هدر خبرنامه عضو شوید

از اصلی‌ترین موانع تغییر

یکی از بزرگ‌ترین موانع تغییر در نظر من «نگاه به گذشته» است.

اما کدام نگاه به گذشته؟

در جایی انتخابی کرده‌ایم و در جایگاهی قرار گرفته‌ایم. مثلاً اسمش را گذاشته‌ایم «کار» و هویت‌مان را هم با آن گره زده‌ایم.

هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر احساس رسوب می‌کنیم. انگار که در مردابی افتاده‌ایم و تکاپویمان روند فرورفتنمان را تسریع می‌بخشد. بعد از مدتی درست مثل مگسی که از تلاش برای کندن از تار شکارچی‌اش ناامید شده و نظاره‌گر روند فروپاشی‌ است، از تکاپو دست می‌کشیم و به گمان‌مان به حکم تقدیر تن در می‌دهیم.

بلند سر خود داد می‌زنیم که شش سال، هشت سال یا ده سال از عمرم را به پای این رشته یا این کار گذاشته‌ام، اگر قرار به تغییری بود باید آن زمان که به دانشگاه نیامده بودم اتفاق می‌افتاد.

به سان سالخوردگان هم در انتهایش «دیگر از ما گذشته»ئی می‌گذاریم. ناامید از این که تغییر امکان‌پذیر است.

اما چرا تغییر سخت است؟ و چرا زمان‌هایی فرا می‌رسد که با آن که بسیار دقیق و فکر شده انتخاب کرده‌ایم اما امروز از انتخابمان پشیمانیم یا حداقل روند گذران امور این گونه به نظرمان می‌آید؟

***

من بسیاری از دانشجویان مهندسی یا مهندسان فعلی را می‌شناسم که بر اساس علاقه‌شان به ریاضی و فیزیک در دوران دبیرستان این راه را برگزیده‌اند.

مست حل مسائل ریاضی بودند که وقت انتخاب رشته شد و بسیاری‌شان موفقیت را در انتخاب رشته‌های مهندسی دیدند چون سَر و سِری با ریاضیات و فیزیک داشت و از اسم نیکو هم کم بهره نداشت. در دانشگاه‌های بنام و برجسته‌ای هم مشغول به تحصیل شدند.

حالا تعدادی از این‌ها به دلایل متنوعی که در مجال این نوشته نمی‌گنجد از انتخاب «آن زمانی»‌شان دل خوشی ندارند.

البته این دل خوش نداشتن به این معنا نیست که هنوز دلشان از حل یک مسئله پرچالش ریاضی غنج نمی‌رود بیشتر از روندی است که پیش‌رویشان گذاشته می‌شود. باورشان نیست که روی خیل کثیری از مدرک‌داران عنوان «مهندس» گذاشته‌اند و داستان‌‌های دیگری که پرداختن به هر کدام خود حدیث مفصل دیگری می‌طلبد.

با این حال سوالی که بسیار از آنان با پوزخند از کنارش می‌گذرند پرسیدن از تغییر است.

و اگر حوصله‌ای برای جواب داشته باشند تعدادی سال را پشت سر هم ردیف می‌کنند.

مثلاً شش یا هفت سال یا بیشتر.

بعد می‌گویند:

یعنی می‌گی پشت پا به هفت سال زندگیم بزنم؟

***

داستان کوهنوردانی که باز نمی‌گردند.

دوست کوهنوردی دارم که روزی ماجرای جالبی را برایم تعریف کرد.

او گفت:

بابک، بسیاری از کوهنوردهایی که در کوه می‌میرند معمولاً در مراحل پایانی است که این اتفاق برایشان می‌افتد. مثلاً نود درصد مسیر یا بیشتر را آمده‌اند و با آن که نشانه‌های هوا مطلوب نیست یا با آن که می‌دانند وضعیت جسمی‌شان کشش لازم را ندارد این جمله را با خود تکرار می‌کنند که «حیف این همه راهی که آمدم نیست؟»

دوباره دل خود را به دریا می‌زنند و تن خود را به شیب کوه می‌سپارند.

تنی که البته دیگر با پای خود به زمین باز نمی‌گردد.

***

راستش این داستان از این نظر برایم جذابیت ندارد که بگویم داستان مهندسان قصه ما هم چیزی از جنس این کوهنوردان است.

از این جنس که بگویم این مهندسان باید همت کنند و چشم بر مسیری که آمدند بپوشند و قلم را از سر خط آغاز گیرند.

اتفاقاً می‌خواهم بگویم این شباهت آنقدرها که اولش به نظر می‌آید زیاد نیست.

یعنی می‌خواهم بگویم اگر من هم جای بسیاری از این کوهنوردان بودم شاید دلم نمی‌آمد آن همه مسیری را که آمده‌ام بازگردم

یادمان باشد برای فتح قله‌های مرتفع و صعب‌العبور بحث چند ساعت و چند روز نیست.

نیاز به مدت‌ها برنامه‌ریزی، تمرین و عرق‌ریختن دارد. معمولاً اگر قله در کشور دیگری هم باشد، هزینه‌های مالی زیاد است و این‌ها را بگذارید کنار فشاری که از جهت انتظارات دیگران برای فتح قله روی دوش خود احساس می‌کنند.

یعنی به نظرم این کوهنوردان واقعاً باید از چیزی بگذرند و از زحمتی دل بگسلند اما در داستان مهندسان ما شاید وضعیت این گونه دراماتیک نباشد. (البته مطابق تمام نوشته‌های این سایت، این یک نظر شخصی و آغشته به تجربه و تفکر فردی است.)

شاید خود ما باشیم که در ذهنمان وضعیت را دراماتیک جلوه داده‌ایم.

شاید بپرسید چطور؟

شاید با خود بگویید بالاخره آن‌ها سال‌هایی چند در پشت میز و صندلی دانشگاه روح و جسم خود را فرسوده‌اند یا پس از آن به کار مهندسی مشغول بوده‌اند. پس آن «زمان از دست رفته» چه می‌شود؟

این جاست که به داستان اصلی این پست می‌رسیم و دلیل نوشتنش.

در خدمت و خیانت برچسب‌ها

برچسب یا همان «لیبل» کاربردی بسیار مهم دارد. آن هم آن است که با کم‌ترین زحمت و درکوتاه‌ترین زمان به ما اطلاعات می‌دهد. چیزی را دسته‌بندی کرده و به ما می‌شناساند. همان‌گونه که ما به پست‌هایمان تگ می‌چسبانیم که سریع‌تر پیدایمان کنند که زودتر بشناسندمان.

البته برچسبی که منظور من است تنها برای آن که بر بدنه چیزی بخورد و اطلاعاتی از آن به ما بدهد کاربرد ندارد.

بیشتر منظورم برچسب‌هایی است که ذهنمان می‌زند.

برای دسته‌بندی و فهم خودش و از آن مهم‌تر برای تصمیم‌گیری سریع‌ترش.

و البته آن گونه که روایت کرده‌اند این قصه خود سر دراز دارد و به زمان‌های بسیار پیشین باز می‌گردد آن هنگامی که وقتی چشم‌های انسان متوجه نزدیک شدن موجودی می‌شد باید سریع تصمیم‌گیری می‌کرد که این دوست است یا دشمن.

او باید بدون هر گونه فوت وقت برچسب «دوستی» یا «دشمنی» را از جیب ذهنش خارج می‌کرد و به آن موجودی که نزدیک می‌شد می‌چسباند تا سریعاً تصمیم بگیرد بماند یا فرار کند.

البته این ساده‌سازی‌ها الزاماً بد نیست می‌تواند مفید باشد همان‌گونه که برای مورد بالا ذکرش رفت. اما گاهی آنقدر این برچسب‌ها همراه ما می‌مانند که فراموش می‌کنیم شاید تاریخ انقضاشان گذشته باشد.

مثلاً این «همه مردها این طورند یا زن‌ها آن‌طور» یا «یزدی‌های این طورند و اصفهانی‌ها آن‌طور» آبشخورشان همین برچسب‌زدن‌ها و تفسیر ساده‌تر محیط پیرامونند که لازم نباشد خیلی دیگر فکر کنیم.

فکر کردن، کاری که بس انرژی‌بر است و مغز از آن گریزان.

آش داستان آنقدر شور می‌شود که بر اساس یک آموخته‌ی قدیمی تا قرار است خودمان را معرفی کنیم به رشته تحصیلی یا کارمان مراجعه می‌کنیم. البته ایرادی ندارد که این‌ها را بگوییم. ایراد آن جاست که در همین نقطه متوقف می‌شویم یعنی خودمان هم باورمان می‌شود که ما با آن مدرکی که دانشگاه دست‌مان می‌دهد یکی هستیم و نیاز بیشتری برای کاویده شدن نداریم. ما خود برچسب خود را می‌زنیم.

***

شاید بپرسید ارتباط برچسب دانشگاه با مانع تغییر چیست؟

قبل از آن که به این ارتباط بپردازیم یک نکته دیگر هم بگویم که به نظرم پیش‌نیاز نزدیک شدن ذهن‌هایمان به هم است.

در نظر من پویایی محیطی که امروز در آن زندگی می‌کنیم قابل مقایسه حتی با چند سال پیش هم نیست و سرعت تغییر سرسام‌آور است. در دنیایی که تغییر در آن بسیار زیاد است طبیعتاً ابهام و نااطمینانی زیاد می‌شود. نمی‌شود به این سادگی پیش‌بینی کرد که ده سال دیگر چه شغل‌هایی وجود دارند و یادگیری چه مهارت‌هایی در بورس خواهد بود.

من با تفصیل بیشتری در پست «این بار نوبت غزال‌هایی است که می‌فهمند.» در این باره نوشته‌ام. شاید بد نباشد به آن هم نگاهی بیاندازید. در آن جا هم گفتم که به نظرم بازی دانشگاه مخصوصاً در کشور ما بازی «چگونگی» است که تازه آن هم به خوبی انجام نمی‌شود.

منظورم هم این است که این شرایط متغیر امروزی کاری کرده که دانشگاه حتی اگر هم بخواهد نمی‌تواند با دقت خوبی پیش‌بینی کند که «چگونگی» چه مهارتی را به ما یاد دهد بگذریم که دانستن «چرایی» یادگیری آن مهارت پای خودمان است و نباید از دانشگاه درباره‌ش انتظاری داشته باشیم.

برای آن که سرعت تغییر را احساس کنیم کافیست یادمان بیاید تنها در سال ۲۰۰۷ یعنی ده سال پیش بود که آیفون معرفی شد و امروز ده‌ها هزار نفر در اکوسیستمی که اپل پیرامون این تکنولوژی به وجود آورده مشغولند.

ایده می‌دهند، برنامه می‌نویسند و تراکنش‌های مالی فراوان بر رویش یا به خاطرش انجام می‌دهند.

حال چگونه ممکن است بدنه بوروکراتیک نهادهای باسابقه بتوانند این تغییرات را به سرعت جذب کنند و برایشان دستورالعمل یا رشته تولید کنند؟

این جاست که به نظرم دوران دانشگاه، باید دوران فراگیری مهارت‌هایی باشد که در ادامه زندگی همواره کاربرد دارند. چیزی مثل تفکر نقادانه، تفکر استراتژیک، یادگیری روش علمی، یادگیری چگونه یادگرفتن، زبان انگلیسی و البته کاربردی، زندگی اجتماعی، و مسئولیت‌پذیری.

حتی در شاخه‌های تخصصی هم مثلاً اگر از ریاضیات حرف می‌زنیم، اگر بهینه‌سازی را یاد می‌گیریم بتوانیم در زندگی آن را پیاده‌سازی کنیم یا قدرت آنالوژی‌مان را آنقدر تقویت کرده باشیم که بتوانیم در پیچ و خم روزمر‌ه‌مان ازشان بهره بگیریم.

حال برگردیم به این که چرا دل کندن مهندسان نباید سخت‌تر از کوهنوردان باشد.

کوین کلی(Kevin Kelly) در کتاب گریزناپذیر(Inevitable) که به معرفی دوازده گرایش یا تمایل تکنولوژی در سال‌های آتی می‌پردازد، فصلی را به بازترکیب شدن یا Remixing تخصیص می‌دهد. این که تکنولوژی ما را به سمت بازترکیب داشته‌ها پیش میراند. مثل همین قضیه که با استفاده از برنامه‌های ادیت تصویر و صدا و ابزارهای گوناگون دیگر می‌توان انبوهی از قطعات محتوا را با یکدیگر ترکیب کرد و در واقع روایتی نو از آنان عرضه کرد که مخاطب خودش را داشته باشد.

طبیعتاً آقای کِلی در بستر دیگری صحبت می‌کند اما من می‌خواهم از این عنوان یعنی «بازترکیب» برای رساندن منظورم در این جا بهره بگیرم.

قدرت ترکیب کردن عناصر بعید است بر کسی پوشیده باشد میلیون‌ها ترکیبی که چه به صورت طبیعی چه به صورت انسان‌ساز وجود دارند، حاصل ترکیب همان صد و خرده‌ای عنصری است که در جدول مندلیف می‌دیدیم. تازه نقش بعضی از این عناصر هم بسیار پر رنگ‌تر است یعنی عناصر پرتکراری که در بسیاری از ترکیب‌ها ظاهر می‌شوند تعدادشان بسیار کمتر از عدد صد هم هست.

یا به حروف توجه کنیم که قادرند هزاران کلمه را بسازند. یا همین کلمه‌ها که ترکیبشان می‌تواند آن‌قدر متنوع باشد که کتاب‌های متنوعی نوشته می‌شوند بدون آن که دوتای آن‌ها یکی باشد. کتاب‌هایی که هر کدام دنیای خود را دارند.

به نظرم می‌رسد دانشگاه یا هر نهاد دیگر اگر کاری در راستای تقویت ما کرده باشد (که خود اگری بزرگ است) افزودن مهارت‌های پایه‌ای است که حکم عناصر را دارند.

هر کدام از ما مجموعه‌ای از این عناصر هستیم. حیف است به نوعی از ترکیبشان که مثلاً وزارت‌خانه علوم آن را به رسمیت می‌شناسد اسمی دهیم و تا آخر عمر خود را به آن نام بشناسیم. الزاماً نمی‌گویم اسمی که وزارت علوم به مجموعه دانسته‌های ما می‌دهد اسم بدی است. منظورم این پابند شدن ابدی است که شاید ما را از دریافتن فرصت‌های یگانه‌ای که تازه زمان رسیدنشان است باز می‌دارد.

همین مهندسان داستان ما احتمالاً هر کدام مهارت‌های پایه‌ای قدرتمندی دارند که کافیست آن‌ها را بازشناسی کنند. ریاضی قدرتمند قرار نیست فقط از پس مسائل نظری دانشگاهی بربیاید، قرار است هم‌چون چاقو مدل ذهنی و ترازوی سنجش ذهن ما را در تحلیل مسائل تیز کند.

بهینه‌های محلی و سراسری تنها آن‌گونه‌ای کاربرد ندارند که در دانشگاه از آن یاد می‌شود، می‌توان از مفهوم و فلسفه عمیق‌شان در رویارویی با پیچیده‌ترین مسائل زندگی استفاده کرد.

یا همان قانون عرضه و تقاضا که من تمام سعی‌ام در پست چرخ‌دنده‌ این بود که نیروی عظیم پشتش را درک کنیم.

***

خلاصه صحبتم در این جا دو وجه دارد:

وجه اول آن است که یا ما مهارت‌های پایه مثل تفکر و استدلال، مذاکره، تعاملات اجتماعی، هنر یادگیری و امثالهم را در دانشگاه یاد گرفته‌ایم که هیچ. آن مدرکی که اسم رشته‌ای بر رویش نوشته شده در برابر قدرت این‌ها نیرویی ندارد و بنابراین خود را به برچسب دیگری شناساندن نباید آن قدرها برایمان درد داشته باشد.

یا آن که مهارت‌های پایه را نیاموخته‌ایم که بازهم آن اسم رشته جز «وزنه‌ای به پا» برایمان کاربردی ندارد چه آن که غروری اضافی هم برایمان ایجاد می‌کند که نمی‌گذارد هر چه سریع‌تر به سمت آموختن این مهارت‌های پایه‌ای برویم.

وجه دوم هم آن که آموخته‌های به ظاهر اختصاصی‌تری را که در دانشگاه آموخته‌ایم سعی کنیم به دید دیگری نگاه کنیم و تعمق بیشتری نسبت بهشان داشته باشیم و بیشتر بکاویمشان. مخاطب تمام این سخنان هم در وهله‌ی اول خودم هستم که یاد بگیرم انتگرال و مشتق حیف است تنها بر روی کاغذ، مسائل کهنه کنکور و دانشگاه را حل کنند، مفهوم پشت هر کدام می‌تواند گره‌های به ظاهر ناگشودنی بسیاری را در زندگیم بگشاید البته اگر چشم‌هایم را به درستی شسته باشم.

***

خلاصه که شاید وقت بازترکیب عناصرمان رسیده. عناصر ارزشمندی که برچسب خوبی برای معرفی‌شان انتخاب نکرده‌ایم.

5 Responses
  • مهران
    آبان ۱۶

    سلام
    یکی از چیزهایی که ذهن من رو مشغول کرده لیست مهارت هاییه که در شرایط دنیای در حال تغییر کنونی لازمه که از کودکی تا دوران دانشگاه در ما تقویت بشه. مواردی مثل همین تفکر سیستمی، تفکر نقادانه، زبان انگلیسی، مهارت یادگیری و ..

    خیلی مشتقام که نظر شخصی شما رو در این مورد بدونم. مثلا اگر بخواهید به کودکی که در ابتدای راه یادگیری قرار گرفته (۷ ساله) لیستی از ۱۰ مهارت پایه‌ای که چرخه‌ی عمر طولانی تری دارند ارائه بدید، چه خواهند بود؟

    • بابک یزدی
      آبان ۱۷

      سلام. راستش سوال خیلی سختیه و علاوه بر این که نیاز به تفکر و تعمق داره، طبیعتا نیاز به خوندن دست‌یافته‌های دیگران داره. به خاطر همین الان فکر نکنم بتونم جواب دقیقی بدم و خلاصه که کاملا صحبتم شخصی محسوب میشه و واقعا نمی‌تونم مواردی رو به صورت منفک از هم بگم و در اون جایگاه هم نیستم که درباره سوال به این مهمی حکم قطعی بدم.
      اما احساسم اینه که جا انداختن بعضی از ارزش‌ها مثل ارزش یادگیری از طریق محیطی که کودک توش رشد می کنه مخصوصا وقتی می بینه اطرافیانش به این ارزش ها پایبندند مثلا پدر و مادر زمانی رو در شبانه روز برای کتاب خوندن می گذارند، تصمیم ها از طریق مشورت گرفته می شه و فضایی فراهم میشه که نظرات مختلف توش شنیده می‌شن طوری که کودک احساس می کنه الزاما یک راه حل درست برای یک مسئله وجود نداره و می تونه راه‌های متفاوتی بیان بشه می‌تونه خیلی کمک کنه.
      نظر شخصیم اینه که توی این سال‌ها «ارزش‌»ها رو جا انداختن بهترین لطفیه که می شه به اونا کرد. این که یادگرفتن ارزش داره، عزت نفس می تونه خیلی کمک کننده باشه و استقلال رای و چیزهایی از این دست ابزار اصلی ادامه مسیرند. چون احساس می‌کنم اینها در ادامه راه باعث میشن که اون تشخیص‌های بهتری در رابطه با ادامه مسیرش داشته باشه. خیلی از این مهارت‌هایی هم مثل تفکر سیستمی یا تفکر نقادانه به نظرم اگر خود پدر و مادر توی مسائل روزمره‌شون با بچه درمیون بذارن خیلی خوبه یعنی ازش سوال بپرسند و بدون این که به این واژه‌هااشاره‌ای داشته باشند اما سیستمی نگاه کردن و نقادانه دیدن رو آروم آروم توی نگاه کودکشون جا بدن.
      ممنون از نظرتون.

      • مهران
        آبان ۱۷

        ممنون بابت پاسخ به سوال. برای من نگرش شخصی افرادی مثل شما که اهل فکر هستید خیلی الهام بخشه و استفاده زیادی می کنم.

  • مهشید
    آبان ۱۰

    سلام؛ مطلب زیبایی بود؛ بدین شکل مهندسی خوانده ها زیاد در بین دوستان و همکلاسیهام هست و خودم رو هم شامل میشه؛ به نظرم موضوع تردید داشتن برای تغییر نیست؛ موضوع اینه که پیدا کردن گزینه جدید راحت نیست. اگه کسی علاقه مشخصی داشت راحت بود. مسیرش رو از یه جایی وقتی به بن بست می رسید عوض میکرد. این همه علاقه به تست ها و روشهای استعدادیابی اونم در سنهای بیست و سی سال خودش نشون میده که راه ارجحی رو نمیتونن پیدا کنند یا راه دیگه انقدر زمانبر و مشکله که آدم می بینه توی همون مهندسی در این حد تلاش بذارم زودتر نتیجه ای می بینم. من که راستش بعد از گشت زدنهای خیلی زیاد تصمیم گرفتم رشته خودم رو بهتر بشناسم.

    • بابک یزدی
      آبان ۱۱

      جمله آخرم رو اول می‌گم و اون هم اینه که نهایتا” تصمیم‌گیری با خودمونه. تمام این مطالبی که این ور و اون ور می‌خونیم، تجربیاتی که از دیگران می‌شنویم، کتاب‌ها، فیلم‌ها و تلاش‌ها و امتحان کردن‌هامون داده‌هایی‌ند که شاید کمک کنند تصمیم‌گیری‌مون لحظه‌ای نباشه و بر اساس پایگاهی از اطلاعات و تجربیات باشه ولی در انتها اون کسی که از همه محق‌تر درباره تصمیم‌گیری خودمونیم.
      واسه همین اگه شما به این نتیجه برسید که رشته خودتون رو بهتر بشناسید جدا از این که این یه قدمه رو به جلوئه، تصمیمیه که به نظر میرسه درباره میزان مفید بودنش فقط خود شما می‌تونید اظهار نظر کنید.
      در هر حال یه چیزی که منو نگران می‌کنه نوع برداشتمون از مشاهداتمونه مثلا” مشاهده‌ی این که افراد بسیاری توی بازه‌ی بیست و پنج تا چهل سالگلی رو به آزمون‌های استعدادسنجی میارن یه مشاهده است حالا برداشت شما ممکنه این باشه که نشون میده راه ارجحی رو پیدا نمی‌کنند، برداشت کس دیگه این باشه که از راه فعلیشون خسته شدن و دیگه نمی خوان زندگیشون رو توی این راه بذارن. احساس می کنم نوع برداشت‌های ما از مشاهدات یکسان ممکنه روی تصمیمی که می‌گیریم خیلی اثر بذاره و باید حواسمون به این برداشتها باشه. ممنون از نکته‌ای که مطرح شد.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *