ارنست همینگوی در کتاب «وداع با اسلحه» از «فردریک هنری» مینویسد. فردی آمریکایی که در جبهه ارتش ایتالیا علیه اتریش در جنگ جهانی اول میجنگد.
در اوایل کتاب، صحنههایی عادی روایت میشوند. جنگ «دور و بعید» است. انگار که تنها حاشیهای است که در پشت صحنه روایت میشود. این دور بودن و نبودن، برای مدتی ادامه دارد.
تا این که عملیاتی آغاز میگردد و هنگامی که فکرش را نمیکنی و هنگامی که فردریک و چند تن دیگر در سنگری «نه چندان مطمئن» مشغول ابراز بیزاری از جنگند، خمپارهای در نزدیکیشان منفجر میشود.
لحظات ابتدایی مواجهی فردریک با این انفجار، گنگ است. انگار که دم صبحی که تازه خوابیدهای بیدارت کردهاند. گیج و مبهوت فقط متوجه میشود که نمیتواند حرکت کند. تکان نمیخورد. شاید مرده است شاید هم نه. تا این که کم کم متوجه عمق فاجعه میشود.
***
بحثم بر سر حماقتها نیست. با این که با خواندن این کتاب بارها این حماقتهایی که نباید باشند ولی هستند، یقهات را میگیرند.
این حمق پایان ناپذیر دعوا دارد. ولت نمیکند. همین است که ترنم زندگی را به خاموشی جنگ میبرد.
***
اما این صرفاً جنگ نیست که میخواهم از آن بگویم. لحظات ابتدایی این اتفاق همان فردریکی که بر روی بدن خودش فرمانروایی میکرد، به هجمه یک خمپاره، از بدنش از تمام پیشفرضهایش جدا میافتد.
نمیفهمد کجاست، نمیتواند خود را تکان دهد و انگار دیگر خودش صاحب خودش نیست.
نکتهای که توجهام را جلب کرده این است که رابطه ما با بدنمان چیست؟ بدنمان که میگویم، یعنی تمام اجزائی که مشغول به کار خودند اما من تا زمانی که توجهم را به خودشان جلب نکردهاند، کاری به کارشان ندارم.
به قلب خود توجه کنید، برای خودش میزند. برای خودش که نه، به نظر میرسد که برای شما میزند.
برای شما و برای تک تک سلولهاتان.
قاعدتاً شما را نباید از این اندامها خیلی جدا فرض کرد. اما تا زمانی که خاری به پایتان نخلیده، تا زمانی که درد دندان، اشکهایتان را سرازیر نکرده، یا تودهای چربی سد راه جریان خون نشده، یادتان میرود که هستند. تا این «درد»شان ،همچون فریاد بر سرتان آوار نشود، نمیفهمید که آنها هستند.
این است که «درد» راه ارتباطی آنان با شما میشود. جنسش از جنس «زور» است. بعضی وقتها هم این درد مثل نوزادی میماند که زار گریه میریزد، اما نمیفهمی کجایش مشکل دارد؟ چه دردش است که این گونه نفستان را در سینه تنگ میکند. میدانی جایی مشکلی هست، اما نمیدانی حالا که کاری از تو بر نمیآید، حالا که حتی دقیق با تو سخن نمیگوید که چه مشکلی وجود دارد، چه کار باید کرد؟
***
به نظر میرسد این اجزا (که من در یک دوگانه بسیار سادهسازی شده و تنها برای آن که هویتی مستقل به آنان و نقششان بدهم، خودم را از ایشان جدا کردهام.) پروتکلهای خاص خود را دارند. در چارچوبی از پیش تعیین شده فعالیت میکنند. و هنگامی که از «روتین» زندگی خود خارج میشوی است که میبینی چه قدرتی دارند.
بر اثر سهلانگاری پایت میلغزد و زخمی میشوی.
تو میسوزی اما برای بهبود (جز دخالت اندکی مثل ضدعفونی کردن که آن هم نوعی پیشگیری است.) کاری از دستت برنمیآید. همچون ادارههای دولتی و بوروکراسی بیپایانشان که جانت را به لب میرسانند، باید منتظر بمانی که زخم طبق پروتکلی که دارد خوب شود.
آرام و تدریجی. بدون این که ذرهای به تو توجه کند. توئی که مدتی طولانی بود خود را صاحب اینان میدانستی.
اندام را ابزاری میدیدی.
***
احساس میکنی، اندامها همه از یک جنس نیستند. (با این که همه برای ادامه یک حیات لذتبخش لازمند.)
مثل این که میشود کلیهها را تعویض کرد. به ظاهر تعویض این اندام، انسان را (هویتش را) تغییر نمیدهد. شاید با پیشرفت سرسامآور تکنولوژی دیری نپاید، که پاهای مصنوعی آنچنان در بدن صاحبشان بنشینند، که احساس دوگانهای از نبودن یک پای واقعی در میان نباشد.
اگرچه بسیاری از تجربیات ما (و در نتیجه هویت ما) را همین پاها ساخته بودند. خاکیشدنشان، دویدنشان، زخمیشدنشان، خستگیشان، فرو رفتن در گلشان، احساس اولین درون آب غلتیدنشان و همه و همه صفحه سپید ذهن ما را نفشآرایی کرده بودند.
گاهی احساس میکنی همچون حسابدار پیری که سالها به حساب و کتاب شرکت رسیده و اکنون که فناوری نرمافزارهایی را رو کرده که جا برای این پیرمرد (یا پیرزن) تنگ شده، تو باید به این بیندیشی که این حسابدار از ماست یا نه؟
او را نگه دارم یا نه؟
در حالی که برای سالها قسمتی از خاطره تو و شرکت تو با فیلتر این پیرمرد بر درونت نشسته بود.
این است که به این فکر میکنم رابطه ما با اعضای بدنمان چیست؟
از ما هستند یا نیستند؟ اگه روزی بهترشان را بشود بدون درد و خونریزی با ما عجین کرد، چه میشود؟
***
به ظاهر ما یکی هستیم. اما اینان پروتکلهای مخصوص به خود را دارند، بیش از آن که فکر میکنیم سختافزاری و براساس قانونهای پیشفرض زندگی میکنند.
و فکر نکنیم این الزاماً چیز بدی است. همین قانونمداریشان است که زندگی را برای ما ممکن کرده، همین که مثل ما دمدمیمزاج نیستند، وقتی زخم سر باز میکند، نمیگویند به من چه، میخواست بیشتر دقت کند و پایش لیز نخورد. با مکانیزمهای مخصوص به خودشان که اصلا به خواهشها و التماسهای ما کاری ندارد شروع به اصلاحش میکنند.
***
چندی پیش در یکی از صبحهای دلانگیز بهاری، آنجا که سرخوشانه بازی امروزت را شروع کردهای. میخواستم از خانه بیرون بیایم.
همسایهمان جلوی در خانه را آب و جارویی کرده بود و من بیتوجه و بیهوا در حال عبور از این ناحیه بودم.
که پایم لیز خورد و محکم به پشت به زمین خوردم.
برای مدتی که حسابش از دستم در رفته در گرگ و میش و گنگی ذهن بودم. نمیفهمیدم دقیقا کجا هستم و انگار که از بدنم خارج شده باشم، نالههای پیوسته خودم را میشنیدم.
بعد از مدتی، کم کم به خودم آمدم، درد زیادی را در ناحیه کمر احساس میکردم. اما توانستم از جایم برخیزم. تمام لباسم گلاندود شده بود.
اما این گلاندودی، در مقابل مملو شدن وجودم از ترسی بیپایان از ناتوانی خودم به هیچ مینمود.
من که همه جا، همه وقت احساس میکنم این منم که تمام این وجود را حکم میرانم در برابر «دستورناپذیری» بدنم، همچون فرمانروایی شده بودم که سربازانش او را به استهزا گرفتهاند.
برای چند روز درد داشتم. اما کم کم این درد رفع شد. (کمرم در حال اجرای دقیق پروتکلش بود.) و آنهایی هم که در جریان ماجرا بودند، متفقالقول میگفتند شانس آوردهای که به پشتت کوله داشتی وگرنه معلوم نبود ماجرا به این سادگی پایان پذیرد.
این جا بود که با فردریک احساس همدردی خیلی بیشتری کردم.
و خلاصه در انتها تو ماندهای که تو کیستی و رابطهات با اجزای بدنت چیست؟
سوالی که به نظر نمیرسد به این سادگیها تسلیم هجمههای فکری ما شود.
***
پینوشت:
امیدوارم این برداشت صورت نگرفته باشد که من فکر میکنم بدنم از من جداست و حتماً شما بهتر از من میدانید که طبیعت کاری با این جداسازیها ندارد و دستهبندی و مدلسازی کار ذهن ما برای «فهمیدن» است.
گاهی برای اهمیت بخشیدن به موضوعی در ذهن بهتر است که «حدی» فکر کنیم، همانگونه که جایی دیگر در پستها به اثرات مثبت میلدادن به بینهایت یا بررسی رفتار توابع در حالتهای حدی صحبتی کردهام.
اینجا هم این دوگانهنگری را تنها به هدف بردن ماجرا به سر حد یکی از طیفها به کار بردم. (طیفی که در یک سرش بدنمان کاملا از ما جداست و در طرف دیگرش هیچ فرقی بین هیچ عضوی وجود ندارد و هر کدام میتوانند ادعا کنند به تنهایی یک «ما»ی کامل هستند.)
از این روست که میخواهم به خودمان، به بدنمان و به هستیمان پرسشنگرانهتر بنگریم.
و البته امیدوارم که این گونه مفیدتر باشد.
پاسخ دهید