بیمار شدم. به همین سادگی و به همین سرعت و بارها در این چند روز این جمله حکیمانه برایم تکرار شد که درد با خروار میآید و با مثقال میرود.
***
درست یک روز بعد از سال تحویل و درست در روزهایی که برای گذرانشان از مدتی پیش (و شاید برای خیلیها از مدتها پیش) برنامهای ریختی.
پزشک که معاینه میکرد بر این عبارت آشنا تاکید کرد که «ویروسیه و باید دورش طی شه.» و همین جمله ساده من را وارد یک بازی فکری کرد که حاصلش یادآوری سه تا از دغدغههایم بود که پیشتر تا حدودی برایتان ازشان گفته بودم و میخواهم مختصری در این پست از آنها در این جا بنویسم. البته واقعیتش این بازی فکری تنها محدود به این سه دغدغه نماند و یادآور دغدغههای دیگری هم برایم بود که احساس میکنم خود آنها داستان مفصلتری میطلبند برای گفتن. به خصوص داستان «عدم قطعیت» و «ابهام»ی که در زندگی موج میزند و شاید بیماری آنهم بیماریهای کوتاهمدت چندروزه، فصل کوچکی از حادثههایی است که اصلاً در جدول احتمالاتمان جایی ندارند اما اتفاق میافتند.
بگذریم و برسیم به دغدغهها.
***
دغدغه اول- زندگی در پی یافتن مقصر
من در پست «دست نامرئی» هم خیلی به دنبال آن بودم که نشان دهم که چقدر ما به دنبال یافتن یک عامل مشخص در پشت یک اتفاق هستیم. عاملی که بفهمیمش. درست مثل آن لحظهای که میبینیم لیوانی بر روی زمین افتاده و شکسته و به دنبال پاسخ این سوالیم که چه کسی لیوان را شکسته است؟
عامل انسانی باشد که چه بهتر تا بتوانیم هوارهایمان را بر سرش بزنیم اما اگر باد هم بود خوب است. من با مولکولهای سرگردانی که این طرف و آن طرف میروند کاری ندارم -نمیفهممشان- من باد را میفهمم. «باد»ی شبیه به خودم که با دستش میزند و لیوان را میشکند.
درست مانند تصادفی که به دنبال مقصر وقوع آن هستیم.
مقصر هم یک نفر است. یک راننده که آن هنگامی که باید، کاری نکرده، ترمزی نگرفته و فرمانی را نچرخانده.
به نظرم این به دنبال «عاملیابی» ما که همان گونه که در همان پست هم گفتم خیلی از جاها باعث سادهتر شدن زندگیمان و پیشرفتن کارهایمان شده، جایی هم وبالمان شده.
آویزان از ما و قضاوتهایمان و فهممان از دنیا.
جایی کارمان را ساده کرده، همان جا که توانستهایم با مدل کردن انسانها به صورت عامل بتوانیم رفتارهایشان را پیشبینی کنیم و مثلاً بدانیم در برخوردهای اجتماعیمان کجا بخندیم، کجا سکوت کنیم و کجا همدلی.
جایی هم وبالمان شده، آن جا که پشت هر خطا یا اشتباهی (از نگاه ما) به دنبال یافتن مقصریم و مشخصاً دنبال آن هستیم که انگشت خطا را به سمت کسی یا چیزی بگیریم.
به تحلیلهای درون تاکسی و دید و بازدیدهایمان اگر نگاه کنیم میتوانیم لیست مقصران هزاران اتفاق را ببینیم –که چه ساده- به صورت قطار از زبانمان خارج میشوند.
دریاچه خشک شده؟
آسمان را گرد و خاک گرفته؟
تورم داریم؟
جوانان شغل ندارند؟
چایی من جوشیده است؟
جورابم گم شده؟
آمار تصادفات بالاست؟
روابط خارجیمان مشکل دارد؟
معدهدرد دارم؟
در هر زمینهای اگر سوالی وجود داشته باشد، آمادگی داریم لیست «مقصران» را از جیبمان بیرون بیاوریم و بگوییم مقصر ایجاد آن وضعیت چه کسی است.
بسیاری از موضوعات را «مثلاً» میفهمیم و به دنبال مقصر آن اتفاق هستیم.
بسیاری از موضوعات را هم اگر درست نفهیمم هم باز به دنبال یافتن مقصر وقوع آنها هستیم.
شاید مقصرینی که گاه و بیگاه برای بیآبی و بلایای طبیعی مثل زلزله هم در لیست ما یافت میشوند از همین سرشت «مقصر»یابمان آمده باشد.
شاید بپرسید چرا حالا این موضوع را به عنوان دغدغه حاصل از بیماری مطرح کردم؟
به دلیل آن که خود منی که در پست «دست نامرئی» از این گفته بودم که بسیاری از سیستمهای غیرمتمرکز را نمیتوان به سادگی در قالب یک عامل متمرکز مدل کرد، در پی یافتن این بودم که مقصر بیمار شدن من کیست یا خودمانیاش این «ویروس لعنتی» را من از چه کسی گرفتهام و میتوانید به این فکر کنید که چه لیست بالابلندی از مظنونین احتمالی هم تهیه کردم و البته هرگز نفهمیدم این «مقصریابی» چه کمکی به بهبود بیماری من میکند.
بگذریم تا همین جایش برای آن که بازگویی مقصریابی خودم خجالتم دهد، به نظرم کافیست.
دغدغه دوم- بدنی که می (نمی) فهممش.
من مشخصاً در دو پست دیگر یعنی
آیا ما فرامانروای بدنمان هستیم
درباره این دغدغهام (ارتباط ذهن و بدن) صحبتهایی کردهام که البته واقعیتش بیشتر به طرح یک مسئله کلی و تا حدودی مبهم منجر شده است و البته همان طور که در همان پستها هم نوشتم معمولاً وقتی چیزی سر جایش نیست و ما به زحمت میافتیم است که ما متوجه این رابطه شگفتانگیز بدن و ذهن میشویم.
میلیاردها سلول در قالب هزاران قالب متفاوت و با اسمهایی که ما بر روی آنها گذاردهایم و در حالی که هر کدام زندگی خودشان را میکنند و ما از آنان غافلیم، ما را میسازند و حالا با یک بیماری توجه ما به این ملغمه عظیمی که خودمان را درونش میابیم جلب میشود و سوالاتی که به سادگی رهایمان نمیکنند.
همین گلویی که اصلاً در محاسبات من تا دیروز نبود و اصلاً توجه نمیکردم که هست، با بلع هر لقمه درد عجیبی را بر من حاکم میسازد.
ماهیچههایی –که انگار- تا دیروز به اراده من به سادگی و سرعت از این سو به آن سو میشدند امروز با هر حرکت کوچکی، سنگینی وجودشان را به یاد من میآورند.
و البته این تنها نکته نیست.
نکته دیگر آن که اینها قرار نیست برای درمانشان به دلخواهیهای من پابند باشند، اینها با قوانینی که مطابقش عمل میکنند –اگر بخواهند- رو به بهبودی میروند. این سیستم که من به سادگی در قالب خودم احساسش میکنم اتفاقاً فرمانبرداری از خواستههای آنی من ندارد و بهبودش بر اساس نظم و سیستم و تاخیری است که باید آن را پذیرفت.
به همین سادگی.
دغدغه سوم- در نبود «من»
و البته دغدغه سوم، احساس میکنم چتر بزرگی از ما را در بر میگیرد.
هر کدام از ما احساس میکنیم «مهم» هستیم.
میدانید؛ داستانها برای روایت داریم از این اهمیتمان.
من اگر نباشم، کار این شرکت لنگ میماند.
من اگر نباشم، اعضای خانوادهام بدون من هیچکاری نمیتوانند بکنند، اصلاً از غصه زنده نمیمانند.
من اگر نباشم و داستانها و روایتهایی که به سادگی میتوانیم ادامهشان را تکمیل کنیم.
خود من قرار بود روزهای ابتدای سال جایی باشم و از مدتی قبل هم برایش برنامهریزی کرده بودم. اما این بیماری مانع آن شد که من در آن جا باشم.
من نبودم.
نمیدانم مستقیم ارتباطش بدهم اما این «نبودن» مثل یک داروی تلخ برایم یادآور آن بود که وزن اهمیتی که برای حودم قائلم شاید بیش از اندازه باشد.
یا شاید بهتر باشد «اهمیت» را بازتعریف کنم.
سوزان بلکمور در کتاب خواندنی Meme Machine روایتی از «من» یا با اصطلاح خود کتاب ممپلکس (Memeplex) «من» بیان میکند که حتی اگر نتوانیم باورش کنیم، بسیار نگاه بدیع و مبهوتکنندهای است.
طبیعتاً بازکردن چنین موضوعی هم خود مقدمهچینیهای فراوان دارد –که حداقل الان- در توانم نیست بچینمشان. اما صحبتهای خانم بلکمور میتواند توضیحی باشد برای آن که چرا این «من» تا این اندازه برایمان مهم است. یا البته روایتهای بسیار دیگر چه فلسفی، چه مذهبی و چه و چه که میتوانند محل رجوعی برای ما و فهمیدنمان از این اهمیت باشند.
اما نکتهام این است که آنقدر باور این موضوع برای ما سخت است که باور کنیم که من نباشم و چرخ روزگار بگردد، که حاضریم هزاران موضوع دیگر را باور کنیم تا تن به باور این یک موضوع ندهیم. چون باور این که من شاید آنقدرها هم که فکر میکنم، مهم نیستم. اصلاً باور سادهای نیست.
اصلاً.
خلاصه این بیماری باعث شد که من انشایی در باب سه دغدغه ناشی از آن بنویسم، امیدوارم که به خواندنش بیارزد.
پاسخ دهید