در حال گوش دادن به صحبتهای نسیم نیکولاس طالب در یکی از پادکستهای Econtalks بودم که جرقه این پست خورد.
جرقهای بر روی خرمنی از گفتنیها که میخواستم پیشترها از آن بنویسم.
اما اکنون با این جرقه به یکباره آتشی در درونم به پا شده برای نوشتن. میخواهم از دردی بگویم که از بس رایج است یادمان میرود «درد» است و نیاز به «درمان» دارد. دردی تا اعماق وجودمان.
***
طالب میپرسد:
چرا کارفرمایان کارمندان ناکارآمد را به افراد آزادکار و قراردادی و البته کارامد ترجیح میدهند؟
و در جوابش از قیاس جالبی استفاده میکند.
شما یک خانه ویلایی در شهر دیگری میخرید در حالی که ممکن است در طول سال حتی یکبار هم به آن مراجعه نکنید. شما پول را برای «خرید خانه» نمیدهید، با کسری از همان پول میتوانید برای چندین و چند بار در بهترین هتل آن شهر اسکان بیابید.
پس برای چه آن خانه را خریدهاید؟
شما برای «اطمینان»تان پول دادهاید. برای آن که «بدانید» هر وقت که خواستید میتوانید به آن شهر سفر کنید و نگرانی از بابت جا و مکان نخواهید داشت. شما پول این «خیال راحتی»تان را دادهاید. در حالی که اگر کسی از شما این را بپرسد چرا آن خانه را خریدید؟ بعید است به راحتی به این «دلیل اصلی» خرید اشاره کنید.
کارفرمایان بسیاری هستند که کارمندان خود را برای لحظه ضرورت میخواهند. کارهای بیارزش دیگری البته برای او تعریف میکنند اما وقتش را خریدهاند برای لحظهای یا ساعتی که شاید در ماه یک یا دو بار هم پیش نیاید. اما میخواهند باشد. میخواهند این احساس اطمینان را داشته باشند که هر وقت خواستند این کارمند هست تا آن لحظه ضرورت به کارشان بیاید.
اگر پولی میدهند. پول ساعتها کار نیست (اگر چه در ظاهر این گونه است.) پول آن لحظهی ضرورت است.
***
مشابه همین موضوع و در همین پادکست طالب سوال دیگری را نیز از خود میپرسد و به دنبال جواب برای این سوال است.
طالب میپرسد: چرا دانشآموزان به مدرسه میروند؟
اگر همین سوال را از ما بپرسند پوزخندی به پرسشکننده میزنیم و جملهمان را با یکی از عزیزترین عبارتهای زندگیمان شروع میکنیم.
خب معلوم است …
خب معلوم است دانشآموزان به مدرسه میروند تا آموزش ببیند، آموزشهایی که وقتی بزرگ شدند به کارشان بیاید.
دوازده سال.
از زمانی که کودک هنوز دست راست و چپ خود را نشناخته.
هنوز ارزشهای زندگیاش آن چنان که باید و شاید در ذهنش ننشسته.
وقتی هنوز تشنه خواب صبحگاهی است.
برمیخیزانیم و روانه مدرسه میکنیم. مدرسهای که لحظهای به ذهنمان خطور نمیکند آیا واقعاً دلیل وجودیاش یکی از این «خب معلوم است که …» هاست؟
در نظر طالب هدف اصلی این مدرسه رفتنها آن است که به کودکان آموخته شود که ساعاتی از روز متعلق به خود آنان نیست.
آنها این ساعات را مال خودشان نیستند و باید در اختیار دیگران باشند.
و این آنقدر تکرار شود تا باورشان شود که در روزهای غیرتعطیل هفته، ساعات صبح تا عصرشان به آنان تعلق ندارد. آنچنان این در درونشان نهادینه شود که اگر بخواهند هم نمیتوانند این زنجیر را از هم بگسلند. این باید باشد تا جامعه با این نظام کنونیش بگردد.
جالب است با این دیدگاه، همه آن اتفاقات دیگری که در مدرسه میافتد همه آن معلمبازیها و دانشآموزبازیها و ناظم و مدیربازی بهانه است. بهانهای که برایمان عبارت «خب معلوم است» که را باورپذیرتر کند.
***
این که چقدر با صحبتهای طالب موافقیم یا مخالف، موضوع دیگری است.
دردی که در این پست میخواهم از آن بگویم این نگاه کلیشهای است که به همه چیز و همه جا وجود دارد.
از تمام وقایع تفسیری داریم که حتی برای لحظهای در «صحت»ش شک نمیکنیم. من امروز میخواهم از درد «خب معلوم است»هایمان بگویم.
***
مدتی است کتاب ارزشمندی میخوانم با عنوان Competing against luck یا «رقابت با خوششانسی» که کلیتون کریستنسن (Clayton Christensen) به همراه جمعی از همکارانش آن را نوشته است. آقای کریستنسن جز معروفترین متفکران کسبوکار و شهره به تئوری Disruptive Innovation یا «نوآواری متحولکننده» است. امیدوارم در پستهای دیگری مجال باشد تا مفصل به این کتاب و محتوای فوقالعادهش بپردازم.
اما برای این پست، روایتی را برای بازتعریف (البته با تلخیص) انتخاب کردهام که احساس میکنم ما را به ضرورت تغییر نگاهمان در برابر پیشفرضهایمان بیشتر نزدیک میکند.
***
از زندگیهایی که جا به جا میشوند.
یک شرکت ساختمانی در بازار بسیار رقابتی دیترویت در صدد فروش واحدهای ساختمانی خود به افرادی است که قصد کوچک کردن خانه خود را دارند. مثلاً زوجهای بازنشستهای که اکنون بعد از ازدواج یا به دانشگاه رفتن فرزندانشان نیازی به خانههای با متراژ بالای خود ندارند یا والدینی که به تازگی از همسرشان جدا شدهاند و با کودک خود تنها هستند.
احتمالاً این دسته مشتری واحدهای این شرکت ساختمانی خواهند بود.
این شرکت برای جذاب کردن واحدهای خود به اصطلاح آنها را بسیار شیک میسازد و در موارد بسیاری حق انتخاب را در انبوهی از گزینهها به مشتری میدهد این که چه نوع کفپوشی را انتخاب کنند، چه رنگی به دیوارها بزنند، چه نوع لامپهایی را آویز سقف کنند و بسیاری گزینههای دیگر.
اما در کمال تعجب با آن که تعداد قابلتوجهای از افراد به بازدید این خانهها میآیند، تعداد بسیار کمی از آنان به پای قرارداد میرسند و نکته جالب در این جاست که بسیاری از آنان هم که به پای قرارداد میرسند به اصطلاح آمریکاییها دچار Cold Feet میشوند و در نزدیکی امضای قرارداد از این کار سر باز میزنند و عطای این واحدها را به لقایشان میسپارند.
اما مشکل در کجاست؟
در جلسات گروهی این شرکت انگشت اتهام به سمت کمی انتخابهای مشتری گرفته میشود. این که ما باید بازهم در این زمینه پیشنهادهای جدیدی برای آنان داشته باشیم باید «محصول» جذابتری را به آنان تحویل دهیم.
اما این جذابتر کردن محصول هم باز دردی از این شرکت دوا نمیکند.
تا آن که بابموئستا(Bob Moesta) این چالش را میپذیرد که به دنبال آن برود که «چرا» مشتریها به سمت خرید خانههایی به این «هیجانانگیز»ی نمیآیند.
او مصاحبههای فراوانی میکند و به دقت به مشاهدهی تک تک رفتار مشتریان احتمالی میپردازد. ابتدا آن چیزهایی را که «دلیل» نیستند را جدا میکند.
مشتریان احتمالی از تمامی دورههای سنی هستند پس «سن» نمیتواند دلیل باشد.
متناسب با همین استدلال «قیمت و هزینه» نیز دلیل نیست.
در بین صحبتهای مشتریان البته دغدغه عجیبی توجه او را جلب میکند.
دغدغه این است:
بسیاری از مشتریان نمیدانند با میز ناهارخوری خود چه کنند و آن را کجا جا بدهند؟
میز ناهارخوری؟
این برای موئستا بسیار سوالانگیز است. چرا باید میز ناهارخوری برای این افراد مسئله باشد؟ آن هم میزناهارخوریئی که احتمالاً عمر خود را کرده و حالا که فرزندان بسیاری از این خانوادهها نیستند ضرورت استفادهای هم ندارد.
تا این که روزی هنگامی که در خانه و پشت میز ناهارخوری خودشان نشسته است و به خط و خطوطی که بر آن افتاده توجه میکند و بچههایش را میبیند که دوان دوان به سمت این میز میآیند تا با هم غذا را بخورند ناگهان طوفانی از خاطراتی که پشت این میز با هم داشتهاند در ذهنش زنده میشود.
میز ناهار خوری تنها یک میز ناهارخوری نیست.
در واقع میز ناهار خوری نخ اتصالدهندهی هویت آن خانواده و لحظاتی است که با هم بودهاند. میز ناهارخوری نویدبخش روزی است که آنان بار دیگر دور هم جمع میشوند و زندگی جریان مییابد.
موئستا میفهمد اشتباه میکرده است و جملهای درخشان به نقل از او در کتاب میآید:
من در این فکر رفتم که تا آن لحظه گمان میکردم ما در کسبوکار «خانه نو ساختن» هستیم، آن لحظه بود که فهمیدم ما در کسبوکار «جابهجایی زندگیها» هستیم.
برای بسیاری از این مشتریان مسئله اصلی، ویژگیها و آپشنهای خانههای جدید نبود، مسئله دل کندن از انبوهی از خاطرات بود و وسائلی که میتوانستند انتقال دهند و باید انتخاب میکردند کدامشان را میخواهند و کدامشان را باید به دور بریزند، بفروشند یا به خیریه اعطا کنند. بار حل این چالش آنقدر دشوار بود که آنان را از انتخاب منصرف میکرد و ترجیح میدادند با انتخاب نکردن، صورت مسئله خود را حذف کنند.
پس از برگزاری جلسات دوباره در شرکت، دو تصمیم مهم گرفته شد. یکی آن که انبارهای بزرگی فراهم شوند که این خانوادهها تا دو سال به طور رایگان بتوانند هر آن چه از زندگی قبلی خود داشتند را در آن نگهداری کنند و سر فرصت به این بپردازند که چه چیزی را میخواهند و چه چیزی را نمیخواهند. و تصمیم دوم در بازطراحی سالن این خانهها بود به طوری که حدود ۲۰ درصد از فضای اتاق دوم خانه کاسته میشد و به فضای سالن اضافه میشد تا آنها را به راحتی بتوانند میز ناهارخوری خود را در آن قرار دهند.
ادامه داستان را دیگر میتوانید حدس بزنید.
استقبال باورنکردنی از واحدها و قراردادهایی که به سرعت امضا میشد.
جمله کلیدی روایت بالا برای من در همان لحظهای بود که آن تغییر نگاه رخ میداد. زمانی که به یک پدیده یا اتفاق، یا به منابع همیشگی طور دیگری نگاه میشود و اسم دیگری بر روی آن گذاشته میشود.
***
داستان اهلی کردن انسانها
اثر ونگوگ منبع
یووال نوح هراری هم در کتاب خواندنی خود Sapiens در جایی به یکی دیگر از «خب معلوم است»که ها اشاره میکند. این که اکثر ما اعتقاد داریم کشت گندم و دوره کشاورزی آغاز بهروزی انسانهای خردورز بوده است.
آیا واقعا همینطور بوده؟
زاویه دید هراری به این مسئله جالب است و به نظرم خالی از لطف نخواهد بود که برای آشنایی با دلایش و همچنین قسمتهای خواندنی دیگر کتاب را تهیه کرده و مطالعه کنید اما جملهای در این قسمت وجود دارد که بسیار برای من الهامبخش است.
هراری مینویسد:
این انسانها نبودند که گندم را اهلی کردند، این گندم بود که انسانها را اهلی کرد.
گندم انسان را اهلی کرد؟
گندم با اهلی کردن انسان، او را به خدمت خود گرفت.
انسان همچون یک خدمتکار به مراقبت از گندم مشغول شد.
گیاهان هرز دور و برش را چید، به دورش حصار کشید، نهرها و کانالها برای رساندن آب به او حفر کرد. بسیاری از بیماریها را در ناحیه کمر و زانو به جان خرید که انسانهای پیش از دوره کشاورزی نمونهاش را تجربه نکرده بودند و بر خلاف آناتومی بدنش فشارهای بسیاری را در جهت پرورش گندم تحمل کرد.
البته اینها چیزی نبود در برابر یکجانشین شدن.
آنقدر این گندم «ناز» داشت که باید دائما مراقبت میشد. این مراقبت دائمی انسان را مجبور به یکجانشینی کرد و این یکجانشینی خود سرآغاز دگرگونی زندگی انسان شد.
جنگهای بسیاری که رخ داد. مفهوم «مالکیت» به آن نحو که امروز ما میشناسیم و بیماریهای واگیرداری که ناگهان بخش بزرگی از انسانها را نابود میکرد، فقط گوشهای از هزینهای بود که بابت این «ناز» گندم باید پرداخته میشد.
مشابه با همین استدلال را در بحث Memeها هم میبینیم که صحبت از آن خود حدیث مفصل و فضای دیگری را میطلبد فقط برای آن که گوشه ذهنمان باشد که بعدا بتوانیم دربارهشان صحبت کنیم.
***
مخرج مشترکی که در این روایتها به دنبال آنم آن است که گاهی تغییر نگاه ما، تغییر برداشتهایمان از اتفاقهایی که پیرامونمان میافتند آنچنان زندگیمان را متحول میکند که پس از آن در دنیای دیگری زیست میکنیم، دنیایی که باورمان نمیشود پیش از آن وجود داشته است. دنیایی که پهلو به پهلوی بهشت موعودمان میزند.
***
و حالا یک سوال مهم
با این سوال در نوشتههای دنیل دنت، فیلسوف آمریکایی آشنا شدهام. به دلایلی احساس کردم این سوال در ادامه این روایتها میتواند به شفاف شدن موضوع کمک کند:
سوال این است:
?Cui bono
عبارتی لاتین که معمولاً در هنگام رخ دادن جرم و جنایت در تحقیقات قضایی و پلیس مطرح میشود به این معنا که:
به نفع چه کسی؟
البته دنت این سوال را در بستر دیگری به کار میگیرد. اما هدف من توجه ما به این سوال برای درگیر شدن هر چه بیشتر در مشاهداتمان و رسیدن به آن «چرا»های اصلیتر است.
این که به دنبال سرچشمههایی بگردیم که از موضوعی نفع میبرند.
مثلا شاید نسیم طالب وقتی به برداشت منحصر به فرد خود از کارکرد مدارس رسیده است که سوال« چرا مدرسه این گونه است؟» را با سوال «به نفع چه کسی؟» همراه کرده و بعد به این نتیجه رسیده که احتمالاً کارکرد اصلی مدرسه چیزی غیر از آن چیزی است که در بوق و کرنا میشود یا «با معلوم است که»ها همراه میشود.
زنگ این سوال مخصوصا هنگامی در ذهنم به صدا در میآید که همین عبارت «معلوم است که» به گوشم میخورد یا میبینم عده زیادی باور دارند که دلیل وجودی چیزی بدیهی است. اینها نشانههای خوبی است که شاید باید زاویه نگاهمان را به پدیدههایی که به آنها مینگریم عوض کنیم.
در باب کارکرد دانشگاه، دوستی تعریف میکرد که استاد اقتصادشان در کلاس گفته بوده که کارکرد دانشگاه در ایران و توسعه کمی بیرویهاش از دیدگاه کلان علتهای دیگری دارد که البته «دانشجویی» در میان آنان یافت نمیشود.
دانشگاه به عنوان یک «تعویق اندازنده» سبب میشود فشار نیروی آماده کار به بازار وارد نشود.
بازار کار با این کار چندسالی دیرتر آماده پذیرش نیروی کار جدید میشود.
از طرفی بسیاری از این نیروها با برچسب «دانشجو» حال روحی خوبی دارند و جامعه هم به خوبی نقششان را به عنوان «دانشجو» پذیرفته و انگ منفی در این مورد وجود ندارد.
و البته یادمان نرود این دانشجویان چرخه اقتصادی خوبی را هم راه میاندازند. دانشگاههایی که مخصوصا در مناطق کمتر توسعهیافته قرار دارند، با حضور این دانشجویان و پولی که خرج میکنند اقتصاد آن مناطق را جان تازهای میبخشند و یک سیستم و افراد بسیاری که در آن سیستم هم ذینفع هستند (مثل استادان) از قبل آنان نان میخورند.
در واقع نه تنها لازم نیست برای این افراد اشتغالآفرینی کرد بلکه این افراد و حضورشان اشتغالآفرین میشوند. حال دیگر شبهای امتحان، کیفیت اساتید و داستانهای دیگر بیشتر جنبههای ظاهری هستند که این بازی «معلوم است که» را تقویت بخشند.
معلوم است که آنها دانش را میجویند نیاز به تقویت جنبههای ظاهرین دارد.
شاید در مواجه با داستان تکثیر دانشگاه هم نیاز داشته باشیم سوال پرمغز ?Cui Bono را از خود بپرسیم.
البته باید تاکید کنم که این که چقدر با این استدلال موافق هستیم یا خیر داستان دیگری است.
بحثی اگر در این پست هست بحث بر سر نایاب بودن تغییر زاویه دید و نیاز مبرمی است که به شستن چشمهایمان احساس میشود. ما تشنه نگاههایی هستیم که با نگاههای کلی و مرسوم متفاوت است.
***
این قسمت پایانی دیگر یک درددل شخصی است که البته مخاطب اولش هم خودم هستم.
خیلی وقتها کسل میشویم.
خسته.
همهچیز را انگار که بلدیم و از پشت پردهاش خبر داریم و در بند پیشفرضهایمان افتادهایم.
در انتظار توضیحات عجیبوغریبیم.
همین زندگی به همین صورتی که هست برایمان جذابیت ندارد.
جذابیتی میخواهیم از جنس ظاهر شدن بنز آخرین مدل پشت در خانهمان.
از جنس رنگهای شدید.
از جنس چشم خود را بستن و طیالعرض کردن.
از جنس تغییرات ناگهانی.
یادمان میرود همین نفسی که میکشیم هم به «معجزه» شبیه است.
من هم مثل شما عاشق معجزه هستم اما گاهی یادمان میرود معجزه میتواند در نوع نگاهمان به پدیدههایی که در اطرافمان رخ میدهد و در نوع تفسیری باشد که از آنها داریم.
نسیان ما انسانها گاهی کار دستمان میدهد.
***
همین.
معصومه شیخ مرادی
شهریور ۴من طبق تجربه هایی که در این زمینه داشتم یه توضیح کوتاه میدم: گاهی اوقات باید حواسمون باشه که توی دام پیچیدگی نیفتیم یعنی قرار نیست نگاه پیچیده ای به موضوعی داشته باشیم، خود من وقتی به یه پدیده نگاه می کنم و سعی می کنم طبق داشته های ذهنی ام جور دیگری بهش نگاه کنم جور دیگری که چندان متفاوت نیست کمی متفاوته شاید در حد عوض کردن جای کلمات در جملهو این کار رو می کنم نتیجه ای که رخ میده بسیار متفاوته مثلا یکی از این تجربه هام برگرفته از کتاب هفت عادت بود که استیفان کاوی گفته هر وقت مساله ای رخ میده و مشکلی با افراد پیدا می کنیم اینطور نگاه کنید چطور از این مشکل و مساله به عنوان یه فرصت استفاده کنم همین تغییر نگاه برای من بسیار سودمند بوده گاهی باورم نمی شد همین تغییر نگاه چقدر برام معجزه کرده و اصلا توضیحش هم و گفتن مقیاسش به دیگران باورپذیر نیست می خوام بگم کافیه کمی متفاوت نگاه کنیم بسیار تاثیرگزار خواهد بود.
حسن کشاورز
آذر ۳۰سلام بابک جان
نوشته های را دوست دارم که بعد خواندش باید به قول شاهین کلانتری بلند شویم و راه برویم و آماج سوالات و تردید ها ذهنمان را از مشغله ها و روزمرگی ها دور کند و آنقدر دور که برای رسیدن دوباره به زمان خودمان زمانی را طی کنیم که بدانیم جغرافیای ذهنی مان کجا بوده است .
ووقتی رسیدیم ببنیم جغرافیای ذهنی مان چقدر کوچک است نه اقیانوس دارد و نه آسمانی صاف برای پرواز کردن خیال .
نوشته های تو از این دست است که بدون بال و پر میتوانی در فضای دوست داشتنی ات پرواز کنی و گشتی بزنی و لحظه ای ناب برای خودت بسازی .
معنا یابی و معنا سازی دوکلمه دوست داشتنی در دایره لغت ام است که هر بار به واژه تازه ای از این دست بر میخورم دست هایم را به هم می سایم و گرم میشوم و ساعتی را با آن واژه زندگی ام را تزئین می کنم .(واژه های – معلوم که…..به نفع چه کسی……جابه جایی زندگی …… همیشه آنطور که به نظر می رسد نیست…)
بابک یزدی
آذر ۳۰حسنجان بسیار خوشحالم که این نوشتهها میتونند فضایی که توصیف کردی رو بوجود بیارند. یه واقعیتی که هیچ وقت نمیتونه کمرنگ شه قدرت انرژی کامنتهای دوستاییه که میدونی چقدر نکته سنج هستند و نکاتشون میتونه هم راهنمای مسیر باشه و هم نشاطبخش. خوشحالم که به اینجا سر میزنی.
مهشید
آبان ۲۶سلام؛ فوق العاده بود. به فکر فرو رفتم. سوالاتی که ریشه عادت ها و سبک زندگی رو هدف قرار میدن خیلی جای فکر دارند.
شما میتونید مطالبی از نسیم طالب معرفی کنید که نسبتا راحت تر قابل فهم باشند؟ مقالات ساده هم داره؟ 🙂 من با ترجمه قوی سیاه راحت نبودم، برام نامفهوم بود.
بابک یزدی
آبان ۲۷سلام. ممنون از نظرتون.لطف دارید.
من هم موافقم که ما نیاز داریم به سوالاتی که پایههای فکری و عادتهامون رو مورد پرسش قرار بده و امیدوارم اتفاقات خوبی حاصل از تفکر درباره این پرسشها بیفته.
واقعیتش من در این مورد به چیزی برنخوردم تا بتونم معرفی کنم ولی خودم هم شنیدم که مثل این که ترجمه قوی سیاه خیلی روون نیست. امیدوارم بتونم یه پست از آموختههام از نسیم طالب بنویسم.
مائده
آذر ۵سلام مهشید جان
درک میکنم ترجمه بد چقدر حس کتاب خوندن رو از آدم میگیره. منم فروردین امسال کتاب تفکر سریع کند رو خریدم انقدر ترجمه اش بد بود که وسطاش ول کردم
خوشبختانه و به طور اتفاقی چند روز قبل از اینکه برم کتاب قوی سیاه رو بخرم داشتم تو اینترنت میگشتم که یه مطلب درباره ترجمه ثقیل آقای محجوب از کتاب قوی سیاه رو خوندم. واسه همین من ترجمه آقای بافنده رو از انتشارات صیح صادق خریدم و تا لان که وسطای کتابم راضی ام
goo.gl/KyPBNx
محمدصادق اسلمی
آبان ۲۶سلام بابک جان
من که از خوندن این پست لذت بردم، مخصوصا قسمت، از زندگیهایی که جابهجا میشوند. اینکه ما گاهی به دنبال دلایل عجیب و غریب برای بعضی اتفاقات هستیم در صورتی که دلایل پیش پا افتادهتر و در نگاه ما بی ربطتر از اونی هست که فکرشو میکنیم. کافیه زاویه نگاهمون رو کمی تغییر بدیم.
البته اینکه این تغییر زاویه، و دیدن اتفاقات و اندیشیدن به راه حلها به گونهی دیگر، چقدر امکان پذیر و آسان است خود سوال دیگری است.
ممنون به خاطر نوشتههای خوبت
بابک یزدی
آبان ۲۶سلام محمدصادق جان.
واقعاً لطف داری. من هم کاملا باهات موافقم که دو جنبه وجود داره: ۱- لزوم به تغییر زاویه نگاهمون و ۲- آسون یا سخت بودنش برای خیلیامون. شاید اولین قدممون باید همین باشه که در برخورد با پدیدههای مختلف از خودمون سوال کنیم که آیا میشه جور دیگهای هم به این پدیده نگاه کرد یا نه.
ممنون که به اینجا سر میزنی.