پرده اول-
در پرده اول، شاید بهتر بود از «احساس و شوقی» بگویم که در این همایش موج میزد. اما خوشامدگویی و صحبت مختصر ابتدایی محمدرضا شعبانعلی با خودش نکتهی عجیبی داشت که ترجیح میدهم پرده اول را با آن شروع کنم.
ما دیروز به «گرد»همایی آمده بودیم.
هدف اصلی دیروز این جمعشدن بود. این همدیگر را دیدن.
«یادگیری» هدف اصلی نبود.
«یادگیری» ما در گردهمایی دیروز غیرحضوری بود.
این تعبیری بود که محمدرضا از نوع یادگیری ما در جمع فیزیکیمان داشت.
این تفاوت معنای مصطلح واژه «غیرحضوری» با معنای تازهای که محمدرضا به آن داد، برایم جالب و در عین حال آموزنده بود.
این که آموزش حضوری ما آن زمانی اتفاق میافتد که به پای متمم در لپتاپ یا کامپیوتر خود نشستهایم و این که چقدر بدش میآید از لفظ غیرحضوری برای آموزش متمم استفاده شود.
که اگر حضور قلبی هست ساعت دو و چهلپنج دقیقه بامداد اتفاق میافتد. (این ساعت هم از آمارهای محمدرضا بود که میگفت پیک یوزرهای آنلاین متمم بین این ساعت تا ساعت سه بامداد است.)
این تنها بخش صحبتهایش نبود که مرا با داستان معناهای تازهای که افراد دورنگر به واژههای مرسوم میدهند، آشنا کرد.
در بخش پایانی هم محمدرضا نقل قولی از جو پولیتزی آورد.
پولیتزی در یکی از صحبتهایش گفته بود (که من در این جا نقل به مضمون میکنم و احتمال این که بعضی جزئیاتش هم به خطا در حافظهام ثبت شده باشد، وجود دارد.) که من بازاریابی غیرسنتی کردهام و به عنوان نویسنده مقالهای برای یک روزنامه نوشتهام. ( در واقع این جا روزنامه، حکم رسانه اجارهای را دارد که نویسنده از طریق آن به بازاریابی خودش میپردازد.)
محمدرضا به این اشاره کرد که خیلی جالب است تا لفظ غیرسنتی میآید اکثر ما یاد روشهای جدید میافتیم. حال آن که سنتی به معنای قدیمی نیست.
سنتی به معنای آن چیزی است که همین الان سنت است و مورد استفاده. و این استفاده پولیتزی از واژه غیرسنتی برای استفاده از مدیای روزنامه چقدر بهجا و هوشمندانه است. در حالی که شاید تعبیر بسیاری از ما اگر جای پولیتزی بودیم سنتی بود و با استفاده از این واژه، معنا را میکشتیم و نمیتوانستیم عمق مفهوم موردنظر پولیتزی را برسانیم.
***
این پرده اول یک برداشت شخصی هم دارد که با الهام از مطلب شبکههای هرمی رورنوشتههای محمدرضا برداشت شده . در آن مطلب آمده که «قانون حداقلها را مشخص میکند.»
شاید رفتار من در خیلی از جاها غیرقانونی نباشد اما میتواند غیراخلاقی یا ناجوانمردانه قلمداد گردد.
راستش من دوست داشتم از قیاسی در این جا استفاده کنم و آنهم درباره معانی لغات در واژهنامههاست.
من این احساس را دارم که معنای یک لغت در واژهنامه تنها توافقی جمعی از آن است و حداقلی از معنا را در خود دارد. چه بسا که بگویم که گاهی نه تنها حداقل معنی بلکه گاهی معنا را واژگون میکند.
چیزی که بعد از گردهمایی در ذهنم مانده این است که ما گاهی معنای یک واژه را نه در یک توافق جمعی بلکه در صحبت ریزبینانه و نکتهسنج یک دوست پیدا میکنیم. شاید اگر تحفه من از کل همایش دقت به این موضوع هم بود (که البته تنها این نیست)، باید میدانستم تحفه چشمگیری را با خود به خانه آوردهام.
پرده دوم-
پرده دوم دیدار با دوستان بود.
نکتهای که توجه من را جلب کرد این بود که برای من جایی صحبتها ریشه میدواند که ما همدیگر را از قبل شناخته بودیم. و جالب این که، این شناخت هم از پس خواندن مطالبمان اتفاق افتاده بود.
مثلا پستهای بلاگ هم را خوانده بودیم، جایی برای همدیگر کامنت گذاشته بودیم یا کامنت و نوشتهای از ما در متمم یا روزنوشتهها نظر دیگری را جلب کرده بود.
این برای من بار دیگر اثبات حقانیت محتوا در عصر دیجیتال بود.
این امکان که به قول محمدرضا ما میتوانیم خود را تکثیر کنیم و حصار زمان و مکان را بشکنیم.
زمان و مکانی را تصور کنید که من عمیقا درگیر نوشته دوستم هستم. پژواک صدایش در ذهنم پر میکشد و مرا به پیچاپیچ افکار و وجودش میکشاند. در حالی که وجود فیزیکیاش (به نظرم «حقیقی» هم از آن واژههایی است که معنایش عوض شده و شاید استفاده از لفظ فیزیکی به جای حقیقی بیشتر معنا را برساند.) جایی دیگر مشغول است.
یا کتابی به دست دارد یا چایی مینوشد یا شاید هم دارد پست جدیدش را آپلود میکند.
و در آن لحظه بیخبر از این ارتباطی که بین ما شکل میگیرد.
این تکه را که مینویسم یاد صحبت دوست عزیزم سجاد بهجتی هم میافتم که میگوید وقتی با محتوا بازاریابی میکنیم ما از CTA یا Call to action استفاده نمیکنیم بلکه CTR یا Call to relation هدف غاییمان است. ما دنبال یک رابطه پایداریم.
دیدار دیگر دوستان هم لذتبخش بود اما در نظر من از این جنس نبود.
چشم ریز میکردیم و ابتدا به سختی روی کارتها را که اسممان بر رویش ریز نوشته شده بود میخواندیم.
یا با اسم دیگری آشنا بودیم یا نبودیم.
کامنتی از هم خوانده بودیم یا نخوانده بودیم.
در هر حال لبخندی به احترام «متممی»بودنمان به هم میزدیم شاید در آرزوی این که گردهمایی بعدی صحبتهایمان بیشتر ریشه بدواند. شاید اینگونه بیشتر حضور داشته باشیم.
پرده سوم-
پرده سوم تقدیر از تمام بچههای متممی است که دیروز ارائه داشتند. لذت بردیم و میدانم (شاید هم فکر میکنم که میدانم) که از یک طرف آماده کردن محتوایی که فیلتر متمم را از سر گذرانده و از طرف دیگر ارائه در مقابل بیش از ششصد متممی سختگیر چه تلاش شگرفی میخواهد.
بچهها دست مریزاد.
تنها نکتهای که کمی ذهنم را مشغول کرده این است که در نظر من (بازهم تاکید میکنم این نظر من است) مقایسه ارائه بچهها باهم کار سختی بود.
البته این که سخت بود فقط به این خاطر نبود که ارائهها همه سطح بالایی داشتند.
بیشتر از این نظر که احساس میکنم بعضی از موضوعات دغدغه تعداد بسیار بیشتری از بچهها بود و از این رو بیشتر مورد توجه قرار میگرفت.
و موضوعاتی که به حوزههای خاصتری مرتبط بود شاید تکانه اولیه بیشتری میخواست تا با تمام شرکتکنندگان ارتباط برقرار کند.
برایم مثل مسابقه دوئی میماند که خط شروع بعضی از دوندگان جلوتر از دوندگان دیگر است.
میدانید احساس میکنم موضوعاتی مانند نوشتن و خلاقیت طبیعتاً دغدغه بسیاری از ماست و شاید این دغدغه سوگیری مثبت ایجاد کند چون که برایمان ملموستر است. در حالی که شاید ارائهای مثل ارائه علی کریمی (به عنوان نمونه) که در موضوع بسیار سرنوشتساز اما اختصاصیتر ( از قصد لغت «تخصصی» استفاده نمیکنم زیرا تمام ارائهها تخصصی بودند) در حوزه کسبوکار دیجیتالی است آن گونه توجهها را به خود جلب نکند و طبعا در امتیاز دادن تفاوتی ایجاد نماید.
نمیدانم این تنها نظر فعلی من است و احتمالاً جوانبی را ندیده باشم.
بگذریم.
پرده چهارم-
انرژی ایمان نظری، آرامش محمدامیر قربانی، دغدغههای عمیق امین آرامش، صحبتهای جدی و دلگرمکننده علی کریمی و خوشوبش به موقعی سعید رمضانی در ابتدای جلسه که یخ حضورم را شکست، قطعات پرارزش دیگری است که از این گردهمایی برای خودم به یادگار به خانه آوردهام، گفتم که آنها را اینجا هم به اشتراک بگذارم.
پرده آخر-
اما پرده آخر.
پرده آخر شکستن یک عادت چهار ساله بود.
از سال ۹۲ به همایشهای محمدرضا آمده بودم، نشسته بودم، لذت برده بودم اما هیچگاه خودم را به او معرفی نکرده بودم. نرفته بودم جلو. این اجتناب لعنتی همیشه مانعم بود.
امسال دیگر همایش محمدرضا نبود، همایش متمم بود. اما اصلیترین قراری که با خودم گذاشته بودم شکستن این سد اجتناب بود.
با این که میدانستم کار سختی است مخصوصا که از اواخر همایش سردرد عجیبی هم امانم را بریده بود. اما میدانستم که هیچ چیز نباید مانعم شود.
هیچ چیز و هیچ کس.
سخنرانی محمدرضا که تمام شد سخت نبود حدس زدن این که دیوارهای ورود بلندتر از آنیند که تصور میکنیم.
بچهها پرشور گرداگرد محمدرضا بودند و بساط سلفی و خنده و شادی برپا بود. شگفتیم اما بیشتر از این انرژی بیپایان محمدرضا بود. جایی که میدانستیم به خاطر بیخوابیهای این چند شب اخیر او مجبور شد مدتی را هم در اواسط گردهمایی غیبت کند (آن هم با خواهشهای اطرافیان) تا استراحت کرده و برای ارائه قسمت خودش آماده شود.
اما آن لحظات محمدرضا پرشورتر از تمام آن بچههای پرشور بود.
آرام آرام لایههای جلوی من کم و کمتر شد و امکان این که جلو بروم فراهم آمد. بعد از مدتی طولانی به جای مناسبی رسیدم. جایی که میشد او را صدا زد.
دلم را به دریا زدم. جلوتر رفتم. صدایش کردم.
گفتم: محمدرضا اومدم که بعد از چهارسال یه سلام رو در رو کنم.
محمدرضا به گرمی دستهایم را فشرد و به دنبال اسمم روی کارت گشت.
گشتنش را که دیدم، سریع خودم را با صدای بلند معرفی کردم.
البته یک بهت ناگهانی هم گوشه قلبم جا گرفت که چه دنیای عجیبی است محمدرضا در آن لحظه مرا به چهره نشناخت (که البته طبیعی است چون تا به حال مرا ندیده بود.) بهتی که کمی هم عمیق بود چون قبلترش که آرام آرام نزدیک میشدم دیده بودم که چطور به بعضیها اظهار آشنایی میکند و از آنها میخواهد که سلامش را به افراد دیگری هم برسانند. (که برایم نشانه توجه عمیق محمدرضا در آن وضع بینهایت شلوغ بود.)
توجهای که البته من هم بینصیب نماندم.
بلافاصله بعد از گفتن اسمم، محمدرضا تأکید کرد که ما سالهاست که همدیگر را از طریق نوشتهها و کامنتها میشناسیم و انگار که این دیدار رو در رو تنها مثل آن قسمت کوچک از کوه یخی است که از آب بیرون آمده. شبیه به همان کوه یخی که در اسلایدهایش بود.
و بعد از این خوش و بش کوتاه بود که نه تنها یخ بهتی در جانم نیافتم، شعله دوستی و شاگردی را سرکشتر از همیشه احساس کردم.
***
قبل از بیست و ششم مردادماه سال نود و شش، به دنبال این میگشتم که خلاصه این رویداد برای من چه میتواند باشد؟
حالا بعد از «کوتاهترین دیدار فیزیکی زندگیم» دیگر جواب را میدانم.
«ما سالهاست که همدیگر را میشناسیم.»
این همان جملهاست که در ذهنم به عنوان خلاصه تمام این رویداد قاب کردهام.
شناختی که میدانم ثمره سالها دوستی و معلمیست.
شناختی که اطمینان دارم هیچ واژهنامهای نمیتواند معنایش کند.
***
سامان عزیزی
مرداد ۲۷سلام بابک جان.
چقدر برام جالب بود که یکی از نکاتی که از دیروز توی ذهن منم بولد شد برای تو هم برجسته بوده.یعنی پرده اول: تعریفی دقیق تر (و غریب برای من) از واژه “سنتی”.
اما بعد.
بابک دیروز کجا بودی؟ فکر میکنم از حدود ده نفر از دوستان سراغتو گرفتم. دو سه نفرشون گفتن که اومدی و دیدنت ولی نمیدونستن دقیقاً کجایی! .دیروز از توی لیستی که از قبل نوشته بودم ،حسرت دیدن تو و رحیمه سودمند(که میدونستم اومدین)، صدرا علی آبادی و بهروز مطیع(که نمیدونستم اومدن یا نه) رو دلم موند. به هر حال امیدوارم اگر عمری باقی بود ببینمتون.
در مورد پرده آخر هم بزار منم یه اعترافی برات بکنم:
راستش نوشتم و پشیمون شدم و پاکش کردم. شاید خودت ناگفته درک و احساسش کنی.
و آخر اینکه.خیلی خوشحال شدم که شروع کردی به نوشتن. مدتهاست ازت خبری توی روزنوشته ها و متمم نیست(یا من ندیدم).و اینکه چقدر خوب مینویسی درست مثل کامنت هات.
و آخرِ آخر اینکه.مخلصیم
بابک یزدی
مرداد ۲۸سلام سامان جان.
چقدر حیف. خیلی خوب میشد که باهم گپی میزدیم. درباره «پرده آخر» احساس میکنم (شاید البته) ناگفتهت رو فهمیدم. در هر صورت این هم میمونه جز لیست چیزهایی که حضوری که دیدمت باید دربارهش باهات صحبت کنم. ممنون سامان که به این جا سر زدی و این که با وجود خواننده نکتهسنجی مثل تو نوشتن کمی سختتر ولی لذتبخشتر از قبل میشه.
به امید دیدار.
الهه غیثی
مرداد ۲۹سلام به شما دو بزرگوار
آقای یزدی ممنون از توصیفِ زیبایی که از روز سمینار داشتین:
“ما سال هاست که همدیگر را میشناسیم.”
آقا سامان من خیلی دلم میخواست یه سری از بچه ها رو ببینم من جمله شما ,بس که زود گذشت نشد.
رحمیه جان هم چند ردیف جلوتر از من بودند که نمیتونستن تا آخر سمینار بمونن و زود رفتن.
ان شاالله تو دورهمی های بعدی همدیگر رو ببینیم.
بابک یزدی
مرداد ۲۹سلام خانم غیثی.
خوشحال شدم که به این جا سر زدید.
شما لطف دارید.