هفتهای تا امتحان پایانترمت مانده. آن گونه که باید کلاسهای این درس را نرفتهای و چه بسا تعداد غیبتهایت از تعداد حضوریها هم فزونی گرفته. قصه جلسات حضوریت هم تعریف بیشتری ندارد، احساس نمیکنی آن سر کلاس رفتنها چیزی عایدت کرده باشد.
حالا هر چه به زمان این امتحان لعنتی نزدیکتر میشوی بیشتر عزمت را جزم میکنی که باید درسی خواند.
درسی میخوانی؟
واقعیتش نه.
تنها عزمش را جزم کردهای. حضور این امتحان آنقدر فضای ذهنت را به خودش جذب کرده که دل و دماغت به انجام کار دیگری نمیرود. نه کتابی میخوانی. نه فیلمی میبینی. نه گردش درست و حسابی میروی. هر آن کاری که میکنی از این کارهای خرد است. در حد چک کردنها. چک کردن اینترنت، شبکههای اجتماعی، تلویزیون را روشن کردن و کانالها را بالا و پایین کردن.
احساس میکنی به معنای واقعی کلمه «فلج» شدهای.
دو، سه روز بعد از امتحان، از کار خودت خندهت میگردد. باورت نمیشود که باز هم مثل اکثر امتحانهای قبلی زندگیت، روز آخر بود که مثل مرغ پرکنده جزوات و کتابها را به عنوان دورچین دور خودت پهن کرده بودی. باورت نمیشود که یک هفته را فدای این چند ساعت آخر کرده بودی.
دو سه سال یا چند سال بعدترش هم از خود «امتحان» و فلسفه وجودیش خندهت میگردد. حتی به همان چند ساعتی که بیهوده به پایش تلف کردی.
***
تابستان قبل از پیشدانشگاهی بود. مانند تمام بچههای سر به زیر و «خوب» ایران زمین همتم را جمع کرده بودم که برای کنکور بخوانم و البته انگار که تیم کشی باشد در مدرسهمان، دو، سه گروه شده بودیم.
چشم دیدن هم را نداشتیم. دست تمام سرویسهای جاسوسی را از پشت بسته بودیم، برای آن که بفهمیم گروههای رقیب چه کار میکنند، به کدام کلاسها میروند، در کدام آزمونها مینویسند و از طرف دیگر تمام ترفندها را به کار میبستیم که آنها نفهمند ما به کدام کلاس می رویم و کدام کتابها را ابتیاع میکنیم.
در دنیای کودکی سیر میکردیم با آن که مدتها از زمان سبز شدن پشت لبهامان میگذشت.
کسی نبود که ما بگوید میشود طور دیگری به داستان نگاه کرد. یادمان دهد که رقبای اصلی ما نه این چند نفری که دور و برمان میبینیم بلکه آنهاییند که شاید هرگز در زندگیت نبینیشان.
کسی نبود به ما بگوید که اگر زاویه دیدمان را عوض کنیم. اگر اسیر این بازیهای کودکانه نشویم، گامهای بسیاری به موفقیت نزدیک میشویم.
کسی نبود و انگار خودمان هم نبودیم. انگار که میراثدار رفتاری بودیم که سال بالاتریها انجام داده بودند و در ادامهمان قرار بود سال پایینیها هم به تقلید از ما ادامه دهند. ما حلقهای از این زنجیر باطل بودیم.
بگذریم که چند سال بعد که به عقب نگاه کردیم از خود کنکور و فلسفه وجودیش خندهمان گرفته بود.
واقعاً بگذریم.
***
دوستی کتابی را به ما معرفی کرده. عنوان کتاب جان میدهد که این طرف و آن طرف بر روی پرچم بزنیمش و بگوییم «من هم بله».
شاید هم عنوان پرطمطراق و «چشمکشان»ی نداشته باشد اما دوستمان تاکید کرده که نصف عمرمان بر فنا خواهد بود اگر این کتاب را نخوانیم.
گودریدز و آمازون و این طرف و آن طرف را هم چک کردهایم و دیدیم که همه «به به و چه چه» از زبانشان نمیافتد.
ذوقمان چند برابر شده که کتاب را بخوانیم. تمام برنامههای به زعم خود غیر ضروری این هفته را همه تعطیل کردهایم که در ساعات اضافی که به چنگ میآوریم این کتاب را بخوانیم و درخت دانش خود را بیش از پیش از نوبرانهی این کتاب خم کنیم.
اما چشمتان روز بد نبیند. چند صفحهای پیش که میرویم نفسمان به تنگ میآید. احساس میکنیم که در صحرای سوزان و بی آب و علفی گیر کردهایم پی جرعهای آب. خودمان را اجبار میکنیم به ادامه دادن با این وعده و وعید که یادگیری سخت است از دامن کوه بالا رفتن نفس نفس زدن هم دارد. از پا افتادن هم دارد. با تمام شدن فصل اول، انگار که خوان اول را رد کرده باشیم، انگار که به واحهای رسیده باشیم، به یخچال یورش میبریم تا در خنکایش لختی بیاساییم و مأکولی برای تناول بیابیم.
چرا؟
چرا نمیتوانیم آن کتاب را کنار بگذاریم؟
یا چرا نمیتوانیم خرد خرد پیش برویم؟
چرا؟
***
از تجربه کاربری تا تجربه زندگی
مدتی است گوشهای از ذهنم به مفهوم کار و زندگی اختصاص یافته است و چیزکی هم دربارهش در همین وبلاگ نوشتهام. چون دوستانی هم دیدهام که به من گفتهاند نفست از جای گرم بیرون میآید یا مثلاً احتمالاً با کاری که میکنی سرگرمی.
برای این که ابهامی نماند لازم به تاکید دیدم که بگویم که خود من هم «همیشه در سفرم».
اگر هم چیزی در این جا مینویسم به دنبال «همسفر»های شبیه به خودم میگردم. یعنی اگر مینویسم کار و زندگی نباید دوگانه تشکیل دهند و باید دو روی یک سکه باشند، این به آن معنا نیست که در هر لحظه زندگیم این جاریست. این باور میشود ستاره آسمان شبم که وقتی گرای حرکتم را از دست دادم به آن نگاه کنم و در جهت کاهش انحراف برآیم.
دوم هم در معجزهای است که تا این لحظه اعتقاد دارم از «گسترده دیدن» به دست میآید همان چیزی که سبب شده تا این پست را بنویسم و بارها در صحبتهای قبلی و بعدی به آن اشاره کرده یا اشاره کنم. برای آن که بتوانم آن چیزی را که در ذهن دارم شفافتر بیان کنم، ناگزیر به طرح مثال زیر هستم.
اگر با مشاغل دنیای دیجیتال آشنا باشید احتمالاً گوشتان با عنوان طراح تجربه کاربری یا UX Designer آشنا باشد. البته این جا بنای آن را ندارم که به طور دقیق به این بپردازم که طراح تجربه کاربری دقیقا چه کارهایی را انجام میدهد و چه بسا طرح دقیق آن هم ممکن نباشد زیرا که همپوشانیهایی هم مثلا با کارهایی که یک استراتژیست محتوا یا مثلاً یک مدیر محصول انجام میدهد به وجود میآید.
بیایید این طور فرض کنیم که این طراح تمام تلاشش ر ا میکند تا تجربه یک کاربر در هنگام استفاده از یک محصول دیجیتال مانند وبسایت یا اپلیکیشن خوب و تا حد امکان لذتبخش باشد.
معمولاً انتقادی که در برابر محوتر کردن مرز کار و زندگی مطرح میشود از تصویر یک کارمند بختبرگشته نشأت میگیرد که به خاطر دستور رئیسش مجبور شده تا نیمههای شب در شرکت حضور داشته باشد یا تصویر ملایمتر از زمانی است که تو در خانهای و به خاطر عشقی که به کارت داری در حال پیادهسازی اسکچها یا طرحهایت بر روی کاغذی. این عشق به کار در نگاه دیگران باعث شده دیگر «زندگی» نداشته باشی.
اما اگر کمی قاب تصویر را گستردهتر ببینیم چه میشود؟
به عنوان مثال یکی از کارهایی که معمولاً طراحان تجربه کاربری یا مثلا استراتژیستهای محتوا به آن فکر میکنند، معماری اطلاعات است.
در حالت سادهش به این معنا که چه منوهایی پیش چشم کاربر باشد و مسیر حرکت کاربر در سایت چگونه ایجاد شود.
احتمالاً اگر کارگاهی هم در این مورد برگزار میشود، سایتهایی مثل آمازون یا دیجیکالا را بالا میآورند و از نوع معماری اطلاعات در این دو سایت میگویند.
یا در حالت ساختارشکنانهاش صفحه گوگل را بالا میآورند و میگویند بعضی وقتها باید معماری اطلاعات در این حد باشد و شما خوبترین سرویس سایتت را تک و تنها پیش چشمان کاربر بگذاری و از گزینههای کمتر خوب چشمپوشی کنی.
حال بیاییم به گسترده دیدن توجه کنیم.
در این حالت:
معماری اطلاعات تنها مختص به یک وبسایت نیست.
هر آن چه به چشم و گوش و زبان و بینی و پوست ما میرسد از جنس اطلاعات است.
نوع چیدمان اثاث خانه، معماری اطلاعات است.
کتابی که در دست میگیریم، معماری اطلاعات دارد، از نوع فصلبندی و فهرست تا میزان تصاویر و فضاسازی و نوع نوشتاری که دارد.
ویترین هر مغازه.
تمام تابلوهای راهنمایی و رانندگی.
بساط جلوی هر دستفروش.
این بار که به سفر میرویم، شاید بد نباشد مفهوم معماری اطلاعات را در تلاشهای مغازههایی ببینیم که همه اجناس یکسان و سوغاتیهای آن شهر را دارند ببینیم هر کدام چه ترفندی را برای جذب ما به کار بردهاند. مسیر جذب ما را چگونه تعریف کردهاند.
منظورم این است که بدون آن که بخواهیم دقیقا به کاری که مشغولش هستیم فکر کنیم و ذهنمان را به آن مشغول کنیم میتوانیم از تجربیات عادیمان (به شرط آن تغییر زاویه دید) دنیا دنیا نکات جدید بیاموزیم و البته در تلاش این هم نباشیم که یک شبه اینها را به کار گیریم.
شاید نکتهای که امروز من در چیدمان دستفروش شهری که به آن سفر کردهام میبینم، سالها بعد در یک جلسه مهم کاری به کارم آید.
چون از دید من گسترده دیدن تنها محدود به گستردگی نوع نگاه و گزینهها نیست.
گستردگی میتواند در «پنجره زمان»ئی که به کاربردها و نتایج میاندیشم نیز نهفته باشد.
این که صبر داشته باشم و اجازه دهم تجربیات گسترده در یک گستره زمانی بلندتر هر چه بیشتر متمایزم کنند.
این گونه است که یک طراح تجربه کاربری، به جای آن که به اپلیکیشن و وب بیندیشد میتواند در هر لحظه از زندگیاش با مفهوم «تجربه» زندگی کند و برای طراحی بهتر تجربه چه برای خودش، چه اطرافیانش و چه جهان اطرافش تلاش کند.
این گونه است که زندگی و کار آن چنان در هم میآمیزند که تفکیکشان عملاً ناممکن میشود.
این گونه میشود که اگر کاری که میکنم «بازاریابی» است نباید تمام کتابهایی که میخوانم در عنوانش «بازاریابی» وجود داشته باشند و قدرت من میتواند از گستردهتر دیدن من بیاید. از مکملها را به کار گرفتن تا مکملها را خواندن و از تغییر نگاهم به پدیدههای ظاهراً «دم دستی».
***
دانیل کانمن در کتاب خواندنی خود، «تفکر، سریع و کند» قسمتی دارد با عنوان «چارچوببندی گسترده» یا Broad framing که در آن به پدیدهای جالب اشاره میکند که در زیر درسی با عنوان «عامل خوششانسی چیست؟ چرا من بدشانس هستم؟» در متمم دربارهش نوشتهام.
البته آن روز که آن مطلب را مینوشتم بیشتر دغدغه شانس و مفهومپردازی آن را داشتم ولی امروز و در این پست میخواهم از اثرات مثبت افق گسترده بگویم.
دنیل کانمن در این کتاب از ضریب ریسکگریزی یا Risk Aversion Coefficient نام میبرد که برای انسانها چیزی بین یک و نیم تا دو و نیم است. به این معنا که انسانها در یک بازی که ۵۰ درصد احتمال وجود دارد ۱۰۰ دلار ببازند معمولاً در صورتی شرکت میکنند که بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ دلار برنده باشند.
این بدان معناست که انسانهای بسیاری وجود دارند که در یک بازی که با احتمال مساوی ۱۰۰ دلار بازنده میشوند یا ۲۰۰ دلار برنده، شرکت نمیجویند. جالب است که هنگامی که همین تک بازی را نگاه میکنیم معمولاً آن را یک انتخاب شخصی میدانیم و این که بالاخره اندکی محافظه کاری سبب شده در آن شرکت نجوییم.
اما در ادامه کانمن نشان میدهد (که البته اگر به آمار و احتمال علاقه داشته باشید، جذاب خواهد بود که خودتان دست به قلم شوید و حاصل را بدست آورید.) که اگر به جای یک بازی، یک نفر با صد بازی از این جنس رو به رو باشد و در هر صد بازی شرکت کند، به طور میانگین انتظار میرود ۵۰۰۰ دلار سود کند و با احتمالی بالاتر از ۹۹/۹۵ درصد سود خواهد کرد و ضرر نخواهد کرد. این جاست که او یکی از بزرگترین اشتباهات ما را به رویمان میآورد.
این که معمولاً قاب دیدمان به اندازه همان یک مسابقه پیش رو است.
چارچوب دیدمان را آنقدر تنگ کردهایم که درباره همان یک مسابقه تصمیم بگیریم که با احتمال پنجاه درصد در آن بازندهایم و این برای انسانهای ریسکگریزی مثل ما «خیلی» است. و دائماً آن «ور» وجودمان را به صدا در میآورد که «نکند ببازیم». در حالی که زندگی بارها و بارها از این جنس مسابقه در پیش نظرمان قرار میدهد و نباید دیدمان را آنقدر تنگ کنیم.
راستش ما فقط همان «امتحان» آخر هفته را میبینیم.
ما فقط همان «رقیب» همدرس همکلاسیمان را میبینیم.
ما فقط همان یک «کتاب» سختخوان سخت فهم افتاده بر روی میز را میبینیم.
و این «فقط همان»ها را دیدن، درد بزرگی است.
***
راستی، نسیم طالب هم عادت کتابخوانی خوبی دارد که با آن در کتاب پادشکننده یا Antifragile آشنا شدم. او عادت دارد به جای آن که یک کتاب را شروع کند و به انتها برساند، معمولاً چند کتاب را با هم پیش ببرد. این کارش سبب میشود زمانهایی که انرژی یا فضای ذهنی خواندن یک کتاب را ندارد به آسانی به کتاب دیگر سوئیچ کند و همواره در فضای کتابخوانی بماند.
با این کار شاید یک کتاب در هفته تمام نشود اما مثلاً شش کتاب در شش هفته میتواند تمام شود.
در حالی که احتمالا شما هم تجربه کرده باشید که وقتی در باتلاق اجبار کردن خودمان به خواندن یک کتاب خاص میافتیم، شاید حتی به قیمت چندین ماه یا چندین سال کنار گذارن عادت کتابخوانیمان تمام شود.
***
از «اجبار» به «آزادی عمل»
با استفاده از عادت نسیم طالب میخواهم یک نتیجهگیری در پایان این پست داشته باشم که احتمالاً میتوانید حدس بزنید که کاملاً شخصی است و اصراری بر درست بودنش ندارم.
احساس میکنم کلید عبور از «جبر» به «اختیار» حداقل در معنای روزمره و محاوریمان در این «گسترده» دیدنهاست.
هر چه زمین بازی معلومتر و قوانین مشخصتر باشد، مشخصات برنده با احتمال بیشتری قابل حدس زدن است.
مثلا وقتی قرار است صد متر از طول یک زمین مشخص و تنها با استفاده از «دو» طی شود. جدای از این که رقابت بر سر صدم یا هزارم ثانیه هاست، ساختار بدن برنده و نوع قامت و کشیدگی پاها و فشردگی عضلات تست خوبی است تا بتوانی برندگان محتمل این رقابت را بیابی.
این جاست که میدانی که اگر پایت بدان اندازه که باید کشیده نیست، شانس آن چنانی برای برنده شدن در این بازی نداری.
اگر معیار موفقیت نمره بالا آوردن در فلان امتحان دانشگاه است، هفته قبل از امتحان جز جبر خواندن و زجر کشیدن شاید راه دیگری پیش پایت نماند.
و وقتی یک کتاب پیشرویت گذاشتهای، «مجبوری» به خواندنش ادامه دهی. همان طور که وقتی یک راه مشخص را «راه موفقیت» نام نهادهای، «مجبور» به طی کردنش هستی.
شاید «مختار» بودنمان در گشادهدستیمان در باز کردن قاب نگاهمان به پیشروست.
شاید با بزرگ کردن این قاب است که میفهمیم که زندگی هم بیشتر از آن که به جبر گرویده باشد طرفدار اختیار است.
همچنان که کار.
ادریس
آذر ۱۰لینک کامنت بابک یزدی دربارهی شانس:
https://motamem.org/user-content/19515724
(خودم دنبالش گشتم، گفتم دیگران راحتتر پیداش کنن 🙂 )