این قصه از دوران کودکی آغاز میشود. از تشویقهایی که «خوب»های کودک را میسازد.
اولین قدمهایش را که بر میدارد، پدر و مادر تمام قد به احترامش میایستند. ذوق میکند. با عدم تعادلی دیوانهوار، به جلو میرود و نیمنگاهی به پدر و مادر دارد که چهارچشمی مراقب اویند. حالت نیمه دو میگیرد و پس از برداشتن چند قدم بر زمین میافتد و دوباره هیاهوی پدر و مادر برای آن که بلند شود.
قدم بر میدارد، تشویق میشود.
قدم بر میدارد، تشویق میشود.
قدم بر میدارد، تشویق میشود.
فاصله بین تشویق شدن و قدم برداشتن به ثانیهای نمیگذرد. حس دلگرمی از یک بازخورد خوب و بلافاصله. این بازخوردها میشود معیار حرکتهای بعدیش. تشویقها و تنبیهها، ارزشهای کودک را میسازد.
***
نکتهای که در این نوشته میخواهم به آن اشاره کنم همین است: این که ما به دلگرمیِ پس از برداشتن قدمهایمان نیازمندیم. اما سوخت تشویقهای پدر و مادر و دیگرانی از این دست خیلی زودتر از آن که فکر میکنیم تمام میشود. یا از قدرتش کاسته میشود. کم کم نسبت به این دیگرانی که برایمان «تکلیف» تعیین میکنند گارد میگیریم. بازخوردهایشان هم نه تنها بیاثرتر که کمتر میشود. دیگر مثل آن زمان اولین قدمها تند تند تشویق نمیکنند.
***
کم کم به آن دختر یا پسر خوبی تبدیل میشویم، که جز این از ما انتظار نمیرود.
هفت، هشت سالی که از آغاز روزهای مدرسه میگذرد و حالا که برگه تست ریاضی را به خانه میآوریم. و حالا که ذوق نمره «بیست» آن گوشه را داریم (که زیرش از صدآفرینها و هزاران آفرینها هم دیگر خبری نیست) این گونه میشنویم:
از تو غیر از این هم انتظار نمیرفت.
خدا نکند که روزی از مرزهای خوبیمان عدول کنیم، مثل آن زمانی که برخلاف «انتظار» با یک همکلاسی دعوا کردهایم یا شکل معلممان را به صورت یک هیولا در دفتر مشقمان کشیدهایم. زنگ صدای ناظم در گوشمان میپیچد که:
از هر کسی انتظار داشتم غیر از تو.
کم کم میفهمیم «خوب» بودن یک استاندارد است. یک چیز عادی است. یک چیزی که فارغ از این که چقدر زحمت کشیدهای، چقدر خون دل خوردهای باید باشی. باید خوب باشی. تشویق نمیخواهد.
اما این بد بودن است که فاجعه است که آسمان به زمین آمدن است، چیزی است که در قاموس تو جایی ندارد و نباید داشته باشد.
***
با بسیاری از ارزشهای بنیادین «دیگرانی» به مشکل میخوری. خیلیهاشان زیر سوال میرود برایت:
این که «در دعوا کوتاه بیایی چون تو پسر یا دختر خوب ماجرا هستی» برایت مسخره میشود.
اگر خوششانس باشی و زود به هوش آمده باشی رشتهای را که آنها برایت انتخاب کردهاند، انتخاب نمیکنی. (اگر چه بعدش احتمالا دچار بازی دیگری میشوی: این که دوباره در زمین بازی فهم مشترکی که با آن دیگران داری- که معمولاً به ثروت، شهرت و جایگاه ختم میشود- نشان دهی اشتباه نکردهای و به ثروت، شهرت یا جایگاه رسیدهای)
اگر خوششانس باشی زود به این نتیجه میرسی که این که نعل به نعل چیزی شبیه به آن چه جامعه میخواهد شوی، بیمعنی است. اکثریت این جامعه هیچ گلی به سر خود نزدهاند و حالا چگونه است که برای تو نسخه میپیچند؟
اما. اما نکته این جاست که یکی از ارزشها که شاید بتوان آن را مادر ارزشهای دیگر خواند، با تو میماند. و هر چه در زیر نور آفتاب بالا و پایینش میکنی به نظر کامل و بدون نقص میرسد. این ارزش:
خوب بودن وظیفه بدیهی توست، بد بودن فاجعه است.
قبول. خوبها و بدهایش را خودت انتخاب کن. اما همیشه به یادت باشد که بعد از آن باید که خوب باشی و این که خوب هستی تشویق ندارد.
***
لوح ارزشهای پیشینیان را (به جز آن لوح مادر) شکستهای.
یا گوشهای را به عاریت گرفته، لوحهای جدیدی به آن اضافه کردهای.
برای خودت برنامهای ریختی بالا بلند. این که قرار است در زندگی چه کاره شوی. پلهها را حداقل تا ده سال آینده میدانی.
حال در این مسیر شروع به حرکت میکنی. اتفاقی عجیب اما قابلپیشبینی برایت میافتد: این که از چیزی لذت نمیبری. چیزی تو را بر سر ذوق نمیآورد. به هر ایستگاه برنامه از پیش تعیین شدهات که میرسی برایت در حد یک تیک زدن است. درست مثل لیست خریدی که هر آیتم را که میخری کنارش یک تیک میزنی.
رتبه خوب کنکور: تیک.
دانشگاه: تیک.
حفظ رابطه با همکاران در محیط کار: تیک.
شب بیدار ماندن برای امتحانات: تیک.
صدها کتاب خواندن: تیک.
تپشهای قلب و حس خوب عاشقی: تیک.
سفر به نقاط مختلف جهان: تیک.
فرزندان: تیک.
دیدن نوهها: تیک.
رئیس جمهور شدن: تیک.
تازه این حالت خوب ماجراست. این تازه توصیف زمانی است که به ایستگاهها میرسی. حالا اگر به آن ایستگاهها نرسی چه میشود؟
فاجعه.
خودخوری.
احساس بد از خود.
***
این احساسات را بگذاریم کنار روند طبیعی دنیا که دستاوردهای ارزشمندش دیربازده است:
نمیتوانیم انتظار داشته باشیم با نوشتن اولین پست وبلاگ اتفاق خارقالعادهای بیفتد.
نمیتوانیم انتظار داشته باشیم پس از اولین جلسه کاری با مدیرمان، او به مثلاً «نبوغ ذاتی» ما پی ببرد و از این که در شرکتش هستیم، به خود ببالد.
خلاصه نمیتوانیم انتظار داشته باشیم اولین پست وبلاگ میلیونها خواننده داشته باشد و اولین محصولی که روی اینستاگرام گذاشتهایم میلیونها مشتری پیدا کند و به محض این که پایمان را از دانشگاه بیرون گذاشتیم، هزاران فرصت شغلی انتظارمان را بکشند.
زبان یاد گرفتن مثال خوبی است: مدتها برایش وقت میگذاری اما باز موقعیتهای بسیاری پیش میآید که فرسنگها با انتظاراتت (با استاندارد خوب بودن همیشگی) فاصله داری.
از طرفی هم فشار بیرونی باز هم هست.
جامعهای که انتظار دارد موفقیت یکشبه به دست بیاید و اگر تو از یادگیری به عنوان ثمره اصلی کارت بگویی (به جای معیار ملموس پول و این که چقدر درآمد داری) با نگاه عاقل اندر سفیهشان روبهرو میشوی که انگار خیلی وقت است که قافیه را باختهای.
***
تا یک جایی دوام میآوری. تحمل میکنی. کجدار و مریز و دو تا یکی ایستگاههای موفقیت را پشت سر میگذاری. در حالی که از درون هر روز خالیتر میشوی. موفق که میشوی بدیهی است و شوقی ندارد زیرا معلوم است که باید موفق شوی.
به آن شرکتی که همه آرزویش را دارند، وارد شدهای؟
میخواهی خوشحالی کنی؟
بیخیال. غیر از این از تو انتظار نمیرفت. انگار خودت والدی شدهای که چوب امر و نهی را بر سر و صورتت میکوبی و اجازه جشن گرفتن و خوشحالی به خودت نمیدهی.
تازه این موفقیت تنها پلهای است از نردبان ابرموفقیت که آن سرش در آسمان و میان ابرهاست. پایانی ندارد. هر پله را که بالا میروی، بینهایت پله دیگر است که باید بالا بروی. اما خدا نکند پایت بلغزد و از چند پله به پایین بیفتی، دنیا روی سرت خراب میشود.
و میدانی؟ اگر سقوط سرنوشت محتومت نباشد، به اشباحی مانند میشوی که در کرانه آسمان پلهها را بالا میرود.
***
به نظرم، شکستن آن لوح مادر اولین قدم برای جلوگیری از این سرنوشت اندوهناک است.
این که خودمان را (بیبهانه) دوست داشته باشیم.
و گاه گاه به خاطر بودنمان جشن بگیریم. حتی اگر به سادگی یک فنجان چای داغ و کیک خوشمزهای باشد که فقط به افتخار خودمان و به خاطر تلاشهایمان –نه نتایجمان- یا نه حتی به خاطر تلاشهایمان که تنها به خاطر بودنمان برای خودمان آماده کردهایم.
این گونه در حالی که در آرامشی بینظیر غوطهوریم، خیره از پشت پنجره، و با ذهنی خاموش و بیدغدغه، تنها غرق در داغی فنجان و عطر مبهم چای میشویم.
یه دوست
فروردین ۲۴سلام وقت بخیر
چقدر مطالبتون برام ملموس بود با در تک تک کلماتی که نوشته بودید خودم رو به وضوح تمام میدیدم
سالهات مثل به ناظم مدرسه با خودم رفتار کردم ولی از امروز تصمیم میگیرم دیگه این رفتار والدین فرزندی که با خودم دارم کنار بگذارم و برای همه تلاش هایی که تا الان کردم از خودم ممنونم
بابک یزدی
فروردین ۲۴خوشحالم این مطلب موردنظرتون بوده. موفق باشید.
بهنام فلاح
آذر ۱۳بابک عزیز
واقعا این متن توانست لحظات لذت بخشی را برای من رقم بزند.
پاراگراف پایانی نوشته ات من رو یاد کتاب رونکاوی اگزیستانسیال اثر اروین یالوم انداخت. علاوه بر این کتاب پادکستِ «رواق» رو که بر مبنای همین کتاب شکل گرفته بهت پیشنهاد میکنم که گوش کنی.
این که ما صرفا به خاطرِ «بودن» و نه به خاطر پروسه «شدن»، ارزشمندیم و باید قدردان همان لحظه های «وجود» باشیم نه غرق در خیالِ «شدن».
سعید بیگی
شهریور ۱۳سلام آقای یزدی عزیز
سپاس! بسیار خوب و خواندنی بود و لذت بردم. موضوع بسیار مهمی رو مطرح کردید. از خوندن مطلبتون هم سرم درد گرفت و هم دلم سوخت! هم برای خودم و هم برای خیلی های دیگه که یک عمره دارند نقش آدم خوبۀ داستان رو بازی می کنند و ابدا اجازه ندارند حتی یک فریاد بلند از اعماق وجودشون بکشند و راحت بشن! (البته من در سفری به جنگل در جمع دوستان چنان فریادهایی کشیدم که دوستان حیرت کرده بودند!)
قطعا خیلی از ماها آدم های بدی نیستیم، اما تنها می خواهیم خودمون هم نقشی پر رنگ در انتخاب دنیای آیندۀ خودمون داشته باشیم؛ همین و بس! اما مثل این که جامعه؛ خانواده، مدرسه، بستگان، دوستان، همسایگان و اطرافیان و … و خلاصه همه و همه دست به دست هم داده اند که سدی بشوند در برابر تحقق رویاهایی که اتفاقا بسیاری از آن ها ریشه در علاقه، استعداد و توان ما دارند و کاملا واقعی اند؛ حداقل واقعی تر از آنچه که دیگران برای ما در نظر گرفته اند و ما را بدان مجبور ساخته اند.
خودشان توان و تلاش لازم را برای تحقق رویای خودشلن نداشته اند و می خواهند ما را وادار به تحقق رویای خودشان نمایند! اگر دوست داشتی خودت تلاش می کردی به آن برسی چرا مرا مامور برآورده شدن رویاها و آرزوهایت می کنی؟!
بگذریم. کاش دیر نباشد و برسد آن روزی که به هر کس اجازۀ بروز و ظهور خواسته های قلبیش داده شود و درونیاتش فرصت جلوه گری هر چند کوتاه داشته باشند. چنین باد!
بابک یزدی
شهریور ۱۴سلام آقای بیگی. ممنون بابت نکاتی که اینجا ذکر کردید. من هم دوست دارم روزی رو ببینم که ما انسانها برای خودمون زندگی میکنیم نه برای آرزوها و ارزشها و خواستههای دیگران. و امیدوارم اون روز رو زودتر با تکیه بر خودمون به وجود بیاریم.
مریم
مرداد ۲۶سلام آقای یزدی بعضی نوشته هاتون واقعا وصف حال آدم هایی مثل من هستن، کسی که هفت سال تو مدارس به اصطلاح تیزهوشان درس میخونه و همیشه شاگرد اوله، ولی به دلایلی از جمله عدم علاقه به رشته تجربی و کعبه آمال تجربی ها یعنی پزشکی کنکور خوبی نمیده و انتظارا رو برآورده نمی کنه ( من علاقه ام به انسانی بود که متاسفانه مدرسه ما این رشته رو نداشت) و جوری باهاش رفتار میشه که گویی یه خطای نابخشودنی مرتکب شده. سال هاست که از زندگی لذتی نمیبرم و همه دستاوردهام به نظرم ناچیز میان. والد سرزنشگرم کاملا بیداره و هر لحظه به بهترین شکل ممکن وظیفه اش رو انجام میده، ولی دارم تلاشم رو میکنم که خاموشش کنم. هرچند پروسه سخت و نفس گیری برام هست و خواهد بود، اما امیدوارم یه روزی هم برسه که فقط به خاطر بودنم شاد باشم و زندگی رو جشن بگیرم.
بابک یزدی
مرداد ۲۶سلام. ممنون که تجربهتون رو اینجا به اشتراک گذاشتید. من هم گاهی با خودم فکر میکنم موفقیتی (نشانه بیرونی پیروزی به نقل از محمدرضا شعبانعلی) که قرار نیست به رضایت (به عنوان نشانه درونی پیروزی) تبدیل شه چرا باید ارزشمند باشه که چنین والد سرزنشگری برای هدایت ما به سوی چنین موفقیتی به وجود میاد؟ (بگذریم که این والد سرزنشگر آخر انقدر همه چیز رو زهر میکنه که حتی احتمال رسیدن به موفقیت هم کم میشه)
پیش خودم هم یه مدل سه مرحلهای تصویر کردهام. اول ما تحت تاثیر والدهای بیرونی خودمون هستیم. بعد از یه طغیان، از والدهای بیرونیمون پیروی نمیکنیم اما اسیر والد جدیدی میشیم که چون درون خودمونه به این سادگیها نمیتونیم برعلیهش طغیان کنیم و احتمالا سالها درگیرش خواهیم بود و در نهایت با غلبه بر این والدهای بیرونی و درونی به یه خود بالغ میرسیم.