به نظرم، نحوه برخورد ما با «اجبار» (و اصلاً خود تعریف آن) یکی از اصلیترین موضوعاتی است که در زندگی باید پیاش را بگیریم و تکلیفمان را با آن معلوم کنیم.
برای آن که ذهنمان فرود آرامتری روی موضوع داشته باشد بهتر دیدم آن را با یک خاطره کوتاه آغاز کنم:
دوم دبیرستان بودم. بچه درسخوانی که ریاضی را هم زیاد دوست میداشت. علاوه بر ریاضیاتدوستیم که طبیعتاً از روند مشارکتم در کلاس و نمرههایم برای معلم ریاضیمان مشخص بود، اتفاقی باعث شد او به من تدریس ریاضیات را هم پیشنهاد کند.
روزی معلممان که از نحوه عملکرد کلاس ما (به خصوص در مقایسه با کلاس همپایه دیگر) به شدت گلایهمند بود، مجموعهای از سوالات را (پانزده سوال فکر کنم) در اختیارمان قرار داد و اعلام کرد که در جلسه آینده (که اگر حافظهام یاری دهد سه روزی بعد میشد) امتحان میانترمی عیناً از آن سوالات برگزار میکند. امتحانی که نمره آن بخش بزرگی از نمره کارنامهمان را تشکیل میداد.
سوالات، سوالات سادهای نبودند. اما من با شوق و شور در همان روز به حلشان برخاستم و با کمک یکی دیگر از بچهها، به کلاس قول دادیم که فردا بعد از ساعات مدرسه میمانیم و سوالات را برایشان حل میکنیم.
همین طور هم شد و من و دوستم تمام سوالات را برایشان حل کردیم و پس از آن خیلی از بچهها راهحلها را به معنای واقعی کلمه حفظ کردند (یا پیش خودمان بماند به صورت تقلب به سر جلسه آوردند) و هیچ جای شگفتی نبود که نمره بچهها از این امتحان نسبت به عملکرد معمولشان بسیار بالاتر شد.
معلممان ته و توی قضیه را درآورد و فهمید که من و دوستم (و با سهم قابلتوجهتر من) در این ماجرا دست داشتهایم اما این نه تنها سبب تنبیهی نشد (که خود او انگار با برنامه قبلی میدانست چنین چیزی پیش میآید) بلکه سبب همان پیشنهاد ویژهای شد که در بالا گفتم.
گفت که یکی دو تا از بچههای سال اول مدرسه، حسابی ریاضیاتشان ضعیف است و دنبال معلم خصوصی ارزانقیمت میگردند (البته این که خودش قبول نمیکرد فقط مسئله پول نبود، از نظر معلممان اخلاقی هم نبود که او معلم خصوصی این بچهها شود وقتی معلم مدرسهشان هم هست). این گونه شد که او از من خواست معلم خصوصیشان شوم.
به این روال در مدت باقیمانده ترم تحصیلی، من نوآموزگار شدم و ریاضی تدریس کردم.
در واقع اوجی که یادم مانده به روز قبل از امتحان ریاضی بچههای سال اول باز میگشت که آخرین جلسه من با یکی از این شاگردها هم محسوب میشد. در آن جلسه تعدادی از مسائل مهم را برایش حل کردم و حدود ساعتهای ۳ یا ۴ بعدازظهر بود که کلاسمان تمام شد.
اما آخرین دیالوگمان در ذهنم ماند.
کلاس که تمام شد به من گفت:
آقا بابک دست شما درد نکنه (چون تنها یک سال با هم اختلاف سن داشتیم طبیعتاً مرا به فامیلی صدا نمیزد اما چون به عنوان معلم به خانهشان رفت و آمد داشتم از اسم کوچک به صورت خالی هم استفاده نمیکرد) من دو، سه ساعتی استراحت میکنم و بعد شروع به خوندن میکنم.
گفتم: مطمئنی؟ این جوری دو سه ساعت بیشتر برای خوندن نمیمونه ها!
گفت: دو سه ساعت؟ من «مجبورم» و تا صبح بیدار میمونم. مگه خود شما شبای امتحان تا صبح بیدار نمیمونید؟
و وقتی انکار مرا دید در تعجب فراوانی فرو رفت.
این یکی از روشنترین تصاویر من از اجبار است. این که برخلاف میلت بیدار بمانی و برای امتحان آماده شوی. راستش را بخواهید در طول دوران تحصیلم به سختی یادم میآید که به خاطر خواندن امتحان بیشتر از ساعت ۱۰ شب بیدار مانده باشم. معمولاً هم بازدهی که صبح دارم خیلی خیلی بیشتر است. البته بعدها بود که فهمیدم یکی از تکنیکهای نرمالی که برای انجام چیزی دوستنداشتنی به کار میبرند همین است که راههای دیگر را به خود میبندند و خود را محدود به یک گزینه میکنند تا به عنوان نمونه در همین بحث امتحان چارهای جز خواندن باقی نماند.
مثلا همین شاگردم را که بعد از امتحانش در مدرسه دیدم، گفت که این شگردش است و تا مجبور نباشد نمیتواند دست به کتاب و دفتر ببرد و به نوعی این کار برایش اجباری خودخواسته یا اجباری انتخابی بود.
نمیگویم در زندگی هیچگاه با چنین اجبارهایی روبهرو نبودهام اما این که خودت وضعیت را جوری ترتیب دهی تا خودخواسته به اجبار تن دهی برایم کابوس بوده و هست.
بگذریم.
***
داشتم به صحبتهای ناوال راویکانت (Naval Ravikant) در مصاحبهش با تیم فریس(Tim Ferriss) گوش میدادم. با خواندن مطلبی که امین کاکاوند عزیز درباره ناوال نوشته بود (اینجا) مشتاق شدم بیشتر از آن چه از قبل میدانستم درباره او بدانم. البته پس از صرف وقت متوجه شدم که این اشتیاق به هیچ عنوان بیهوده نبوده است. عبارت کوتاه معرفی ناوال این است که «او یک سرمایهگذار استارتاپی است» اما اگر کمی بیشتر مهلت بدهید میبینید این معرفی بسیار ناقص است. او از آن دسته آدمهایی است که حرفهای شنیدنی برای مواجههمان با زندگی دارند.
ناوال فرد کتابخوانی است و به کتاب خواندن به عنوان ابزار یادگیری اعتقاد ویژهای دارد. آنقدر که جایی چنین مضمونی اشاره میکند: کسی که میتواند کتاب بخواند به مدرسه و دانشگاه نیازی ندارد.
نکته مرتبط با این نوشته به آن بخشی از صحبتهایش باز میگردد که در آن از یکی از اصرارهای اشتباه ما میگوید؛ اصرار به این که همواره کتابی را که شروع میکنیم باید تمام کنیم.
از خواندنش لذت نمیبریم یا نیاز داریم وقفهای در خواندنش بدهیم اما این کار را نمیکنیم. دلمان نمیآید رهایش کنیم. برویم دنبال کتاب یا چیز دیگری. این میشود که در صفحهای گیر میکنیم. «باید» این کتاب را تمام کنیم، «مجبور»یم که آن را تمام کنیم و این میشود که کتاب خواندن برایمان عذاب عظمی میشود.
این گیر کردن، این مجبور بودن و کار دیگری نکردن دغدغهای است که من در یکی دیگر از نوشتههای اینجا با عنوان «چگونه از وقت خود بهتر استفاده کنیم؟» به آن اشاره کردهام. گاهی مهمبودن یک کار (و در واقع مجبور بودنمان برای انجام یک کار) ما را قفل میکند.
مثلاً دو روز دیگر امتحان داریم اما نمیتوانیم درس بخوانیم و درست است که برای امتحان نمیخوانیم اما هیچکار معنادار دیگری هم انجام نمیدهیم. کمی تلویزیون میبینیم، کمی تلگرام و اینستاگرام چک میکنیم و کمی کارهای منقطعی شبیه به اینها.
نمیتوانیم خودمان را راضی کنیم که حالا که امتحان نمیخوانم بروم بیرون پیادهروی. بنشینم کتاب دلخواهم را بخوانم یا دست به کارهای دلخواه طولانیتر بزنم.
همین موضوع درباره روایت ناوال هم صدق میکند.
در یک کتاب گیر میکنیم اما به کتاب دیگر هم دست نمیزنیم یا مثلا نمیرویم فیلمی ببینیم. زیرا در دلمان میگوییم اگر زمانی هست باید به پای همین کتابِ مهم صرف شود و باید بتوانم آن را تمام کنم تا اجازه داشته باشم به سراغ کتاب دیگری بروم. و این اجبار نابودمان میکند و علاقه به کتاب خواندن را هم در ما میکشد.
***
بیایید از زاویه دید دیگری به اجبار بنگریم.
فرض کنید قرار است درباره نحوه ارزشگذاری کسبوکارها تحقیق کنیم.
صبر کنید.
سوال مهمی در این جا وجود دارد: چرا درباره نحوه ارزشگذاری کسبوکارها تحقیق میکنیم؟
در این جا دو نوع نگاه وجود دارد. با نوع اول، چنین پاسخی میدهیم:
چون «مجبورم». مدیرم از من این تحقیق را خواسته و «باید» براش آماده کنم. (لحنمان هم گفتن ندارد که شاکی است)
اما با نوع نگاه دیگر پاسخمان این گونه است:
«فرصت» خوبی پیش اومده که درباره ارزشگذاری کسبوکارها بدونم. خوشحالم که مدیرم از من خواست که این تحقیق رو انجام بدم.
شاید کلیشهای به نظرتان برسد اما این دو نوع نگاه به نظرم تاثیر زیادی در طرز زندگی کردنمان دارند و پربیراه نیست اگر بگوییم قسمت عمدهای از خوشبختیمان را تعریف میکنند.
در نگاه اول که اجبار بر آن حاکم است ما در تلاش برای فرار از تنبیه هستیم.
دنبال حداقلهاییم.
کاری کنیم که دادِ مدیر درنیاید و به بیان خودمانیاش دنبال «ماستمالی» کردنیم. با سختی سرچی در گوگل میکنیم و ترکیب مقاله اول و دوم را به عنوان حاصل تحقیقمان تحویل میدهیم. خیلی هم که هنر به خرج میدهیم به منابع فارسی اکتفا نمیکنیم و سرچی هم به انگلیسی انجام میدهیم.
اما در نگاه دوم سوال پشت سوال است که در ذهنمان میآید و اگر داد مدیر را هم در میآوریم از عمق و گستردگی کارمان است (که حالا انقدر هم لازم نبود خودت را بکشی)
ارزشگذاری؟ اصلاً ارزش چیست؟
کسبوکارها چطور ارزش خلق میکنند؟
این خلق ارزش را چطور میسنجند؟
و در این راه است که میفهمی باید محیط کسبوکار را بفهمی.
مسیر کسبوکار را بشناسی.
استراتژی بدانی.
درباره مدل ذهنی مدیران و سرمایهگذاران مطالعه کنی.
بدانی سرمایهگذاران چه شاخصهایی برای ارزشگذاری دارند و اصلاً چگونه به سمت ارزشگذاری میروند؟
دنیای صورتحسابهای مالی را بفهمی، بدانی که چگونه آنها را تحلیل میکنند و از آنها اطلاعات بیرون میکشند.
راهت به بازاریابی و روشهایش باز میشود.
کسبوکارهای دیجیتال و فیزیکی را باید بهتر بشناسی.
و در مقیاس کلانتر اقتصاد بدانی.
خلاصه که این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ به نظر هیچ جا.
نمیگویم همه اینها با همان یک تحقیق حاصل میشود، اما اگر دل، دلی باشد پی یافتن پاسخ، درست مثل یک دومینو هر کدام از سطرهای بالا در گوشهای از مسیر کاریت سر بر میآورند؛ و درست مثل قطعات یک پازل که یکی یکی بر تو ظاهر میشوند کمک میکنند از کنار هم قرار دادنشان تصویری کاملتر و روشنتر و پرمفهومتر بسازی.
مسیری که احتمالاً چندین و چند سال طول میکشد تا تصویری کلی از آن به دست آوری و البته در پی یافتن پاسخ سوالهایت موقعیتهای بهتر کاری را هم تجربه کنی ( و بدیهی است که این مسیر نقطه پایان هم ندارد)
***
چراییاش موضوع این نوشته نیست اما احساس من این است که جامعه برای رتق و فتق امورش به «اجبار» دست میزند.
مدرسه نمونه واضحی از این اجبار و سر به زیر کردنمان است. برایشان مهم نیست چرا اما مجبورت میکنند که بفهمی در زندگی تا میشود «مجبوری».
حالیت میکنند مجبور بودن رویه عادی زندگی است.
کوهی از مطالب را مجبوری حفظ کنی و ساعات زیادی را مجبوری که در یک فضای بسته کوچک پشت یک میز کهنه بگذرانی.
انقدر عادی شده که نای پرسیدن سوال از ضرورت وجودیاش هم برایمان نمانده. این که چرا مجبوریم؟
البته درد فقط این نیست که عمده سالهای پشت این نیمکتها به بطالت میگذرند. درد اصلی، این عادی جلوه کردن «مجبور» بودن و حتی توجیه فلسفی آن به عنوان راهی برای انجام کارها است. و این درد که برای عمده ما انسانهای ضرورتزده، اجبار تا آخرین نفسمان با ما باقی خواهد ماند.
دیگر چه میماند جز افسوس؟
همین.
سمیرا کرمی
تیر ۲۰حدود ۱۰ سال پیش، یک مقاله خوندم که توصیه می کرد هر وقت قصد داریم (یا مجبوریم) یک کاری رو انجام بدیم، با خودمون فکر کنیم: انتخاب من این است…
مثلا انتخاب من این است در مورد ارزش گذاری کسب و کارها تحقیق کنم، انتخاب من این است که این کتاب را بخوانم.
حالا با خوندن پست شما عمیق تر دارم به این موضوع فکر می کنم. واقعا نتیجه کار کسی که با نگرش جبر به مسایلش نگاه می کنه با کسی که نگرش انتخاب داره قابل مقایسه نیست.
بابک یزدی
تیر ۲۱به نظر من هم تفاوت این دو نگاه خیلی زیاده اگر چه که صورت سطحی اون بارها مطرح شده و ما رو نسبت به درک عمیقترش بیتفاوت کرده.
من به طور کلی احساس میکنم اجبار کم کم ما رو از
معنای انسانیمون خالی میکنه و این بسیار ترسناکه.
ممنون از نکتهای که ذکر کردید.
ستاره اردانی زاده
تیر ۱۷سلام آقای یزدی…
من واقعا از پیدا کردن وبلاگ شما خخخیلی خیییلی خوشحالم ! فکر میکنم اینجا قراره بدون هیچ اجباری به مقدار زیادی ! چیز های جدید یادبگیرم…
در کنار تمام نکات ریز و درشت و شایانی که محتوای شما رو بسیار گیرا کرده بود لحن نوشته شما وجمله بندی متن این حس رو به من داد که انگار دارم با یه دوست قدیمی سر یه موضوعی که یه مدت طولانی ذهنم رو مشغول کرده صحبت میکنم …
ممنونم ! باید اعتراف که شما با اولین پستی که ازتون خوندم به باز شدن یکی از گره های لجباز ذهنم کمک کردید…
خوشحالم که یه استاد مجازی خوب دیگه پیدا کردم
بازم تشکر میکنم و امیدوارم پایدار باشید و با قدرت ادامه بدید.
بابک یزدی
تیر ۱۷ممنون خانم اردانیزاده. خوشحالم که این مطلب مفید بوده و امیدوارم مطالب دیگه هم به دردتون بخوره. فقط یه نکته این که من احساس میکنم تمام ما با یافتن منابع مفید توی فضای اینترنت به رشد خودمون کمک میکنیم و در ذهن من، لفظ استاد مختص انسانهای معدودیه که عمری در راهی تلاش کرده باشند و شاید به کارگیریش برای همون انسانهای معدود مفیدتر باشه. البته شکی نیست که کامنت پرانرژی شما من رو هم به ادامه این مسیر علاقهمندتر میکنه.
حمیدرضا مازندرانی
تیر ۵عجب مطلبی بود. اتفاقاً همین مسئله رو منم برای تهیه یک گزارش با موضوع بی ربط داشتم. تصمیم گرفتم که بهش به عنوان یادگیری در یک حوزه جدید نگاه کنم و با همین رویکرد خیلی سادهتر انجام شد.
البته به نظرم نمیشه برای همه مسائل همین رویکرد رو داشت و گاهی باید مجبور بود. اگه همیشه بخوایم اجبار رو حذف کنیم ممکنه سیستم قضاوت ذهنیمون در آینده تصمیمات اشتباه بگیره. اینطور نیست؟
omid
خرداد ۵سلام
چند وقیتیه یه سری مطالب ذهنمو درگیر کرده و امروز بالاخره وقت شد سرچ کنم
با سایت شما اشنا شدم
در حال خوندن مطالب سایت شما هستم
تلنگر خوبی به ادم میزنه
ممنون از مطالبتون
بابک یزدی
خرداد ۶سلام امیدجان. خوشحالم که مطالب اینجا براتون مفید بوده و امیدوارم در آینده هم باز به اینجا سربزنید.