آقای گرگوری منکیو (+)، استاد شهیر اقتصاد در دانشگاه هاروارد در ابتدای کتاب اصول اقتصاد خود که یکی از مشهورترین کتابهای درسی اقتصاد است، فصلی دارد که در آن به شرح ده اصل اقتصاد –طبیعتاً به انتخاب این نویسنده- میپردازد.
اصل سوم، اصل زیر است:
افراد منطقی، بر لبه فکر میکنند یا
Rational people think at margin
البته در فارسی مصطلح است که Margin را «حاشیه» ترجمه کنند. اما به دلایلی من ترجیح میدهم از واژه لبه در این جا استفاده کنم تا بتوانم آن چه را مدنظر دارم بهتر برسانم.
***
آیا ما بر لبه فکر میکنیم و متعاقب آن بر لبه تصمیم میگیریم؟
بر لبه؟
انگار که بر لبه پرتگاه ایستاده باشیم و هر تصمیمگیری به مثابه تصمیمگیری بر خط جداکننده مرگ و زندگی باشد.
حاشیه نروم.
اقتصاددانان از این اصل استفاده میکنند تا نشان دهند چرا الماس بیشتر از آب میارزد و یا چرا بلیط لحظه آخری هواپیما به این اندازه ارزان است. به نظر میرسد نیاز داریم بیشتر با «لبه» مدنظر اقتصاددانان آشنا شویم.
***
فرض کنید هزینه سفر هواپیما بین دو مقصد چیزی معادل چهارصد میلیون تومان از آب در میآید و این هواپیما، ۲۰۰ نفر ظرفیت دارد. اگر از سود چشمپوشی کنیم، هزینه هر مسافر طبیعتا باید چیزی برابر ۲ میلیون تومان باشد.
از طرفی سه ساعتی به پرواز مانده و بلیط حدود بیست صندلی هنوز خریداری نشده و از طرف دیگر تجربه نشان داده بعید است در این لحظات مسافری به لیست این پرواز اضافه شود.
اما بر خلاف قرار معلوم، خانوادهای پنج نفره به فرودگاه آمدهاند که پدر خانواده خیلی لجوج است و حاضر نیست بیش از پانصد هزار تومان بابت هر نفر بپردازد. اگر از هزینههای جاری هواپیما صرف نظر کنیم، آیا منطقی است که این خانواده را همراه این پرواز کنیم؟
منکیو – و به طور کلی خیل کثیری از اقتصاددانان- اعتقاد دارند که تصمیم منطقی آن است که در آن لحظه ( و در آن لبه تصمیمگیری)، خانواده آقای لجوج را سوار هواپیما کرد چون به هر حال پولی که میدهند از هزینه حاشیهای اضافه شدنشان بیشتر است و میارزد که همراه پرواز باشند.
این داستان در موقعیتهای مختلفی تکرار میشود.
مثلاً هنگامی هم که در حال ارزشگذاری بر روی یک کالا یا خدمت هستیم بر لبه تصمیم میگیریم.
به این معنا که من میسنجم یک واحد اضافهتر از آن کالا چقدر ارزش برایم دارد.
آب اگر تنها به حد آشامیدن من باشد ارزشش سر به فلک بر میدارد اما هر چه بیشتر شود من از آن برای مقاصد دیگری استفاده میکنم که ارزش نزولی برایم دارند.
مثلاً استحمام میکنم.
گلها را آب میدهم.
ماشین را تمیز میکنم.
دم در خانه را آبپاشی میکنم.
کف پارکینگ را میشویم.
و هنگامی که مسافرم را راهی میکنم به بدرقهاش آب میریزم.
و هر چه اولویت این کارها کماهمیتتر میشوند آب هم برای من کمارزشتر میشود.
من بر لبه تصمیم میگیرم که آب چقدر برایم ارزش دارد بر لبهای که در آن میدانم چقدر آب برای چه مقاصدی دارم.
***
میهالی چیک سنت میهالی، روانشناس گرانقدر، در کتاب کمنظیرش The Evolving Self مفهوم پیچیدگی را از دیدگاه خود توضیح میدهد که من در قسمتی از پست «دو روی یک سکه یا چگونه متناقض زندگی کنیم؟» کمی آن را شرح دادهام و این که چرا باید انتخابهایمان در راستای افزایش پیچیدگی در جهان باشد.
در این پست با مفهوم دقیق پیچیدگی کاری نداریم اما میخواهم از قسمتی از روایت میهالی بگویم که به نوعی ما را بیدار میکند که حواسمان به تصمیمگیریهای بر لبهمان باشد و البته من در این جا عیناً از کلمات و روایت او استفاده نمیکنم اما سعی دارم روح مطلب مدنظرش را انتقال دهم.
***
فرض کنید در مطب پزشک منتظر هستید. دو مجله هم رو به روی شما قرار دارد و از شانس خوبتان گوشیتان نیز همراهتان نیست. تیتر یکی از این مجلات، یکی از سوالات همیشگی ذهن شما رو پوشش داده که اگرچه برایتان جالب بوده اما به هر حال برایش زمان نگذاشتهاید و به دنبال یافتنش نبودید.
تیتر این است:
چرا طلا در طول تاریخ بشر این اندازه ارزشمند بوده است؟
و تیتر مجله دوم به حجم طلایی اشاره دارد که یکی از معروفترین بازیگران هالیوود در خانهاش نگهداری میکند و سوال این که این طلا را چه کسی به او هدیه داده؟
و البته شما به خوبی این بازیگر را میشناسید و بسیاری از فیلمهایش را دیدهاید و تعلق خاطری هم به وی دارید.
نه تقلب نکنید. ۱۵ دقیقه هم بیشتر وقت ندارید و این پزشک برخلاف تصوری که از پزشکان میرود بسیار دقیق است و مطمئناً بر سر زمانش شما را معاینه خواهد کرد. پس تنها فرصت مرور و خواندن یکی از این مطالب را دارید.
میهالی در چنین موقعیتی پیشنهاد میدهد برای افزایش پیچیدگی جهان، انتخاب اول را انجام دهید و البته بسیار مفید خواهد بود برای اطلاع یافتن از چرایی چنین پیشنهادی کتاب ارزشمند ایشان را هم مطالعه کنید.
***
فارغ از این که شما چه گزینهای را انتخاب میکنید اما من با ذکر مثال میهالی میخواستم به این نکته برسم که ما مدام در حال انتخاب بر روی «لبه» هستیم.
تصمیم این که امروز پیراهن بپوشم یا تیشرت؟
تصمیم این که امروز گوجه بخرم یا نه؟ از این مغازه بخرم یا از دو مغازه آنطرفتر؟
تصمیم این که به مدیرمان لبخند بزنم و جوابش را در گروه تلگراممان به گرمی بدهم یا بیخیالش بشوم؟
و شاید بد نباشد به این بر لبه زندگی کردن بیشتر فکر کنیم و شاید بتوانیم این آموختهها را در زندگی نیز به کار بندیم. این چیزها که در ادامه مینویسم حاصل اندک تفکرات من است، امیدوارم به کار شما نیز بیاید.
***
یک: درست؛ ما انسانهای منطقی بر لبه تصمیم میگیریم، اما با منطق «در دسترس»
بیاییم فکر کنیم به مطب پزشک رفته بودیم و تنها یک مجله پیش رویمان بود که آنهم درباره حجم طلای نگهداری شده در خانه آقا یا خانم بازیگر صحبت کرده بود. به نظرتان عقل سلیم چه حکمی میکرد؟
این که ۱۵ دقیقه بیهوده منتظر بمانیم یا آن که مجله را تورق کنیم؟
احتمالاً به خود میگوییم: بالاخره «کاچی به از هیچی» و مطالعه کردنمان چیزی به دانشمان میافزاید که بهتر از ندانستنش یا بیهوده منتظر ماندن است.
و احتمالاً همین استدلال باعث میشود که هنگامی که سوار تاکسی یا اتوبوس میشویم، موبایلمان را دربیاوریم و کانال «برترین دانستنیها» را مرور کنیم تا از وقتمان استفاده کرده باشیم. و این کاملاً به نظر میرسد در راستای گفتههای آقای منکیو نیز هست و ما به صورت منطقی و بر لبه، «بهترین» استفاده از وقتمان را میبریم.
اما آیا این بهترین استفاده از وقتمان هست؟
آیا نمیشد کتابی (نه آن چنان سختخوان که نشود در اتوبوس آن را مطالعه کرد.) همراه داشته باشیم؟
نمیشد یک کتاب صوتی با همین گوشی گوش کنیم؟
نمیشد پادکست مورد علاقهمان را همراه خود کرده باشیم؟
نمیشد آن اپلیکیشن آموزش زبان را برای وقتهای به ظاهر پرت خود همراه کرده بودیم؟
یادمان نرود که به قول دنیل کانمن، ما معمولاً تنها آن چیزی را که در جلوی چشممان قرار دارد را میبینیم (WYSIATI) و اساساً در به خاطر آوردن گزینههایی که دم دست نیستند، مشکل داریم.
همین میشود که مجله روی میز اتاق انتظار مطب آقای دکتر و از آن همراهتر موبایل و تلگرام همدم همیشگیمان میشوند.
همین میشود که علاوه بر مهندسی لحظاتمان از قبل (مثل همین آماده کردن کتاب و فایل صوتی موردعلاقه و باب طبعمان)، شاید بد نباشد مهندسی سلبی نیز بکنیم مثلا اپلیکیشنی در گوشی خود داشته باشیم که جز لحظات محدود اجازه استفاده از آن شبکههای اجتماعی جذاب را ندهد تا این که این شبکهها اینقدر راحت در دسترسمان نباشند.
اما چرا آنقدر اهمیت دارد که ده یا پانزده دقیقه توی مطب را مجله میخوانم یا منتظر میمانم که حالا نیاز داشته باشم از قبل هم برایش برنامهریزی کنم؟ این همان بحثی است که در نکته دوم میخواهم از آن بگویم.
دو: تصمیمهای بزرگ مستقل از تصمیمهای کوچک نیستند.
یا اگر دستم را باز بگذارند میخواهم بگویم که به نظرم تصمیم بزرگی به خودی خود وجود ندارد هر آن چه تصمیم میگیریم ریشه در تصمیمهای کوچک دارد.
مثلاً میخواهم ماشینی را بخرم. من فکر میکنم که در خرید این ماشین کاملاً منطقی عمل میکنم اما چه کسی است که نداند ریشه بسیاری از تصمیمهای من در گذشته است.
درست است، مطلبی خواندهام که نویسنده گفته بود که یکی از زنگ خطرهایتان هنگام قرض گرفتن این باشد که این قرض گرفتن به خاطر پشیمانی در آینده نباشد و حالا من توجیه پشت توجیه میآورم که وامی که برای ماشین میخواهم بگیرم (در حالی که میتوانستم یکی دو مدل پایینتر هم یک ماشین درست و حسابی و بر اساس نیازهای فعلیم تهیه کنم.) به دلیل ترس از پشیمانی نیست و دلایل منطقی دارد.
اما خودم هم در خلوتم که خوب فکر میکنم میبینم به خاطر ترس از پشیمانی است.
امانباید یادم برود که ریشه ترسم از پشیمانی بر میگردد به هزاران تصمیم کوچکی که قبلاً گرفتهام.
مثل همان تصمیم کوچکی که روزهای بچگی گرفتم و علی رغم شام زیادی که خورده بودم و واقعا پر بودم نتوانستم از آن شیرینی خامهای هوسانگیز چشمپوشی کنم از ترس پشیمان شدن. از ترس این که شیرینی را برندارم و تا آخر مهمانی افسوسش را بخورم.
من در هزاران لبه تصمیم گرفتم از ترس پشیمانی و حالا موقع خرید اتومبیل که شده، چطور انتظار داری یک پست ساده بتواند مرا متحول کند؟
***
به نظر من بسیاری از تصمیمهای بزرگ در سایه بینهایت تصمیم کوچک پیش از آن گرفته میشود و این جاست که اهمیت میابد ما در مطب آقای دکتر چه تصمیمی میگیریم یا در مهمانی کودکی حاضریم از چه بگذریم در ازای چه.
همینها محل زندگی، نوع کار، مهاجرت، ازدواج، خانه و ماشین من را هم تعیین خواهند کرد.
و البته این من هستم که آخرش سرسختانه از تصمیم بزرگم (که فکر میکنم منطقی گرفتهام) دفاع خواهم کرد.
سه: پی کشیدن خط مستقیم نباشم
نکته آخری هم که میخواهم درباره تصمیمهای در لبه بگویم این است که اثرات تصمیمهای ما بسیار پیچیدهتر از آنانند که من بتوانم تخمینی دقیقی از آنها در آینده داشته باشم. ریشه چنین تفکری را هم به محمدرضا شعبانعلی وامدارم.
من به دلایلی که ابتدا میتواند خیلی پیشپا افتاده باشد به سمت چیزی میروم.
مثلاً در اخبار کلمه تورم را میشنوم و کنجکاو میشوم بیشتر دربارهش بدانم و این باعث میشود که در اینترنت دربارهش جستوجو کنم. سایتی که مییابم آنقدر خوب و به زبان ساده برایم این مفهوم را توضیح میدهد که قلقلکم میدهد یک سری اصطلاحات دیگر را هم در ادامهش بخوانم و در نهایت کتابچه کوچکی که توصیه میکند را هم دانلود کنم و غرقش شوم.
چند هفته بعد به خودم میآیم و میبینم دو سه کتاب با عنوانهای اقتصاد به زبان ساده و اینها هم مثلاً در کتابخانهام حضور پیدا کردهاند.
شاید تا همینجایش بس باشد
و شاید این علاقه در طول سالها بزرگ شود و سر از مکتبهای مختلف اقتصادی و کتابهای گوناگون و اندیشمندان مختلف درآورد.
نمیدانم.
شاید آن علاقه سرسری باعث شود مدیریت خرجهای روزانه را بهتر انجام دهم.
شاید حداقل باعث شود از تحلیلهای سرسری درون تاکسی نجات بیابم و از این و آن را مقصر دانستن دست بردارم.
شاید هم باعث شود که در شرکتی که کار میکنم فضای بیشتری برای اظهار نظر بیابم و درصدی بر روی حقوقم هم اثر بگذارد.
شاید هم روزی پایم به حساسترین محافل تصمیمگیری باز شد.
و شایدهای بسیار دیگر.
***
تمام اینها برای آن است که من بدانم که خیلی ساده نمیتوانم از اثرات اقدامات خودم آگاه باشم و البته نباید تنها راهیابی به آن محافل حساس، هم و غمم از انجام یک کار باشد یعنی تنها به خاطر بزرگی یک افق دور نباشد که کاری را انجام میدهم.
من در لبه تصمیم میگیرم.
شاید بهترین خدمتی که میتوانم به خودم انجام دهم آن باشد که «قاب تصمیمگیری در لبهام» را اندکی افزایش دهم.
و به جای گزینههای پیشفرض، به یکی دو گزینه پیچیدهتر هم فکر کنم.
یا به امید نتایجی باشم که خیلی نمیتوان خط مستقیمی بین تلاشهایم و آن نتایج کشید.
شاید راه نجاتم کنار گذاشتن ماشین حساب و کنار گذاشتن انتظارات خطی باشد آن هنگامی که در لبه تصمیم میگیرم.
شاید.
***
اگر نوشته بالا را دوست داشتید، برای خواندن نوشتههای مشابه که درباره آموختههای من از اقتصاد است میتوانید روی لینک زیر کلیک کنید:
سارا
شهریور ۴با سلام
ممنون از مطالب خوبتون.
یک درخواست دارم و اون اینکه مثل لیست نوشتههاتون که دستهبندی هم شده و کمک میکنه مطالب رو راحت تر پیدا کنیم، اگه میشه لیست کتاب هایی که معرفی میکنین هم با دسته بندی موضوعات بذارین.
ممنون
بابک یزدی
شهریور ۴سلام. ممنون از لطف و پیشنهادتون. راستش چون کمتر یه پست کامل رو به یه کتاب اختصاص دادم تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. سعی میکنم یه دسته جدا برای معرفی کتاب هم ایجاد کنم و بیشتر از خود کتابها هم بنوسیم.
سارا
شهریور ۱۹بسیار ممنون از لطفتون
علی امینی
اسفند ۱۳خیلی خوشحالم که از طریق کانال تلگرامی وبلاگستان با وبسایت شما آشنا شدم. حقیقتاً استفاده کردم از این مطالب. تاکنون به شکلگیری اهداف بزرگ از این منظر نگاه نکرده بودم.
بابک یزدی
اسفند ۱۴علیجان من هم خوشحالم که به این جا سر زدی.
پیمان اکبرنیا
اسفند ۱۲این اولین نوشتهای است که از وبلاگ شما میخونم و به قدری خوب نوشته بودید که الان میرم سراغ بقیه نوشتهها 🙂 خوشحال شدم از آشناییتون
بابک یزدی
اسفند ۱۲سلام پیمانجان. ممنون از لطفت.
خوشحالم که مسیرت به این وبلاگ خورد.