فردریش فون هایک (منبع)
جانمایه نوشتهای که در ادامه میخوانید از فردریش فون هایک، اقتصاددان و فیلسوف برجسته اتریشی است که البته در عین عبارات به او وفادار نیست و سعی دارد -البته تنها سعی دارد- از روح تفکرش بگوید. تصمیم دارم در نوشتههای دیگری بیشتر از او بگویم چون به نظرم بسیار ارزش دارد که به وادی اندیشههای او وارد شویم و از او و طرز تفکرش یاد بگیریم.
این نکته بدیهی است که هنوز راه زیادی مانده تا با عمق شگرف اندیشههای او آشنا شوم، بنابراین آن چه در ادامه میخوانید حکم نوعی خودآموزی و تمرین دارد و البته بسیار محتمل است که چون از صافی ذهن من عبور کرده، دچار کژاندیشی و بدفهمی هم باشد.
نکته دیگر هم آن که مثل بیشتر نوشتههای دیگر این سایت اندکی از خردهفکرها، تاملها و مصداقیابیهای خودم هم به آن اضافه شده است.
امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.
***
ما هر روز غریبههای زیادی را در خیابان میبینیم. آدمهایی که از کنارشان عبور میکنیم اما نمیشناسیمشان.
درست است. حدسهایی میزنیم. پیشفرضهایی داریم. اما دقیق که میشویم میبینیم که آن چنان از آنها چیزی نمیدانیم.
نمیدانیم علاقهشان در زندگی چه بوده؟ چه سرنوشتی داشتهاند یا امروز صبح که از کنار ما میگذرند چه چیزی آنان را ناراحت یا خوشحال کرده است؟
با این حال کنار هم در تاکسی مینشینیم، از کنار هم در خیابان رد میشویم و شاید در چهره خریدار و فروشنده با هم مبادلهای هم کنیم. سر صحبت را اگر هم باز کنیم از عمومیترین چیزهایی که برای هردویمان قابلفهم باشند میگوییم: مثلاً از وضعیت آب و هوا، وضعیت کشور یا شاید هم وضعیت اقتصادی.
جالب این جاست در تمام عبارتهای بالا از حضور فیزیکی مشترک با انسانهایی غریبه حرف زدیم. در حالی که در اکثر مواقع پیوندمان با انسانهای غربیه دیگر از جنس حضور فیزیکی مشترک نیست.
نه حرفی.
نه تعاملی.
نه شناختی.
تقریباً کالایی پیدا نمیشود تا دربارهی آن بتوان ادعا کرد که تمام کسانی که نقشی در ساخت آن کالا داشتهاند را میشناسیم.
لیوانی که در دست میگیریم. لباسی که میپوشیم. یخچالی که باز میکنیم. لپتاپی که در حال استفاده از آن هستیم. گوشی موبایل. کتابهایمان. کاغذ و مداد و خودکارهایمان. میوهای که میخوریم. خبری که میخوانیم.
ما با هزاران هزار آدم غریبه -به موجب کالاها و خدماتی که ازشان دریافت میکنیم- ارتباط داریم. چون جرعهای از پولی که بابت آن خدمات پرداختهایم به هر کدام از آن آدمها میرسد و آن پول نقشی در زندگی آن افراد بازی میکند که اگر ما نبودیم این اثر -هر چند ناچیز- در بهروزی زندگی آنان نبود.
همانگونه که اگر آنان نبودند، ما نمیتوانستیم به چنین غنایی از امکانات دست یابیم.
***
نه تنها این انسانها را نمیشناسیم که گاهی جز «انسان» بودن وجه مشترکی میانمان پیدا نمیشود.
نه ملیت مشترکی داریم.
نه فرهنگ مشترکی داریم.
نه زبان مشترکی داریم.
نه خاطرات کودکی مشابهای داشتهایم. شاید حتی نتوانیم به اندازه چند دقیقه هم با یکدیگر حرف مشترک پیدا کنیم. اما در هر حال در این پهنه گیتی باهم پیوند داریم. و باهم جامعه بزرگی را ساختهایم.
***
اما در عین حال ما در جوامع کوچکی عضویت داریم که اعضای آن را به خوبی میشناسیم.
ما تا چشم باز کردیم پدر و مادرمان را دیدهایم. فداکاریهایشان را.
از آنها یاد گرفتهایم. ما شناخت خیلی خوبی از اعضای خانواده خود داریم. ما به خوبی با علائق و خواستههای دوستان نزدیکمان آشنا هستیم. و افرادی در زندگیمان وجود دارند -هرچند معدود- که حاضر هستیم به خاطرشان جان خود را نیز از دست بدهیم و میخواهیم دنیا نباشد اگر آنها نیستند.
ما به سادگی و بیهیچ رودربایستی از نگرانیها و مشکلاتمان برای دوستان نزدیکمان میگوییم. به سادگی و بی هیچ رودربایستی از همسر و پدر و مادرمان پول میگیریم و به وقتش به همسر و پدر و مادرمان پول میدهیم و هیچ قراردادی لازم نداریم برای این پول گرفتنها و دادنها.
البته جوامع کوچک ما به خانواده ختم نمیشود.
ما در پی هدف مشترکی میتوانیم انجمن کوچکی تشکیل میدهیم تا با افرادی که مثل ما دغدغه آن هدف مشترک را دارند یکجا جمع شویم. این هدف میتواند پاکسازی محیط زیست باشد تا خواندن کتابهای فلسفی. و در این جوامع کوچک هدف مشخص داریم.
اما آیا الزامی دارد تا با انسانهای جامعه بزرگتر هم هدف مشترکی داشته باشیم؟
***
انسانها تازه ده، دوازده هزار سالی است که کشاورزی میکنند و یکجانشین شدهاند.
هنوز فاصلهشان با انقلاب صنعتی به سه قرن هم نرسیده و حضور این همه آدم کنار یکدیگر و این همکاری گسترده برای ساخت «تمدن» و رفع نیازهای پیچیده یکدیگر پدیده نسبتاً جدیدی است.
انسانها صدها برابر این زمان را تنها در گروههای حداکثر چنددهنفره گذراندهاند. گروههایی که در آن به آن معنی مالکیتی وجود نداشت. تقسیم وظایف مشخص بود و بیشتر از آن که «فرد» معنا داشته باشد این «گروه» بود که معنا داشت. گروهی که حتی اگر در آن رئیس بودی بیشتر مجری سیاستهای از پیشتعیینشدهای بودی که نسل به نسل و در قالب سنتها به تو رسیده بود.
در چنین گروهی تقریباً شایستگیها مشخص است. شکار یا جمعآوری گیاهان معمولاً به صورت گروهی انجام میپذیرد و درا نتها به هرکس مطابق حقش (یا نیازش) سهمی میرسد.
به نظر میرسد بسیاری از احساسات غریزی ما یا تمایلاتی که انگار در کالبد ما حک شدهاند به این دوران باز میگردد.
***
بعد از این مقدمه نسبتاً طولانی زمان آن رسیده که درباره موضوع اصلی این نوشته صحبت کنیم. در مقدمه بالا از دو دنیای متفاوت صحبت شد. دو دنیایی که همزمان در آنها زندگی میکنیم و گاهی تفکیک آنها از هم برایمان سخت است.
بسیاری از مشکلاتی که امروز به آنها گرفتار هستیم از این ناشی میشود که قواعد متفاوت بازی میان این دو دنیای متفاوت را فراموش کردهایم یا تمایل داریم نحوه نگاهمان در دنیای کوچکتر را به دنیای بزرگتر تسری دهیم (یا در مواردی هم بالعکس)
«نیاز» در آن گروه کوچک مشخص بود.
گروه به قدری کوچک بود که همه از احوالات هم باخبر باشند و «شایستگی»ها رو باشد.
و البته گروه در جهت یک هدف «مشخص» تلاش میکرد.
از این رو میشد فردی برای گروه تصمیم بگیرد که داشتهها چگونه تقسیم شود. مشخص بود هر که چه تلاشی کرده و متناسب با تلاشش -یا نیازش- سهمی دریافت میکرد.
سوال اینجاست آیا میتوان این نوع عدالت توزیعی را در دنیای بزرگتر هم ایفا کرد؟ مگر جز این است که چیزی درونمان را میسوزاند که هرکس به لیاقتش برسد؟ پس چگونه است که به نظر میرسد این نیتهای خیرخواهانه ما که در دنیاهای کوچکمان به خوبی جواب میدهد، در دنیاهای بزرگتر به شر میانجامد؟
***
چند روز پیش در کنار یک خیابان بخچال ویترینیئی را دیدم که برچسبی روی آن زده شده بود با این مضمون که اگر غذای اضافی دارید در این یخچال بگذارید و اگر نیاز دارید بردارید. مشخص است که منشا این حرکت، بر نیتی خیر و قابلتحسین استوار است اما آیا میتوان تصور کرد که این امر میتواند در سطح بزرگی مانند یک شهر و یا یک کشور ایجاد شود؟
یا احتمالاً نه تنها به مقصود خیر اولیه نمیرسد که خودش میتواند به شری تبدیل شود؟
معمولاً مدت زمان زیادی طول نمیکشد که هر کجا که نفع اقتصادی وجود دارد (در دنیای بزرگتر) گروههای سازمانیافته با قوانین خودانگیخته در میانشان پدیدار میشوند که از آن موقعیت به نفع خود استفاده کنند و احتمالاً چیزی به دست آن افرادی که هدف اولیه بودند و واقعاً نیاز داشتند نخواهد رسید.
***
این گونه «سرکنگبین صفرا فزودن» به علت آن است که ما احساسات و تمایلات خیرخواهانه دنیای کوچک را میبریم و در دنیای پیچیده بزرگ اعمال میکنیم. در دنیای یک خانواده کاملاً امر پسندیدهای است که من باقیمانده غذای خود را که دستنخورده در یخچال بگذارم تا برادر یا خواهرم که گرسنه به خانه برمیگردند بتوانند از آن استفاده کنند اما در دنیای بزرگ بیرونی چطور؟
آیا به همین سادگی است یا نیاز داریم نهادی متناسب با مقتضیات این دنیای بزرگ در باب این موضوع ایجاد شود؟
محمدرضا شعبانعلی عزیز با مضمونی مشابه در اواخر یکی از نوشتههای خود با عنوان «درباره اصالت، شهرت، پول و ارز» این گونه مینویسد: -البته این جا بحث از فعالیتهای مالی است اما میتوان حضور دو دنیا را در آن احساس کرد-
«جالب اینجاست که اگر به عنوان یک فرد بخواهی معامله یا دارایی فرد دیگری را بیمه کنی، ماهیت آن به قمار نزدیک میشود. اما وقتی به صورت تجمعی در قالب یک نهاد رسمی انجام میشود، یک سرویس مالی مفید شکل میگیرد.
در واقع ظاهراً برخی فعالیتهای مالی به صورت فردی شبیه سیئه هستند. اما وقتی در قالب یک نهاد و به صورت aggregate انجام میشوند؛ شکل حسنه پیدا میکنند (عکس ماجرا هم قابل تصور است. قرضالحسنه وقتی به عنوان یک فعالیت فردی و در جمعهای کوچک و خانوادگی انجام میشود، یک خیر بزرگ است. اما دیدیم که در شکل یک نهاد، به دزدیِ سازمانیافته تبدیل میشود و اگر نشود عجیب است).»
و این گونه است که بسیاری از نیتهای فردی خیر در سطح کلانتر شکل شر میگیرند یا بالعکس.
به عنوان یک مثال دیگر، ما انتظار داریم تمام پولی که به یک خیریه میدهیم خرج نیازمندان شود. درست همانند زمانی که به صورت فردی در حال کمک به نیازمندی هستیم و نمیتوانیم بپذیریم که قسمتی از پولی که به نیازمند میدهیم به او نرسد و خرج چیز دیگری شود. اما فراموش میکنیم که آن خیریه برای آن که به بهترین نحو بتواند اداره شود نیازمند آدمهایی ماهر، توانمند و باهوش است که به صورت تمام وقت برای آن کار میکنند و اینها حقوق مناسب میخواهند وگرنه هزاران سازمان و شرکت تجاری حاضرند با مبالغ بسیار بیشتری آنان را به استخدام خود درآورند.
اما آن رفتار و حس فردی ما باعث میشود نپذیریم که مثلا سی یا چهل درصد پول پرداختی ما خرج خود سازمان خیریه شود تا بتواند در بهترین شکل خود عمل کند و این فاجعه در واقع زمانی روی میدهد که قواعد بازی در این دو دنیای متفاوت را فراموش کردهایم.
***
به نظر میرسد بسیاری از مفاهیم را هم این گونه از دنیای فردی یا کوچک خانوادگی و دوستی به دنیای بزرگتر میبریم و تعریف میکنیم.
از کجا میتوان مطمئن شد که احساس دلسوزی فردی -که در جمعهای کوچک منشا خیر بزرگ است- در سطح یک جامعه بزرگ به گداپروری منجر نخواهد شد؟
به نظر میرسد دشواری زندگی در دنیای مدرن بخشیش از همین دچار میشود که برای سرپانگهداشتنش نیاز داریم جاهایی برخلاف امیال و احساسات عمل کنیم.
البته مشخص است که نمیتوان به سادگی به سوالهایی مانند سوال بالا پاسخ داد. اما جان کلام این است که ما باید یاد بگیریم که در دو دنیای متفاوت زندگی میکنیم که به مضمون صحبت هایک، حیات «تمدن» ما به رعایت قواعد مشخص هر کدام از این دنیاهاست.
این که امروز ما از چنین ثروت عظیم کالاها و خدمات متنوع بهرهمندیم (که حتی شاهان گذشته به خواب هم نمیدیدند) حاصل این همکاری گستردهای است که در میان انسانها وجود دارد و آنها را به هم پیوند زده است اما نباید فراموش کنیم که به سادگی نمیتوانیم قواعد دلی خود را که معمولاً به صورت موفق و در قالب فردی و در جمعهای کوچک صمیمی خانوادگی و دوستی از آنها بهره میبریم، در آن دنیای بزرگتر هم به همان صورت به کار بریم.
میدانم که این نوشته صورتی بسیار مقدماتی در باب این چنین بحثهایی دارد اما امیدوارم شعلهای در گوشهای از ذهنمان برافروخته باشد تا بیشتر به این دو دنیا و قواعدش بیندیشیم.
***
پینوشت: اگر دوست داشتید با دنیای هایک بیشتر آشنا شوید به رایگان میتوانید کتاب The essential Hayek نوشته Donald Boudreaux را از اینجا دانلود کنید. کتاب کمحجمی است که به زبان ساده نوشته شده و در عین حال سعی کرده گستره اندیشههای هایک را هم نشان دهد.
این کتاب توسط انتشارات دنیای اقتصاد با عنوان «اندیشههای سیاسی و اقتصادی هایک» ترجمه شده و درونمایه این نوشته نزدیک به فصل نهم این کتاب با عنوان «چالش زندگی در دنیای مدرن» است.
احسان بیرانوند
اسفند ۲سلام به بابک عزیز.
بخاطر نوشتههای عمیقا اصیلت که آدم را به فکر وامیداره، سپاسگزارم.
موفق باشی.
بابک یزدی
اسفند ۲احسانجان بابت لطفت به نوشتههای اینجا واقعا ممنون و خوشحالم. راستی کاش وبلاگت رو با سرعت بیشتری به روز کنی تا ما هم از نوشتههای خوبت محروم نشیم.