در کتاب ارزشمند «گریزناپذیر» یا Inevitable اثر کِوین کِلی که به لطف دوست و معلم عزیزم، محمدرضا شعبانعلی با آن آشنا شدم از رجحانهای تکنولوژی صحبت میشود.
از این که تکنولوژی به کدام روندها و سمتوسوها سوگیری دارد. ترجیحش چیست و دنیا را چگونه میخواهد.
مثلا تکنولوژی روندها را هوشمندتر میخواهد، میخواهد رنگ و بوی هوشمند شدن به تمامی کسبوکارها بپاشد و البته در گوشه و اطراف زندگیمان بعید است با این روند مواجه نشویم.
هنگامی که از کنار تابلوی دبیرستان «هوشمند» محلهمان میگذریم پی میبریم رجحان تکنولوژی رجحان خود ما هم شده و البته نباید فراموش کنیم که الزاماً رجحان تکنولوژی، تمایل ما نیست.
چه کنیم که تکنولوژی خود شخصیت مستقلی از ما دارد و نه آمال ما، که آمال خودش را پی میگیرد.
اما یکی از اثرگذارترین و شاید هم تکاندهندهترین این ترجیحها، ترجیح «در دسترسپذیری» یا Accessibility به «مالکیت» یا Ownership است. این که تکنولوژی ترجیح میدهد «چیزها در دسترس ما باشند تا این که بخواهد مال ما باشند». البته در راستای همین موضوع است که این روزها میشنویم در دنیای بازاریابی از ترجیح سرویس بر کالا میگویند.
امروز ترجیح میدهیم به جای آن که حجم انبوهی از موسیقی بر روی گوشیهایمان انبار باشد. با سرویسهای پخش موسیقی آنلاین مثل «اسپاتیفای» هر موقع که خواستیم موسیقی در دسترسمان باشد و پخش شود و گوش دهیم و لذت ببریم. مهم در دسترس بودن است مهم نیست که مال ما نیست.
این مثال کوین کِلی را هم خیلی دوست دارم که خیابانهای شهر «دسترس» ماست و چه خوب که «مال ما» نیست تا نگرانِ خراب شدنش، بهینه کردنش و صاف و صوف کردن آسفالتش باشیم.
امروزه به این سرویسهای در دسترس On-demand میگویند. لازم نیست که مال ما باشند. مهم این است که باشند و کیفیتشان خوب باشد و ما را به هدفمان برسانند. چیزی مثل «اسنپ» و «تپسی» که نوعی سرویس براساس نیاز است که میخواهند «همیشه» در دسترس باشند.
***
حال بیایید به این جملهها فکر کنیم:
چیزی که مال شما نیست اما شما از آن استفاده میکنید.
در ادامه شماست، شما را وسیعتر میکند.
در ارتباط با شما و در خدمت شماست به معنای سرویس بودن آن و کالا نبودنش.
اما هدفم از این مقدمه نسبتاً طولانی چیست؟
هدفم دقت به مفهومی است که شاید برای ما فراموششده است. منظورم «محیط» است. این مادر فراموش شده. این پیوستگی مقطوع شده. مرزی است که معمولا «دلخواه» انتخاب شده و به دور «من» کشیده شده. «من»ی که حدود خودش هم دلخواه است.
نوعی احساس درونی که داخل این مرز دلخواه «من» قرار دارد و من خودم را احساس میکنم.
از سوی دیگر هر آنچه آن بیرون این مرز قرار میگیرد «بیرون» است و آنچه من در این نوشته و نوشتههای بعدی «محیط» میخوانم.
این که مرز دقیق این مرز و محیط چیست، این که آیا باید مرزی باشد یا نه، این که چرا مرز؟ چرا «تدریج» حاکم نیست؟ واقعیتش بحثم اینها نیست. اینها خود صحبتهایی طولانی میطلبند و ذهن برّان برای شرح و بسطشان.
بحث این است که فرض میگیریم مرزی کشیده شده و الان «من» و شاید به تعبیر دیگر «خود» در یک سو قرار داریم و محیط در سوی دیگر.
این من را هم با حامل فیزیکی آن یعنی بدن و تمامی محتوایش از مغز و قلب و دیگر اندام میشناسیم. یک شناخت «سطحی» و «قراردادی» اما به نظرم «مفید» برای آن چه مدنظر قرار دارم.
ما عاشق این من هستیم. این من از تمام دنیا باهوشتر، پرتوانتر، دقیقتر و تیزتر است در نظرمان.
یا اگر هم باور درونیمان این نیست دوست داریم که این طور باشد و البته در بسیاری از قضاوتهایمان سمت این «من» را خیلی بیشتر از «محیط» میگیریم. سمت و سوئی که کمکم رابطهمان با محیط را از جنس «همکاری» و «بیتفاوت»ی به سمت «رقابت» میبرد.
ما سهم محیط را در موفقیتهایمان ناچیز میگیریم. (تازه اگر هیچ نپنداریم)
اگر موفقیتی هست، برای من هست و اگر شکستی تقصیر محیط (این موجود پلیدِ رقیب)
اگر رتبه اول کنکور شدهایم.
اگر در جستوجوی گوگل آن بالاها در صفحه اول ظاهر میشویم.
اگر توانستهایم نوشتهای بنویسیم که خوانندگان زیادی پیدا کرده.
اگر متراژ خانهمان از تمامی فامیل بیشتر است.
اگر حساب بانکیمان پر است.
اگر زبان انگلیسیمان خیلی خوب است.
اگر همه در شرکت، درمانده حضور من در جلسهاند چون تنها من از قراردادهای تجاری سر در میآورم.
اینها فقط و فقط «کار» خودم بوده. «من»ی که دنیا در خیال خامم به خاطر «من» به وجود آمده.
***
اما در نظرم داستان چیز دیگری است.
احساسم این است که اگر کاری در خور ستایش است حاصل سرمایهگذاری مشترک من و محیط باهم است. چیزی که به آن در اقتصاد Joint venture هم میگویند. و باز هم احساس من این است که سهم «محیط» در موفقیت «من» افزونتر است.
من اگر زبان انگلیسیام خوب است بیش و پیش از هر چیز باید به عواملی نگاه کنم (که حتی بعضاً تصادفی) من را در این مسیر قرار دادهاند.
شاید یک داستان کوتاه بامزه که در کودکی خواندهام.
شاید آفرین معلم کلاس دوم راهنمایی.
شاید ذوق مادر از اولین جمله انگلیسی دستوپا شکستهای که گفتم.
شاید اجبار استاد دانشگاه به خواندن مراجع به زبان انگلیسی.
و شایدهای بسیار دیگر.
«محیط» مانند مادری میماند که پشت قهرمانش ایستاده اما از او تقدیری نمیشود.
ما در اکثر موارد در ترکیب با محیط است که به جایی رسیدهایم. یا در ترکیب محیط یا با هدیهای کامل از طرف محیط، بی آن که خودمان نقشی در کسب آن داشته باشیم.
امروز اگر من (تاکید میکنم اگر) حرفی دارم که بزنم. حاصل خواندن تفکراتی است که بزرگیشان لرزه بر اندامم میافکنند. خواندن من در کنار بزرگی این افراد و سخنانشان، شوخیئی بیش نیست.
امروز اگر شناگری همچون سلاطین دریا آب را میشکافد و مدال طلا بر گردنش میافکنند، بخش بزرگی مدیون تغدیه و توانی است که از پدر و مادر به عاریه گرفته. قدرتی است که از توانی که در «دسترس»ش قرار دادهاند، «برگرفته».
امروز اگر مهارتی دارم، بیش از «خود»م و «اراده»ام و مفاهیم مبهمی مانند اینها که «فکر میکنیم شفافند»، مدیون «محیط»ی هستم که در آن این مهارت را «فراگرفتهام».
تاکید میکنم بر روی «فراگرفتن» تا یادم باشد بیش از آن که چیزی خلق کرده باشم، چیزی گرفتهام.
شاید عدهای الان در ذهن خود بگویند چرا از تأثیر بد محیط حرفی نمیزنی؟
درست است. محیط هم میتواند اثر مخرب داشته باشد درست مانند آن نوزادی که بیخبر از همهجا تحت هوای آلوده آسیب میبیند.
اما میدانید چرا از این تأثیر حرفی نمیزنم؟ چون احساس میکنم زمانی که از همهجا شمشیرهای آخته به سمت محیط به عنوان «مقصر» نشانه رفتهاند، تاکید من نه یک بیطرفی، که ضربه دیگری بر پیکر نحیف محیطی است که اینقدر در رشدمان تاثیر داشته است.
مخصوصاً هنگامی که از «موفقیت» صحبت میکنیم. مخصوصاً هنگامی که بیپروا به خود میبالیم و سهم دیگران چه انسانی و چه غیرانسانی را به هیچ میانگاریم.
***
اما آیا باید «من» خود را فراموش کند؟
آیا«من» بیارزش است؟
اصلاً منظورم این نیست.
این مطلب از همان سلسله تناقضهای ظاهری است که در ادامه مطلب «چگونه متناقض زندگی کنیم؟» میخواهم ازشان بگویم.
بگذارید دوباره به بحث اول مطلبمان برگردیم.
من اگر از نگاه خودم به دنیا نگاه میکنم. ناظر اگر «من»م. پس «من»ی وجود دارد.
«خود»ی که احساس میکنم با هر آنچه «غیر خود» تفاوت دارد. «خود»ی که البته در طول زمان تغییر میکند.
شاید این حقّهای باشد که جهان برای «خلق» مادامش در نظر گرفته.
اما این مسئله من نیست که جهان چرا این گونه است و چرا آن گونه نیست. مهم این است که «من» احساس میکنم «من»ی وجود دارد.
بنابراین این من باید رابطه خود را با محیط اطرافش یا به تعبیر دیگر هر آن چه به غیر از خودش است تنظیم کند. تجربه و احساس و مطالعه من این باور را به وجود آورده که نوع این رابطه هر چه به سمت همکاری حرکت کند، احتمال موفقیت من بیشتر میشود. چیزی که احساس میکنم تعبیر زیبای محمدرضا شعبانعلی از «خودخواهی هوشمندانه» چیزی از این جنس است.
چیزی که با عناوین دیگری هم میشنویم مثل Non-zero sum game.
که آقای ظریف وزیر امور خارجه گاه و بیگاه از آن یا مشابهاتش استفاده میکند و به معنی بازی است که هر دو طرف از آن نفعی میبرند در مقابل بازیئی که برنده و بازندهای دارد.
یا چیزی که در طبیعت این آزمایشگاه بزرگ بیهمتا نمونههای همکاری بینظیری از آن دیدهایم، چیزی که معمولاً در زبان انگلیسی آن را Symbiosis یا «همزیست»ی میخوانند و بسیاری زمانها در دنیای حیوانات و گیاهان نمود دارد.
البته نکته پنهانی در این میان وجود دارد که مایلم به آن اشاره کنم.
نمونههای بالایی که ذکر کردم ممکن است این سوءتفاهم را بوجود آورد که خب این من و تصمیم من بود که «همکاری هوشمندانه» کردم در راستای منافعم و اکنون اینجایی هستم که باید باشم و جایی هستم که باید ازم تقدیر شود.
یا این من بودم که زیر قرارداد را هوشمندانه امضا کردم و به آن شرکت رفتم و اکنون خدای قراردادهای تجاریام.
بالاخره این من بودم که این کارها را «هوشمندانه» شروع کردهام و بعد محیط هم به کمکم آمده است.
اولین نکتهای که به ذهنم میرسد این است که ارزشمندی محیط و کمک آن چیزی فارغ از هوشمندی ماست و در هر حال ارزش محیط بر سر جایش پایدار است و سهمش غیرقابل چشمپوشی.
اما دومین نکته و نکتهای که در نظرم بسیار مهم است این است که بسیاری از موفقیتها در زندگیما به جرقهی حادثهای یا اتفاقی رخ داده و این انتخاب «آگاهانه» نبوده که ما را در آن مسیر قرار داده بلکه کمک محیط در قالب یک تصادف موجب آن بوده.
نویسندهای که امروز دیوانهوار دنبال کتابهای آتیش هستم. به اتفاقی توسط یک دوست عزیز به من معرفی شده.
سایتی که صبحها چشم باز نکرده به دنبال مطالب آنم حاصل گردشگریهای «باری به هر جهتم» در دنیای وب بوده.
یا شاید بد نباشد امروز از تمامی زوجهای عاشق که در زندگیتان میبینید بپرسید تا نقش حادثه را بار دیگر مرور کنید.
تا نقش محیط؛ این مادر سخاوتمند فرصتها را.
***
اما اینها را نمینویسم تا نقش «من» را کمرنگ کنم.
درست است. هدف اصلیم پررنگ کردن «محیط» است.
اما اهداف دیگری نیز دارم که میخواهم در قالب نقش من در برابر محیط از آن یاد کنم و این که این من چگونه میتواند حداکثر استفاده را از محیط ببرد.
بیایید موجودی را فرض کنیم که در ارتباط با محیط اطرافش قرار دارد. این محیط تقریباٌ «ثابت» است. ثابت و پیشبینیپذیر. منابعی برای تغذیه دارد و شکارچیان تهدیدکنندهای برایش.
این موجود از زمانی که چشم بر میگشاید توانمندیهایی اختیار کرده که خود را صاحب آنان میبیند و آنها داشتههای اویند و او مالک آن توانمندیها.
و البته شاید دسترسی بسیار محدودی به توانمندیهای دیگر «همموجودی»ها.
این توانمندیها به او کمک میکنند تا منابعش را بیابد. از شکارچیان حذر کند و گاهگاهی با همکاری «همموجودی»های دیگر به فکر ادامهدادن موجودهای نسل بعد بیفتد.
بیشتر او یک مالک است تا استفاده کننده از دسترسیها.
ترکیبش با این محیط ثابت و پیشبینیپذیر بسیار محدود و داشتههایش ثابت. البته جای تأکید است که در نظر این موجود این محیط محدود است. او تصوری از محیط دارد و کمکهایش از محیط را به همان تصور محدود کرده. تصوری که آن را هم به عاریه از پدر و مادر گرفته.
اتفاقی که میافتد این است که این موجود میتواند با یک برنامه از پیش تعیین شده به کار خودش ادامه دهد. نیازی به تشخیص آنچنانی ندارد، نیاز به فهم به آن معنا که ما میفهمیم ندارد و به نظر میرسد نیازی به خودآگاهی هم نمیبیند.
حال اثر محیط را ببینیم هنگامی که در تصور موجود پویا و غنی است.
محیط پویا به معنی منابع متنوع، فرصتهای بیشمار و البته تهدیدکنندههایی که هر روز به رنگی در میآیند.
در این محیط هیچ موجودی نمیتواند با یک برنامه از پیش تعیین شده حرکت کند.
در این محیط موجود بیشتر از آن که نیاز به «داشته» داشته باشد. بیشتر از آن که «مالک» باشد. باید در دسترس پذیری بیاموزد. باید از ابزارهای در محیط استفاده کند. باید با «همموجودی»هایِ محیط، کار بیشتری از تولید «همموجودی»های نسل بعد داشته باشد.
باید فکرهایشان را روی هم بریزند و در برابر تهدیدهای گوناگون فکری کنند و از ظرفیت ترکیب منابع غنی محیطشان بیشترین استفاده را داشته باشند. محیطی که در آن هرکدام برای دیگری جزئی از همین محیطند.
این موجود هر چه بیشتر یاد بگیرد چگونه خود را در «معرض» محیط مفید قرار دهد تا بتواند به منابع موردنیازش «دسترس»ی داشته باشد بیشتر برنده است.
جالب است او کمتر «مالک» و بیشتر استفادهکننده خدمات است.
این گونه «ظاهراً» کمتر «خود» است چون ما معمولاً «خود» را برابر با حجم داشتهها میپنداریم نه حجم دسترسیها.
اما در یک محیط متغیر و پویا، آن که دسترسی بیشتری دارد تا داشته بیشتری برنده است. چون دلبستگی به داشتهها ندارد و به راحتی دل میکند. چون هزینههای اضافهای بابت نگهداری داشتهها صرف نمیکند، چون زمان خود را در پی داشتنها نمیسوزاند.
این جاست که شاید به نکتهای پی ببریم.
این که تناقض «محیط» و «خود» یا تناقض «محیط» و «من» شاید مثل بسیاری از دوگانههای دیگر، «دو روی یک سکه»اند.
اما نکته دیگر.
این احساس من است که هرچه جنس داشتنهایمان، مال خود کردنهایمان بیشتر باشد بیشتر به سمت خودآگاه نبودن و نداشتن Consciousness پیش میرویم و هر چه بیشتر به سمت تجهیز شدن به قدرت انتخاب و استفاده از محیط برویم بیشتر به سمت خودآگاهی و خودآگاه شدن حرکت میکنیم.
خودآگاهی یا Consciousness در نظر من معلول نیاز ما به تعامل است.
شاید و شاید و شاید چیزی مثل تفاوت کشورهای توسعهیافته بدون منابع خام و کشورهای توسعه نیافته با منابع خام.
بگذریم.
حرفهای بیشتری آماده کردم بودم تا بزنم اما میترسم که در حوصله کنونیتان نگنجد. میگذارم تا روز دیگری از آنها صحبت کنم.
بهروز ایمانی مهر
مرداد ۶بابک جان. اون وقت که تو وبلاگ ایمان نظری بحث شد که بابک ای کاش مینوشت من هم یه ای کاش بلند گفتم.
خوشحالم که مینویسی.
من تو رو از اون وقتی که کامنتی در مورد Emerge شدن و مثال “دیزی” توی روزنوشتهها گذاشتی میشناسم. چقدر اون کامنت رو دوست داشتم (البته اگر اشتباه نکرده باشم).
نوشتههات برای من بسیار آموزنده اند.
ارادتمند. بهروز
بابک یزدی
مرداد ۷سلام بهروزجان.
خیلی خوشحال شدم که دیدم کامنت گذاشتی و به اینجا سر زدی.
یکی از اثرات فوقالعاده متمم همین «دوستیهای پیشبینینشده» است. دوستیهایی که لذت زندگی رو دوچندان میکنه.
درباره اون کامنت هم لطف داری واقعا. امیدوارم این دوستیها همین طور پایدار بمونه.