به حاشیه نروم.
هر چه بیشتر در احوالات خودم و تا حدودی اطرافیان دقیق میشوم. هر چه بیشتر سعی میکنم بفهمم انتخاب کدام مسیر میتواند موفقترم کند. هر چه بیشتر فکر میکنم که چه کار میشود کرد که از درد و آلام بکاهیم، یکی از آن مفهومهایی که گاه و بیگاه بر سر راهم سبز میشود همین «واقعیتگرایی» است.
***
البته از واژه «واقعبینی» استفاده نکردم. چون به نظرم با محدودیتهایی که ذهن ما انسانها دارد، ذهن من و شما، واقعبینی نوعی ایدهآلگرایی در خود نهفته دارد و خب ذهن ما قادر به درک «عینی» آن چه بیرون میگذرد نیست و نمیتواند واقعیت را آن طور که هست «ببیند». اما این نباید مجوزی باشد که ذهن در برداشت آزاد خود از پیرامون آزاد و رها بماند، این که ما عیناً به چیزی دسترسی نداریم به این معنی نیست که نمیتوانیم گرایشی به آن سمت داشته باشیم. پس حتی اگر واقعبین نباشیم میتوانیم واقعیتگرا باشیم.
در انتهای پست قبلی هم میخواستم به این برسم که گاهی عینکی که در حالت جمعی(Collective) به چشم میزنیم که صد البته در جای خود میتواند مفید باشد، از نگاه شخصی خطرات جبرانناپذیر دارد و یکی از آن خطرات سهمگین دور افتادن از «واقعیت» و افتادن به دام نوعی ایدهآلگرایی منفی است. نوعی از دست دادن انگیزه و خشم درونی.
در همان پست این مثال را زدم که این خیلی مفید است که نگاه یک قاضی به عنوان نمایندهی یک اجتماع به انسانها «برابر» باشد. اما در عین حال من به عنوان یک شخص که برداشتهای خودم از دنیا را دارم نباید تمام و کمال با چنین عینکی به دنیا بنگرم چون در قدم بعدی انتظارم این است که تمام امکاناتی که مثلاً در اختیار یک شناگر حرفهای در آن گوشه دنیا قرار گرفته در اختیار من هم باشد تا بتوانم «بهترین» باشم. و مگر غیر از این است که ما «برابر»یم؟
نمیدانم ولی احتمالاً این عینک – هنگامی که اتفاقات خارج از کنترل من هستند- تنها سبب میشود خشمگین شوم یا ناامید.
از این رو خوب است که بتوانم مدل دقیقتری از دنیای پیرامونی داشته باشم و گرای آن را به چیزی مثل «واقعیت» نزدیک کنم.
واقعیت به معنی آن چیزی که اتفاق میافتد و واقع میشود.
این که مدل من هر بار توانایی بیشتری در تخمین این واقعیت و نتایجش داشته باشد یا به هر حال در دنیایی که پیچیدهترین مدلهای کامپیوتری هم از پیشبینی دقیق بعضی رخدادها ناتوانند، مدل ذهنی من کمک کند تا من قدمهای مطمئنتری بردارم. به هر حال این که من نمیتوانم دقیق پیشبینی کنم وضعیت چندماهه آینده چگونه خواهد بود، مجوز خوبی برای دست از تلاش برداشتن نخواهد بود.
من باید بتوانم یا حداقل امیدوارم بتوانم بفهمم کجایم. این «کجا» بودن تنها یک سوال جغرافیایی نیست. این سوالی است که نیاز به خودشناسی و البته محیطشناسی من دارد. من به عنوان مجموعهای از داشتهها و توانمندیها و محیط به عنوان مجموعهای از متغیرها و در نهایت تصمیمهایی که رابطه این من با محیط را تنظیم میکند و باعث میشود در آینده کنترل بیشتری روی زندگی خودم داشته باشم.
نمیدانم. اما این بار که با فردی قرار گذاشته بودم و خارج از پیشبینی من یک ساعت دیرتر آمد یا اصلاً نیامد و اگر من شروع به غر زدن و به زمین و زمان بد گفتن کردم باید بدانم جایی مدلم در پیشبینی این واقعیت (این واقع شدن) اشتباه عمل کرده و باید ببنیم در موقعیتهای مشابه چه کاری از دستم برمیآید و البته بتوانم فهرست وسیعی از انتخابها و نتایج آنها را در ذهن داشته باشم:
این که قرار را بدون ثانیهای تاخیر در همان لحظه لغو کنم.
این که مدتی منتظر بمانم.
این که در موقعیت مشابه تلافی کنم.
این که کتابی برای زمانهای پیشبینی نشدهای مثل این همراه داشته باشم.
این که هندزفریم همواره همراهم باشد.
این که پیش دیگران از بدقولی این فرد بگویم (یا نگویم.)
این که پیش خود این فرد گله کنم.
این که محل قرار را به جایی تغییر دهم که او را زودتر ببینم.
اما در هر حال اگر او دیر آمد و من این را پیشبینی نکرده بودم، اختیاراتی وجود دارد و البته بعدش مدلی که باید نسبت به این فیدبک خود را تغییر داده باشد و در قرارهای بعدی این احتمال را هم بدهد که چنین شخصی دیر خواهد آمد.
میدانم که این نوشته را میشود مفصلتر ادامه داد و مثالهای بیشتری از «واقعیتگرایی» مطرح کرد اما احساس میکنم این را به عنوان خوراکی بگذاریم که پس از خواندن این نوشته بهتر دربارهش فکر میکنیم و البته سعی کنیم از Wishful thinking و پایه قرار دادن آرزوهایی که دوست داشتیم واقعیت بودند اما میدانیم که نیستند فاصله بگیریم و گرای نزدیکتری با «واقعیت» پیدا کنیم.
پاسخ دهید