر وقت که «اراده» کنیم از پس انجام هر چیزی که اراده کردهایم بر میآییم. بحث کشتیسازی که در بالا مطرح شد فقط به معنای ساختن درون خود نبود، منظورم تغییراتی است که میتوان در بیرون از خود ایجاد کرد و به نوعی محیط را مهندسی کرد یا حداقل به این ضعف خود پی برد که محیط مهندسینشده تاثیر مخربی رویمان دارد.
این چند چیزی هم که در ادامه مینویسم نکات پراکندهای هستند که در باب مهندسی محیط به ذهنم رسیده و دوست دارم با شما هم به اشتراک بگذارم.
دسترسپذیری
در دوره لیسانس من عادت داشتم چندین مجله در هفته بخرم. البته مجلاتی که به درک آن موقع خودم، مجلات وزینی بودند. این مجلهخوانی ثمرات خوبی هم داشت اما نکتهای که در این جا میخواهم بگویم بحث «دسترسپذیری» است آن زمان متوجه نبودم که نزدیکی دکه روزنامهفروشی و گذر هر روزه من از کنار آن چه اثر شگفتانگیزی بر رژیم خواندن من دارد و این نزدیکی و گذر هر روزه باعث شده سهم مجلهخوانی در آن قابلتوجه شود و البته فضا را برای کتابخوانی کم کند.
نقش دکه نزدیک شاید امروز برای خیلیهامان اینترنت باشد. وقتی میشود به فاصله چند ثانیه موضوعی را در اینترنت جستوجو کرد و درباره آن خواند چه نیازی به کتاب خواندن است؟ یا در مقایسه با استفاده از موبایل در مقابل لپتاپ. وقتی میتوان همان مطلب را «دسترسپذیر»تر در گوشی همراه خواند، چرا باید به خودمان زحمت بدهیم و آن را پشت لپتاپ بخوانیم؟
دسترسپذیری دکه باعث کوتاهمدتتر شدن من شده بود. یعنی خواندن مجلات سبب شده بود که عادت کنم مطلبی را میتوان در یک صفحه به سرانجام رساند و احساس تسلط بر آن را داشت و احساس نیاز من برای تعمق بیشتر را گرفته بود.
همین موضوع درباره مهندسی «عدم دسترسی» هم هست.
کنترل تلویزیون آفت است چون ما را از همیشه به آن نزدیکتر میکند و سر به نیست کردنش میتواند اتفاق بهتری باشد.
تلگرام و اینستگرام گاهی واقعا میتوانند لحظات خوبی را برای ما فراهم کنند اما بدی قضیه این است که به فاصله یک انگشت با ما فاصله دارند و بسیاری از اوقات بی آن که بخواهیم ما را به درون خود میکشند. و این جاست که باید یاد بگیریم چگونه میتوان آنها را از خود دور نگه داشت.
یا چه معنا دارد هر وقت هر کس که اراده کرد به شماره ما زنگ بزند یا روی گوشی ما نوتیفیکیشن بیاید و ما خود را ملزم به پاسخگویی ببینیم، چرا باید انقدر در دسترس بود؟
اما بسیاری از چیزها را میتوان در دسترس قرار داد و با آنها محیط آیندهمان را مهندسی کنیم:
مثل کتابی همراه داشتن (همیشه)
داشتن اپلیکیشن پادکستی در گوشیمان به همراه پادکستهایی که از قبل برای گوشدادن نشان کردهایم.
بوکمارکها و هر آن چه میتواند جلوی چشممان باشد تا لازم نباشد به قدرت اراده دل ببندیم.
همنشینان و دوستان
خیلی وقتها دوستانمان –یا آنهایی که فکر میکنیم دوستانمان هستند اما متوجه نیستیم چقدر در گذر زمان از هم دور شدهایم- همان محیطی میشوند که روی ما اثر میگذارند. درباره این موضوع قبلترها هم نوشتهام اما مهندسی این که با چه کسانی دوست بمانیم یا به چه افرادی نزدیک شویم تا شاید دوست ما شوند و دغدغههامان رنگ از وجود آنان بگیرد و همچنین این که از چه کسانی فاصله بگیریم و آنها را دیگر دوست نپنداریم مصداق دیگری از مهندسی محیط است و شاید باورمان نشود اما جنس دوستانمان میتوانند ما را گرفتار همان لحظاتی بکنند که نمیدانیم چرا به بطالت میگذرانیمشان.
داشتن الگو، کسانی که ستاره قطبی تو را میسازند
الگو را لازم نیست هر روز به صورت فیزیکی ببینیم
الگو ممکن است سالها پیش درگذشته باشد اما با نوشتههایش تا امروزمان زنجیر شده باشد
الگو ممکن است دیجیتالی باشد، همان گونه که در نوشته «یک رهبر دیجیتالی چگونه با شما ارتباط برقرار میکند» از او گفتم.
اما نکته مهم این است که الگو داشته باشیم. نه این که بخواهیم امروز شبیهشان شویم که ممکن است فرسنگها از ما فاصله داشته باشند به این خاطر که جهت را به ما نشان میدهند. به ما انرژی ادامه مسیر میدهند و نور به راهمان میپاشند. خواندن وبلاگها و کتابهای این چنین آدمهایی میتواند بسیار لذتبخش باشد و البته که به زندگیمان رنگ و بوی بینظیر ببخشد
درماندگی آموختهشده
بعضی وقتها هم جنایتی که دوستان، همنشینان و اثرگذاران بر زندگی انسانها میگذرانند از همین جنس است. چه استادها و معلمهایی که دانشآموزان را از درسی زده میکنند. یا چه تعداد دوستانی که تلفظ کلمات تو را در هنگام یادگیری زبان انگلیسی به سخره میگیرند و آفت زندگی میشوند، اینها هم کسانی هستند که بدون رودربایستی باید از زندگی حذف شوند و اگر مجبور به تحملشان هستیم نادیده انگاشته شوند تا حلاوت یادگیری را از ما نگیرند و ما را دچار درماندگی آموختهشده نکنند که با خود نگوییم:
من که اصلاً از اول بلد نبودم بنویسم
من که از همون اوایل میدونستم زبان یاد نمیگیرم
یا من از همون اول میدونستم من رو برای این کار نساختهاند
(راستی اگر دقیقتر و علمیتر هم خواستید با مفهوم درماندگی آموخته آشنا شوید میتوانید به این لینک سایت متمم مراجعه کنید)
***
اینها البته پراکندهگوییهایی بود که به ذهن من میرسید درباره آن که چه میشود لحظاتی میرسند که دست و دلمان به هیچ کاری نمیرود و گرفتار گذران زمان به سطحیترین شکلش میشویم. من در این نوشته از دو عامل خود و محیط گفتم، دغدغههایمان و انگیزههایمان و هر چه ما را میسازد و از طرف دیگر محیط و فشاری که در شکلدهی ما دارد. مبرهن است که این دو عامل از هم جدا نیستند و اگر بتوانیم نقش هر دو را درک کنیم شاید بتوانیم از تعداد لحظههای ملالتبارمان بکاهیم.
این را هم خوب میدانم که خیلی از نکات وجود دارد که این جا نیامده یا به درستی بیان نشده اما امیدوارم همینهایی که در این جا با هم خواندیم، بتوانند گوشهای در زندگی من و شما تاثیر بگذارند.
اگر این مطلب را دوست داشتید احتمالاً نوشتههای زیر را هم دوست داشته باشید:
آکامه
دی ۶جالب بود. سوگیری دسترسی پذیری برای من شخصا خیلی پررنگه
Miti
آذر ۱۸مرسی که وقت گذاشتید و نوشتید.
درسامو خونده بودم بیکار بودم یه سرچ زدم و مقاله ی شما اومد.
جذاب بود.
امیر حسین شهدوست
مهر ۲۸یکی از بهترین مقاله هایی بود که تا حالا خونده بودم. هم متن و نگارشش عالی بود و هم محتوا.
بابک یزدی
مهر ۲۸خوشحالم که رضایت شما رو تامین کرده.
Fkh
خرداد ۲۱خوب بود، بعد از خوندنش واقعا احساس نکردم که وقتمو به بیهودگی گذروندم. ممنون که زمانمو پر کردین :))
ارمین
خرداد ۹خیلی عالی نوشتین و مفید!!
ممنون
پریا
دی ۱۹لذت بردم، عالی بود، ممنونم ازتون
مجتبی
آذر ۷دمت گرم مرد!
خواننده
آبان ۲۳عالی بود
سارا
آبان ۵چقد کامل و جامع بود.
و چقد کم تکراری بود!
و بهم انگیزه داد برای ادامهی کارام.
مرسی
Homa
دی ۱۱بی نظیر و فوق العاده بود…همچون نوری که به راهمان پاشیده شد..