در این نوشته واقعیتش را بخواهید قرار نیست از یادگیری زبانهای خارجی دیگر صحبت کنم. که مثلاً سوالمان این باشد که خوب است در کنار زبان مادری و به طور معمول زبان انگلیسی، چه زبان دیگری را یاد بگیریم؟
اگر چه به روشنی نمیدانم وقتی هنوز از ظرفیتهای زبانی مانند زبان انگلیسی استفاده نکردهایم –که بعید میدانم کسی بتواند چنین ادعایی را هم داشته باشد که میتواند از تمام ظرفیت آن استفاده کند- چرا باید بدون آن که دلایل مشخصی داشته باشیم در پی یادگیری زبانهای معمول دیگر باشیم.
البته واضح است که منظورم کسانی نیستند که به دلایل مشخصی همچون مهاجرت، کار، یا بهرهگیری از مخازن علمی و ادبی یک زبان به سراغ آن میروند.
بیشتر این گرفتار مد شدنهاست که مرا میترساند.
بگذریم. موضوع این نوشته، چیز دیگری است و در آن میخواهم از زبانهایی بگویم که در رادار یادگیریمان نیستند، اما یادگیریشان –به زعم من- زندگیمان را از این رو به آن رو میگرداند.
***
آدرس را از من نپرس
چند روز پیش با یک تاکسی و به همراه سه تن از دوستان از پارک فناوری پردیس به سمت تهران باز میگشتیم که به دلیل ناگهانی پیچیدنِ ماشین کناری و علیرغم تلاشهای راننده تاکسی، تصادف کوچکی داشتیم.
این ناگهانی پیچیدن هم دلیل داشت. ماشینی که به جلوی ما پیچید، خروجی به سمت شهر پردیس را رد کرده بود و بیهوا به سمت راست پیچیده بود. خروجیئی که تابلوی درست و درمانی هم در نزدیکیش نبود که زودتر رانندگان ناآشنا به مسیر را به این اتفاق آگاه کند.
البته به طرز گمراهکنندهای با این که اتوبانی که در آن قرار داشتیم به سمت تهران بود، تابلویی آن جا وجود داشت که مسیر تهران را از همان خروجی شهر پردیس نشان میداد که البته مشخصاً منظورش جاده قدیم شهر تهران بود، نه این اتوبان جدید.
اتفاق عجیبی هم که شاهدش بودیم این بود: در مدتی که ما منتظر بودیم تا پلیس راهنمایی برسد و ماجرای تصادف را ختم کند، چندین و چند بار ماشینها توقف کردند و از ما مسیر تهران را پرسیدند.
یعنی مجبور بودند از سرعت بالایشان بکاهند به سمت شانه جاده بیایند، این سوال را از ما بپرسند و بروند. مایی که به صورت موقت آنجا بودیم و احتمالاً میتوان تصور کرد چه سردرگمی بزرگی خیل عظیمی از رانندگان ناآشنا را هربار در میگرفت که تازه ما مثقالی از آن خروار را مشاهده کرده بودیم.
به هرحال در آن محل، جای یک تابلو که مسیر و میزان کیلومتر باقیمانده را مشخص کند و مسیر جاده قدیم و جدید را تمیز دهد، خالی بود.
این مقدمه را داشته باشید تا کم کم به مسئله این نوشته برسیم.
جای خالی نشانههایی که از کنار جاده با ما صحبت میکنند
خطای ذهن ما
مسئله اصلی این نوشته همین است. اگر از خیلی از ما سوال بپرسند: صحبت کردن چیست؟ یا چه زمانی در حال استفاده از زبان هستیم تصویری که به ذهنمان تداعی میشود تصویر دو انسان است که در حضور هم با یکدیگر به گفتوگو نشستهاند.
چیزی شبیه به این:
خوبی؟
ممنون. خوبم. امروز یه کم خستهام.
چرا؟
شرکت خیلی کار داشتیم مگه تموم میشد…
ما فراموش میکنیم که زبان تنها به ارتعاش تارهای صوتی یا استفاده از کلمات ختم نمیشود.
رقص زنبورهای عسل برای نشان دادن جای گلها به یکدیگر یا حرکت مورچهها در امتداد فرومونهایی که از خود به جای میگذارند نیز زبان است و مایه برقراری ارتباط.
آیا ارزش دارد صحبت مورچهها را بشنویم؟
از طرف دیگر ایرادی که به نظرم در نگاه تنگ ما به مسئله زبان وجود دارد این است که احساس میکنیم در استفاده از زبان، باید بهرهگیرانِ زبان از حضور همدیگر باخبر باشند.
حرف عجیبی است؟
شاید بگوییم خب معلوم است وقتی دو نفر به پای گفتوگوی هم مینشینند، از حضور هم مطلعاند. این اصل بدیهی است و نیاز به پرسش ندارد.
این در حالی است که ما به پای صحبتهای یک مجری مینشینیم یا نوشتههای یک ستوننویس روزنامه را میخوانیم و آن مجری یا ستوننویس از حضور ما مطلع نیست.
شاید این جا هم بگوییم بالاخره آن مجری و نویسنده میداند که برای کسی سخن میگوید، حتی اگر او را نشناسد.
پس اجازه دهید کمی مسئله را بگسترانیم.
چون وقتی مسئله را میگسترانیم میبینیم که هدف اصلی انتقال یک مفهوم است.
و گاهی این خود موجود زنده است که تبدیل به مدیومی برای انتقال پیام میشود. یعنی یک طرف صحبت نیست، بستری است که پیام از طریق آن منتقل شده است. (فارغ از این که اسم آن طرفی که این پیام را به ما انتقال میدهد را چه بگذاریم، یا اصلاً دنبال هویتی برای طرف انتقالدهنده پیام باشیم یا نه)
بگذارید کمی موضوعی که در ذهن دارم را شفافتر کنم.
حیواناتی را در نظر بگیریم که میلیونها سال قبل مردهاند. حیواناتی که سنگوارهها و فسیلهای باقیماندهشان امروز با ما صحبت میکنند. امروز تاریخی را بر ما روایت میکنند که خود در آن حضور نداشتهایم.
خود این حیوانات انگار به زبان تبدیل شدهاند.
صاحب این زبان کیست؟ چه کسی است که میخواهد با ما صحبت کند؟
الزاماً نمیدانیم. شاید بعضیهامان اسمش را «طبیعت» بگذاریم. شاید هم از «تاریخ» صحبت کنیم. شاید هم از هویتهای دیگر.
آنچه مهم است ضرورت یادگیری این زبان است تا بفهمیم چه توشهای از دل گذشته برای ما دارند. درست همان گونه که با خواندن سنگنوشتههایِ خط میخی به دنبال آنیم که با تاریخ آن روزگار آشنا شویم و بفهمیم در ذهن مردمانش چه میگذشته است.
حال این که سنگنوشته را چه کسی نوشته و برایش مهم بوده که ما میخوانیم یا نمیخوانیم فرع بر نفع و اطلاعی است که ما از سنگنوشته میبریم.
این گونه است که مسئله زبان، مسئله انتقال پیام است. حتی اگر دو طرف از وجود هم مطلع نباشند (مثل مجری و بیننده) یا حتی دو طرفی وجود نداشته باشد و تنها پیامی به گیرندهای از ناکجا رسیده باشد. وقتی این گونه به مسئله زبان مینگریم دیگر به دنبال مفاهیم خودساخته نمیرویم که ارتباط پیامی را تنها میان دو موجود خودآگاه پی بگیریم و با این تغییر نگاه، جهان را جهان «آواها»یی مییابیم که از هر گوشه بر میخیزند و ما را به کشف رمز و راز خود فرا میخوانند.
چطور با گوگل چاق سلامتی کنیم؟
صحبت که به صحبتِ میلیونها سال پیش میرسد، شاید احساس میکنیم مسئله یادگیری زبانهای دیگر –حال زبان موجودات زنده باشد یا زبان موجودات غیرزنده- مسئله حیاتی امروز ما نیست.
در حالی که همین امروز صحبت کردن ما با همین موجودات غیرزنده است –موجوداتی که به تعبیر گنگ و نادقیقمان آنها را غیرزنده میخوانیم- که شاید اهمیتی فزونتر از صحبتمان با برادر و خواهر و نزدیکانمان پیدا کرده است.
هر روز ما بارها و بارها به سراغ گوگل میرویم و با او به گفتوگو مینشینیم. آیا وقت آن نشده که زبان این گفتوگو را یاد بگیریم و بتوانیم شفافتر و دقیقتر منظورمان را با او در میان بگذاریم؟
مگر جز این است که ارتباط زبانی میخواهد بستری شود که ما بهتر یاد بگیریم، بهتر دسترسی پیدا کنیم و احساسات خود را بهتر بروز دهیم؟ حال چگونه میشود که در این میان به یادگیری زبان دیگری مثلاً مانند زبان ژاپنی –و البته برای پرستیژ آن- فکر میکنیم اما به یادگیری زبان یکی از نزدیکترین همدمهایمان نمیاندیشیم تا بتواند بهتر از محتوا و این دریایی که پشت مرورگرهایمان قرار دارد توشه بیاورد؟
بگذریم. گوگل تنها یک مثال است و احتمالاً شما به تعداد بیشتری از این همدمان دیجیتالی فکر میکنید که هنوز با ابتداییترین فرم کلام با آنها ارتباط میگیریم. درست مانند کودکی که تازه زبان باز کرده باشد و تلاش بیشتری برای ارتباط و ظریف کردن زبان خود نکند.
در دنیای امروز یادگیری زبان تکنولوژی اهمیت بالایی دارد
دنیای محدود زبانی ما در مقابل دنیای نامحدود زبانهای دیگر
برای توضیح بهتر این قسمت میخواهم از تعبیر دنیل دنت –فیلسوف آمریکایی- بهره بگیرم. تعبیری که البته او در فضای دیگری و برای رساندن موضوع دیگری از آن استفاده میکند اما به نظر من میتواند برای تبیین موضوعی که در ذهن دارم یاری رساند.
دنیل دنت در کتاب ارزشمند خود، انواع ذهن یا Kinds of minds مفهومی را با عنوان تعصبِ مقیاس زمانی یا Timescale chauvinism مطرح میکند.
مسئله در آن کتاب مسئله ذهن و خودآگاهی است (از این جا به بعد برداشتهای من را میخوانید و در واقع اگر به این موضوع علاقهمند باشید خواندن خود کتاب حلاوت دیگری برایتان خواهد داشت) این برداشتِ شهودیِ ما که به عنوان مثال حیوانات را آگاهتر و ذهندارتر از گیاهان مییابیم. خب یک سگ میتواند به اشاره ما حرکتی از خود نشان دهد درست انگار که ما را میفهمد و در مقابل ما عکسالعملی نشان میدهد، اما یک درخت چطور؟
آیا به اشاره دست ما از جایش میپرد؟
آیا وقعی به حضور ما مینهد؟
دنت به این اشتباهمان اشاره میکند که ما موجوداتی را که عکسالعملهایشان در مقیاس زمانیِ قابلفهم ما تعریف شده را –به صورت شهودی- به خود نزدیکتر مییابیم و احساس میکنیم که –خب چون ما ذهن داریم- اینها هم پس احتمالاً ذهنی دارند –البته از ما ضعیفتر-
و گیاهان؟ خب طبیعتا از ما خیلی دورترند و احتمالا ذهن به آن معنی که در ذهن ماست در آنان بروز و ظهور ندارد.
حال اگر مقیاس زمانیمان را بزرگ کنیم و در طی گذر زمان –چند صد یا چند هزار نسل- به این گیاه نگاه کنیم، میبینیم همین گیاه اگر بیش از اندازه مورد هجوم حیوانات گیاهخوار قرار گیرد از خود ماده زهری منتشر میکند که آنان را از خود دور کند. یا در مقیاس زمانی سریعتر از انتشار این زهر اما از نظر ما انسانها طولانی، ما میتوانیم رقابت درختان یک جنگل را ببینیم که چگونه شاخههای خود را بر یکدیگر میگسترانند تا بتوانند در مقابل رقبای دیگر از نور خورشید بهره بیشتر ببرند. درست مثل رقابت ما انسانها در یک آزمون، اما با سرعتی که از نظر ما کند است.
ما متوجه رقابت درختان برای جذب نور بیشتر نیستیم
این«از نظر ما» بودن، نکته مهمی است. چون اگر فرض کنیم موجوداتی از مریخ به سرزمین ما بیایند که ارتباط ذهنیشان بسیار سریعتر از ذهن ما باشد –مثلا به جای نوروترنزمیترهای ما که شیمیاییاند و کندند، آنان ارتباط بین سلولهای عصبیشان با سرعت نور اتفاق افتد- ما را به طرز وحشتناکی کند و بیجان مییابند و چه بسا بگویند ما ذهن نداریم.
چون آنان در مقیاس نانو ثانیه با هم صحبت میکنند و اما در مقابل هر کلمهای که ما صحبت میکنیم در نظرشان روزها به طول انجامد و اصلاً شاید آنان متوجه نشوند ما به زبانی با یکدیگر صحبت میکنیم، مگر روزها از ما فیلمبرداری کنند و نرخ نمایش این فیلم را به طرز خیرهکنندهای سریع کنند. –کاری که ما معمولا با رشد گیاهان میکنیم-
میبینید؟ حتی چیزی به این بدیهی که ما احساس میکنیم که «ذهن» داریم از نظر این مریخیها اصلاً بدیهی نیست.
این مثال بینظیر که البته به انواع دیگر نیز در صحبت بعضی از دانشمندان و فیلسوفان آمده به ما نشان میدهد که صحبت از زبانهای دیگر آنچنان که معمولاً در ابتدای آشنایی با این موضوع میپنداریم، صحبتی استعاری یا شاعرانه نیست. واقعیتی است که آن بیرون جریان دارد اما به علت ضعف و محدودیتهای ذهن ماست که متوجه حضور این زبانها نیستیم.
با یک نسخه ضعیفتر طرف نیستیم
با همه این صحبتها، شاید چیزی در درون، ما را قلقلک دهد که صحبت کردن حضوری از جنس دیگری است. این که ما فرصت داشته باشیم تا حضوراً و مستقیم بتوانیم سوالمان را از یک استاد عالیرتبه یا یک نویسنده گرانقیمت بپرسیم، اتفاق بس بهتری است در مقایسه با این که به دنبال جواب سوالهایمان در کتابهایشان باشیم.
اگر بخواهیم به صورت خیلی کوتاه به این مسئله بپردازیم شاید بد نباشد به یاد مثال ابتدای همین نوشته بیفتیم، آنجایی که بارها سوال پرسیده میشد که تهران کجاست؟
نگاهِ صحبت مستقیم، ما را به این نتیجه میرساند که آنجا یک کیوسک اطلاعات بگذاریم تا هر کس این سوال را داشت ماشین خود را در حاشیه جاده متوقف کند، پیاده شود و از مسئول اطلاعات بپرسد: تهران کجاست؟ -تازه فراموش نکنیم که در حال اشتغالآفرینی نیز هستیم-
در حالی که به نیکی میدانیم یک تابلو و نشانه گویا چقدر بهتر میتواند از پس این کار برآید. نه این که چون هزینه برپایی کیوسک اطلاعات و حقوق متصدی آن نمیصرفد چون اساساً تابلو و نشانه، زبان بهتری برای برقراری این ارتباط است.
شاید بگوییم: خب مسئله استاد با کیوسک اطلاعات از زمین تا آسمان با هم فاصله دارند.
اما اگر نیک به قضیه بنگریم شاید تفاوتها آنچنان زیاد نباشند.
به صورت معمول، محتوای کتابها شیواترین و رساترین محتوایی است که از صاحب قلم میتواند به ما برسد. چون او فرصت داشته که به مسئله موردنظرش فکر کند. از زوایای مختلف آن را بسنجد. به مراجع گوناگون مراجعه کند. آنگاه حاصل اندیشهها را به ماندگارترین صورت خود در کتاب بیاورد. این بسیار متفاوت است با زمانی که مستقیم و بدون زمان کافی و احتمالاً با خستگی بسیار میخواهد پاسخگوی ما باشد. در واقع مراجعه به کتابها نسخه ضعیفتر صحبت با آن استاد یا نویسنده گرانقیمت نیست، که مثلاً چون ما به او دسترسی نداریم و به علت نبود چاره مجبوریم به کتابهایش رجوع کنیم، بلکه این جا با نسخه قویتر ماجرا طرف هستیم.
میدانیم در کتابش، پالودهترین و غنیترین صحبتهای این شخص مهم را و البته با آرامش و ذهنی باز میخوانیم و یاد میگیریم.
این جاست که زبان کتابها را یاد گرفتن یا به عبارتی دستیابی به این مهارت که بتوانیم چگونه سوالهایمان را از کتابها بپرسیم و پاسخ بگیریم خود مهارت بسیار مهم و اثربخشی میشود.
زبان و زمان
آخرین نکتهای که در این نوشته به ذهنم میرسد تا با شما در میان بگذارم به رابطه تنگاتنگ زبان و زمان بر میگردد. البته نه تنها به معنای مقیاس زمانی و تعصبی که ما روی مقیاسِ زمانیِ قابلفهم خود داریم که پیشتر از آن گفتم.
من احساس میکنم مسئله فهم معنا و انتقال مفهوم در کنار معنای ظاهری که از زبان و لغات داریم به میزان زمانِ صرفشده برای آن هم بستگی دارد.
همین میشود که فهم افراد از آن چه مقصود من از این نوشته است احتمالاً متفاوت است.
زبان و زمان بیش از آن چه فکر میکنیم به یکدیگر وابستهاند
کسی که اولین بار است نوشتهای از من میخواند با کسی که تا به حال دههزار لغت از من خوانده است و هر دوی اینها با کسی که از ابتدا نوشتههای من را خوانده تفاوت دارند، اگر چه همه اینها به ظاهر یک سخن از من شنیدهاند.
در واقع بحث زمان هم برای تکوین زبان، آن گونه که یک گیاه با ما صحبت میکند مهم است و هم در میزان تلاش من برای درک و یادگیری آن.
البته وابستگی زبان و زمان بیش از اینهاست اما احساس میکنم در حد اشاره این جا کفایت کند.
***
خلاصه.
شاید بد نباشد این بار که به یادگیری زبانهای جدید میاندیشیم، به زبانهای دیگری که به صورت روزمره در رادار ما نیستند اما مرزهای فهم ما را میگسترانند نیز فکر کنیم. امیدوارم این اتفاق برای خودم هم رخ دهد.
اگر مطلب بالا را دوست داشتید، احتمالاً دوست داشته باشید مطلب زیر را هم بخوانید:
javad
مرداد ۱۵واقعاً مطالبتون جذاب و جالب بود. حتی بعضی قسمت ها رو دوباره خوندم . سپاس
خسروانی
آبان ۳سلام بابک عزیز. من امروز با وبسایتت آشنا شدم. تعدادی از مطالبت را خوندم و امیدوارم زمان داشته باشم ادامه مطالبت رو هم بخونم
شهرزاد
مهر ۲۸سلام بابک عزیز
خیلی ممنون بخاطر وبلاگ خوبتون.
من همیشه سعی می کنم نوشته های دقیق و آموزنده ی شما رو از دست ندم.
وقتی این مطلب رو میخوندم، جایی که از گیاهان صحبت کرده بودید، یاد مقاله ای افتادم که چند وقت پیش خونده بودم و من رو واقعاً شگفت زده کرده بود. (یکبار در یکی از تمرین های متمم هم بهش اشاره کردم)
اینکه مطالعات نشون داده که گیاهان از اونچه که ما فکر میکنیم باهوش ترند.
مثلاً اونها میتونن از طریق ترکیباتِ متصاعد شده از ریشههاشون، یا رایحه هایی که از برگهاشون متصاعد میشه با همدیگر حرف بزنن و ارتباط برقرار کنند.
اگر دوست داشتید مقاله رو مطالعه کنید، لینکش رو اینجا براتون میذارم:
http://www.bbc.com/persian/magazine-44225749
موردی که در رابطه با «زبان کتاب ها» در موردش صحبت کرده بودید رو هم خیلی دوست داشتم.
واقعاً به نظر من هم همینطوره.
و شاید برای همینه که مطالعه ی کتاب اینقدر دوست داشتنی و شگفت انگیزه.
چون به راحتی، پلی میزنه بین ما و عمیق ترین بخشِ ذهن و احساسِ نویسنده.
زبان کتابها رو هم، به نظر من، هم با تجربه های شخصی خودمون، و هم به کمک کتابهای دیگری مثل کتاب «چگونه کتاب بخوانیم؟» مورتیمر آدلر (که در متمم هم معرفی شد) می تونیم بهتر فرا بگیریم و از اونها توشه ای برای فهمیدنِ حرف های کتابهای بعدی بیندوزیم.
راستی. زبان طبیعت هم به نظر من یکی دیگر از این زبانهاست.
اینکه بتونیم پیام های آموزنده و الهام بخشِ طبیعت رو دریافت و درک کنیم.
ببخشید وقت تون رو گرفتم و باز هم ممنون بخاطر نوشته های خوبتون، و با آرزوی موفقیت های بیشتر.
بابک یزدی
مهر ۲۸سلام شهرزاد جان. ممنونم از لطفی که به نوشتههای اینجا دارید. من برای سامان هم نوشتم که داشتن خوانندههای نکتهسنج و عمیق در عین این که فشار رو برای بهتر شدن زیاد میکنه کمک میکنه از سطحی بودن کمی فاصله بگیرم و این اتفاق خیلی خوبیه. مطلبی رو هم که درباره گیاهان و نوع ارتباطشون معرفی کردید دربارهش نمیدونستم و واقعا خوشحالم که باهاش آشنا شدم. اتفاقا در حین نوشتن این پست و وقتی که به بخش صحبت کردن با کتاب رسید توی ذهنم کتاب مورتیمر آدلر اومد که توی متمم معرفی شده بود و جالبه که این جا هم شما به اون اشاره کردید. در کل ممنون از کامنت انرژیبخشتون.
سامان عزیزی
مهر ۲۷سلام بابک جان. مطلب خیلی خوبی بود.کلی لذت بردم.ازت ممنونم
در مورد محدودیت زبانیِ ما خیلی خوب گفتی و وقتی این موضوع رو در کنار محدودیت های دیگه ی خودمون قرار می دم، به این نتیجه میرسم که فهم ما انسان ها از دنیایی که در اون زندگی می کنیم در حد غیر قابل تصوری محدوده. از محدودیت هایی که در بینایی مون داریم (و جالبه که خیلی کم به محدوده بسیار بزرگِ نابینایی مون فکر می کنیم و به طرز طنز آمیزی به بعضی جانوران دیگه می گیم نابینا، که بینایی شون مثل ما نیست. در صورتی که محدوده بینایی اونها بسیار وسیع تر از ماست) تا محدودیت های جدی ای که در سایر ادراکاتمون هست(و باز هم به طرز عجیبی سطح آگاهیِ خودمون رو خیلی بالاتر از همه ی موجودات می دونیم).
در مورد کتابها و نوشته های نویسنده ها هم باهات موافقم. هر چند که این راه هم نارسایی های خودش رو داره(برای دستگاه ادراکی ما) ولی به نظرم یکی از بهترین راه های بهره مند شدن از آرا و تفکرات یک نویسنده ست .
راستی بابک،توی یکی از پست های قبلیت گفتی که میخوای در مورد کتاب هایی که از دنیل دنت خوندی بیشتر بنویسی(و البته از قبل هم میدونستم که کتابهاشو مطالعه کردی). اینجا هم اشاراتی داشتی. میخواستم بگم من یکی از منتظران این قولت هستم;)
مشغول تقویت زبان انگلیسیم هستم ولی بعید میدونم به این زودیها زورِ سیلوگرامم به خوندن نوشته های دنت برسه:).اینه که هر روز دست به دعا بر میدارم که خداوند متعال فرصت و فراغت و زمان بیشتری نصیب تو کنه.مخلصم(با یه صورت سرخ شده)
بابک یزدی
مهر ۲۸سامانجان سلام از ماست.
منم سامان مثل خودت این موضوع در حد فهم خودم ذهنم رو مشغول میکنه که در عین غره بودنمون به فهم دنیا، خیلی کم از اون میدونیم. جالبه که خیلی هم کم تلاش میکنیم برای دونستن. همین موضوع طیف نور مرئی که چشم ما توانایی دیدنشون داره در حالی که یه کسر خیلی کوچک از امواج الکترومغناطیسیه و چراییش، من رو هم به خودش مشغول کرده بود.
بعد میدونی سامان مایه تعجبش این جاست که بارها و به بهانههای مختلف توی مدرسه و دانشگاه این به گوش من خورده بود و مثلا دربارهش مطالعه کرده بودم و براش تمرین حل کرده بودم ولی هیچ وقت توی این دوران نشده بود بپرسم: خب بابک چرا این طوریه؟ چرا تو فقط میتونی محدوده خیلی باریکی از این طیف رو ببینی؟ یا این که میگن بعضی موجودات محدودههای فرابنفش یا مادونقرمز رو میبینند یعنی چی؟ یعنی برای اونها هم به شکل رنگ بروز داره؟
خلاصه که جدای از این شگفتیها، بیتفاوتی ما نسبت به این شگفتیها هم خودش مایه تعجبه.
درباره بحث کتاب هم اگر بتونیم زبان این ارتباط رو بهتر یاد بگیریم، احتمالا از نارساییهای این روش کاسته بشه وگرنه باهات موافقم و بیشتر از باب مقایسه با صحبت حضوری، بحث یادگیری از کتاب رو مطرح کردم.
سامان توی آخر کامنت هم من رو شرمنده کردی، راستش خودم هم دوست دارم این اتفاق بیفته ولی هنوز میترسم که از عهده نسبی صحبتها بربیام. میگم نسبی چون از صافی ذهنم عبور کرده و بخشی از معنا رو از دست داده و هم شاید من خیلی جاها را بد برداشت کرده باشم. در هر حال ممنونم که با خوندن مطالب این جا سبب میشی من بیشتر از همیشه به خودم سخت بگیرم و از سطحی بودن کمی فاصله بگیرم.