در این پست میخواهم از یکی از دغدغههای جدیم بگویم که شاید به آن بیتوجه بودهایم یا حداقل روشن به آن فکر نکردهایم. حداقل خودم که در موارد زیادی بوده که به آن توجه نکردهام و دقیق پی فهمیدن نقشش در زندگیام نبودهام.
دغدغهای که ریشه توجه دقیقتر به آن و جمعبندی پارهای از افکار سرگردانم هنگامی رخ داد که کتاب آقای دیسای با عنوان The wisdom of finance را میخواندم.
آقای دیسای در این کتاب میکوشد نشان دهد که دانش مالی یا فاینانس برخلاف آن چه معمولاً در ذهن داریم –یک علم خشک و یک دنیای بیرحم مانند آن چه در فیلمهایی مانند گرگ والاستریت نمایش داده میشود.- دارای ذات بسیار انسانی است و ریشههای عمیقی در چالشهای انسانی دارد و برای آن که بتواند این مفهوم را بهتر نشان دهد سعی میکند بسیاری از اصطلاحات این دنیا را به کمک ادبیات و در قالب داستانها و روایتهای معروف آموزش دهد.
***
بپردازیم به یکی از مهمترین این اصطلاحات و البته نقش آن در زندگی.
یکی از این مفاهیم، مفهوم Leverage است. Leverage که همخانواده با لغت Lever به معنای اهرم است، یکی از استراتژیهای سرمایهگذاری است. هنگامی که شرکتی برای افزایش سرمایه خود، با استفاده از ابزارهای مالی، در واقع پول قرض میکند.
طبیعتاً بحث ما در این پست بازکردن این مفهوم به این معنا و در دنیای کسب و کار نیست در واقغ این اهرم را میتوان برابر همان چیزی دانست که در زندگی عادی به آن «قرض» میگوییم.
***
نکته اصلی اینجاست که باید دانست این مفهوم تنها به دنیای کسبوکار محدود نمیشود.
هر کجا که ما به ازای «تعهدی» در آینده از مزیتی در حالحاضر برخوردار شویم، از نوعی اهرم استفاده کردهایم.
هنگامی که «اکنون» لذت سوار شدن بر اتومبیل مورد علاقهمان را میبریم در حالی که تنها نصف مبلغ خرید آن را داشتیم.
هنگامی که «اکنون» میتوانیم لذت داشتن یک خانه را بچشیم در حالی که پول در جیبمان به خرید آن خانه نمیرسید.
هنگامی که «اکنون» میتوانیم در دانشگاه و رشته مورد علاقهمان تحصیل کنیم در حالی که همه میدانند دانشجویان پول آنچنانی ندارند.
هنگامی که «اکنون» میتوانیم تنها نباشیم و همراهی برای ادامه مسیر زندگی برگزینیم.
اما تمام این «اکنون»ها در ادامه خود «به شرط آن که» دارند.
شرطهایی که سنگینیشان شاید در ابتدا به نظر نمیآیند. شروطی که از جنس تعهدند و تو را متعهد میکنند.
به شرط آن که ماهیانه مبلغی از درآمدت را به جبران هزینه اتومبیل بدهی.
به شرط آن که ماههای متوالی بخش قابلتوجهای از تلاشهایت، را برای داشتن خانه، به بانک واریز کنی.
به شرط آن که برای مدت قابل توجهای تعهد بدهی که در کشورت خدمت خواهی کرد.
به شرط آن که در دعواها، دردها، مخالفتها هم شریک باشی، به شرط آن که تعهد بدهی برای ادای دین در مقابل این تنها نبودن.
بله درست فکر میکنید. این به نظر بدیهی میرسد که اگر «قرض» نباشد بسیاری از داشتههای زندگی حداقل با این کیفیتی که بسیاری از مردم دارند نخواهد بود. تو قرض میگیری که بتوانی چیزی که در «اکنون» میسر نیست را در «اکنون» میسر کنی و این توانمند شدن اتفاق خوبی است.
اما، اما شاید پرسش اصلی بر سر ترسیم مرز بین قرض داشتن و نداشتن است، متعهد بودن و نبودن.
در بسیاری از موارد ما «خود آینده»مان را به حراج گذاشتهایم تا به چیزی در «اکنون» برسیم.
و به نظر ضرورت مییابد که از خود بپرسیم «که آیا ارزشش را دارد؟»
آیا خانه بزرگتر ارزشش را دارد؟
خانه بزرگتر هیچ، آیا «مالک خانه بودن» ارزشش را دارد؟
آیا مدرک این دانشگاه ارزشش را دارد؟
آیا داشتن این اتومبیل ارزشش را دارد؟
آیا داشتن همراه برای زندگی ارزشش را دارد؟
و چیزی که شاید غیرمستقیم اما در بطن این سوالات وجود دارد آن است:
که در مقابل به دست آوردن اینها، چه چیزهایی را ممکن است از دست بدهم؟
فراموش نکنیم هر بدست آوردنی، مستلزم از دست دادنی است.
میدانم سوالات بالا، سوالات سادهای نیست و این تنها خود شخص است که با توجه به مقتضیات زندگیاش باید درباره آنها تصمیم بگیرد. برای عدهای داشتن فرزند و احساس پدر و مادر بودن دنیایی است که با هیچ چیز عوض نمیکنند، حال میخواهد این پدر یا مادر شدن تعهدات سنگینی برایشان داشته باشد و برای عده دیگر شاید دنیای پدر و مادری به این رنگینی نباشد.
شاید عدهای باشند که آنقدر وقتشان عزیز است که حیف است حتی برای فرزند خودشان صرف شود و میتواند آن وقت سالها جامعهشان را به پیش براند.
***
تویی که با وام گرفتن توانستهای خانه بخری. این خانه برایت احساس آرامش دارد و صد البته میتوانی بادی به غبغب اندازی در مقابل دوستان و فامیل و بر خودت بارها آفرین بگویی.
اما بهتر از هر کسی میدانی بیش از پیش وابسته به شغلت شدهای. حالا دیگر بیشتر محافظهکار میشوی. حالا دیگر مجبوری به قبول بسیاری از اخمها و چیزی نگفتن. حتی اگر آقا یا خانم رئیس اخم نکند، حداقل دیگر نمیتوانی روزی بِکنی از این شغل به این امید که رویای خودت را دنبال کنی.
برای بسیاری قرض میتواند از جنس «کاخ طلا» باشد و برای بسیاری دیگر از جنس «زنجیر طلا» که بر دستانشان احساس میکنند. زنجیری که نه دلشان میآیند از شرش راحت شوند، نه با آن راحتند و همواره در سختی قرار دارند.
مدرک دکترایت را گرفتهای. همه بهبه و چهچه میکنند. اما با هر مقطع بالاتر رفتن، کندن و زندگی را از نو ساختن برایت سخت میشود. حالا دیگر قدم بعدی هم مشخص است. تو باید استاد دانشگاه باشی و این خیلی زشت است که تا چنین جایی بیایی و تو را استاد صدا نکنند. تو مجبوری به انداختن زنجیر طلایی دیگر به انبوه زنجیرهایی که پیش از این انداختی و دستانت را با آنان بستهای.
***
این نوشته را میتوان ادامه داد و شاید به سادگی نتوان پایانی بر آن یافت. اما سوال اصلی هنوز پابرجاست:
مرز را کجا میتوان کشید؟ به نظر میرسد نمیتوان هیچ تعهدی نداشت و قرض نگرفت و از طرف دیگر نمیتوان زیر بار هزاران تعهد مدفون شد.
***
طبیعتاً در برابر چنین سوال سختی راهحل قطعی وجود ندارد. من مدتی است به این موضوع میاندیشم و نکاتی به نظرم میرسد که میخواهم عنوان «زنگ خطر» بر روی آنها بگذارم، به این معنا که در جاهایی که به دنبال قرض گرفتنام یادم باشد این زنگهای خطر را به صدا در آورم.
این زنگ خطرها هنگامی به صدا در میآیند که در مقابل ضرورت قرض گرفتن و ارزش داشتن، از جوابهای خطرناکی استفاده کنم.
***
زنگ خطر اول: این که چون همه این کار را میکنند پس من هم باید انجام دهم.
این اولین زنگ خطر است.
چون همه ازدواج میکنند، چون همه خانه میخرند، چون همه به دانشگاه میروند، چون همه ماشین دارند، چون همه به سفر میروند، چون همه به دنبال افزایش حقوق هستند پس من هم باید مثل آنها باشم. این استدلال خطرناک است و باید زنگ خطر را به صدا درآورد. شاید خانه خریدن خوب باشد اما نه به این دلیل که چون همه میخرند خوب است.
زنگ حطر دوم: این که ممکن است پشیمان شوم.
اگر الان دکتری نخوانم ممکن است پشیمان شوم و دیگر نتوانم.
این که اگر الان خانه نخرم ممکن است پشیمان شوم و دیگر نتوانم.
این که اگر الان ازدواج نکنم، ممکن است پشیمان شوم و دیگر نتوانم.
بله واقعا ممکن است پشیمان شویم. اما یادمان نرود که یکی از شگردهای اصلی مغز برای آن که ما را همرنگ جماعت کند، همین ترساندمان از احساس پشیمانی در آینده است.
ما با هر امتیازی که به این شگرد کثیف میدهیم قدمی بلند به سوی «یکی مثل همه شدن» بر میداریم. چقدر خوب خواهد بود که ما ازدواج کنیم، ما دکتری بخوانیم، ما خانه بخریم، اما اینها به علت «باج» پشیمان نشدن نباشند. چقدر خوب میشود که ما دلایل خودمان را داشته باشیم.
زنگ خطر سوم: این که تنها پی برنده شدن باشیم و به انتخاب زمین بازی فکر نکنیم.
من در پست «دو سوال مهم استراتژی که باید از خود پرسید.» تلاشم را کردم که این رویه معمول را نشان دهم که ما معمولاً انتخاب زمین بازی را به قضا و قدر و انتخاب دیگران میسپاریم و بعد تلاشمان را میکنیم که در آن زمین بازی برنده باشیم. (و البته این ایراد، پیوند محکمی با زنگ خطر اول دارد یعنی چون همه در این زمین بازی، بازی میکنند من هم باید در این زمین، بازی کنم.)
من باید تمام تلاشم را بکنم تا پزشکی تهران قبول شوم. (چرا پزشکی تهران؟ اصلاً چرا پزشکی؟)
من باید تمام تلاشم را بکنم تا بهترین ماشین ممکن را بخرم. (چرا بهترین ماشین ممکن؟ اصلاً چرا ماشین؟)
من باید تمام تلاشم را بکنم تا بهترین مدرک ممکن را بگیرم. (چرا؟)
انتخاب زمین بازی یکی از دغدغههای من است که در پست «دو سوال مهم استراتژی» آن را بیشتر شکافتهام شاید بد نباشد برای تکمیل موضوع به آن هم مراجعه کنید، زیرا به نظرم این بسیار خطرناک است که ما تنها به یک سوال از این دو سوال مهم جواب میدهیم.
زنگ خطر چهارم: این که قاب زمانی تعهدم، طولانی است.
این که قاب زمانی تعهد، طولانی باشد میتواند هم خوب باشد هم بد. علت این که از آن به عنوان زنگ خطر یاد میکنم برای آن است که اگر بد باشد جبرانش را سخت میکند، بسیار سخت.
اگر من برای داشتن یک خانه باید زیر بار تعهدی بیست ساله بروم به خودی خود بد یا خوب نیست. اما به طور جدی من را باید وادار کند که بر روی انتخابم فکر کنم.
ازدواج و موجود دیگری را به دنیا آوردن هم، همچنین.
قاب تعهد طولانی جز این که ممکن است در میانه راه پشیمانمان کند، اثرات جانبی نیز دارد.
محافظهکارتر شدن در محیط کار وقتی تعهد مالی بالایی داری یک اثر جانبی جدی است که باید به آن اندیشید. تعهد خدمتی که برای مدتی طولانی میدهی تا به ازایش اجازه بیابی یک مقطع بیشتر را با هزینه کمتر بخوانی یک تعهد طولانی است و چه بخواهی چه نخواهی انتخابهای آتی تو را محدود میکند. در دنیایی که در هر پیچ و خمش اتفاقات و فرصتهای جدیدی پیش میآید، تعهد بر روی آن که چهار سال زندگیت را بر روی حل مسئلهای میگذاری که شاید چهار سال بعدش مسئله نباشد، نیاز به تامل جدی دارد.
و البته نمیتوان روی دیگر سکه را ندید و به عنوان مثال، چه کسی است که بتواند انکار کند که همراه شدن با کسی برای زندگی، اگر درست اتفاق بیفتد و در راستای خواستههایت باشد، میتواند یکی از بینظیرترین اتفاقات زندگی باشد.
و زنگ خطر آخر: این که «ناآگاهانه» در پی برآوردن آرزوی دیگری زیر بار تعهد بروم.
اگر «ناآگاهانه» را در جمله بالا را به «آگاهانه» تبدیل کنیم که بحثی نمیماند.
مثلاً من به پاس زحمات پدر و مادرم زیر بار تعهدی میروم که لبخند را بر روی لبانشان ببینم.
اما امان از آن هنگام که این اتفاق ناآگاهانه باشد یا فکر کنم که آگاهانه است و بعدها بارها غرش را بزنم.
من باید یادم باشد اول و آخرش این زندگی، زندگی من است. از من میخواهند شغلم را حفظ کنم، از من میخواهند ازدواج کنم، از من میخواهند فرزند بیاورم، از من میخواهند …
من باید بدانم که هزینههای این انتخابها با من است و البته لذتهایش نیز و طبیعتا تعهداتش هم پای من است و هرگز نباید این را فراموش کنم.
***
میدانید برای جمعبندی این بحث نکتهای مانده که فکر میکنم حسن ختام خوبی برای این پست باشد.
به نظرم جامعه معمولاً تا «بیست تا سی سالگی» برنامههای فشرده و خوبی برایمان ریخته است. تقریبا اجازه نفس کشیدن هم به ما نمیدهد (فکر کنید که ما میخواستیم مدرسه نرویم و مثلاً استدلال نسیم طالب را برای مدرسه نرفتنمان تحویل میدادیم. بعدش چه میشد؟) هم در این مدت و هم بعدش هم با نوعی از فشار اجتماعی تقریبا کاری میکند که ما خودمان آنقدر تعهدات مختلف برای خود جور کنیم که یادمان برود میشد جور دیگری زندگی کرد. این گونه زیر بار تعهداتمان میرویم و میرویم و میرویم تا تمام شویم.
و البته نمیتوان ادعا کرد که راهی که جامعه پیشنهاد میدهد الزاماً راه بدی است. راهی است برای حفظ خودش. این راه برای خیلیها میتواند مناسب باشد.
ایراد شاید آن جاست که هنگامی که جامعه ما را سوق میدهد برای قرض گرفتن و زیر بار تعهد رفتن، زنگهای خطرمان را به صدا در نیاورده باشیم تا ببنیم قرضهایمان ارزشش را دارند یا نه.
همین.
مهرداد مانا
آذر ۶سلام
اولین بار است که حس می کنم یک نفر هم شبیه خودم پیدا کردم که فقط کتاب نمی خواند ، بلکه ماحصل مطالعات و تجربیاتش را با زبانی ساده به اشتراک می گذارد . از امروز به بعد دیگر احساس تنهایی نمی کنم . چون بابک را یافته ام
راستی اگر دوست داشتی می توانی شعرهای مرا هم در سایت شعرپاک بخوانی . و البته من نیز مثل شما بزرگوار ، مباحث فراوانی نوشته ام ( اینرسی افکار ، مهندسی ترس ، مخارج نادانی و … ) که اکثرا در گروههای تلگرامی منتشر می شد و اگر فرصت دست دهد ، روزی در چنین فضایی به اشتراک خواهم گذاشت . اما الان واجب ترین کار این است هرچه از قلم فاخر شما تراویده را با ولع تمام بخوانم .
بابک یزدی
آذر ۷سلام مهردادجان.
خیلی ممنونم از لطفی که به من و نوشتههای اینجا داشتی.
چشم حتما سرچ میکنم و استفاده میکنم از شعرها و نوشتههای شما.
البته این رو هم بگم که بیش از دو سال و نیم میشه نوشتههای اینجا آپدیت نشده و کامنتهایی مثل این کامنت شما به من تلنگری میزنه که میشه چراغ همچین وبسایتهایی رو روشن نگه داشت.
موفق باشید.
امیر بیابان نورد
دی ۵بسیار عالی
بهروز مطیع
اسفند ۱۲سلام بابک جان
خیلی ممنونم از این پست خوبت در مورد بدهی و کتابی که معرفی کردی
دوستی دارم که رفته بود از بانک برای مرغداریاش وام بگیره ، رئیس بانک بهش گفته بود : “ببخشید قربان شغل شما چیه ؟” دوستم بلافاصله گفته بود : “شغل من وام گیرنده هست . از این بانک میگیرم میدم به اون بانک و بالعکس”
و دوست دیگری دارم که تولید کننده است . هروقت در جمع دوستانهمون بهش میگیم وضعیت تولید چطوره ؟ میگه : “عالیه ! ۳ شیفت داریم بدهی تولید میکنیم”
اما چی باعث میشه هم در زندگی شخصی و هم در کسب و کار بعضی دوستان و یا مدیرانی رو ببینیم که حاصل فعالیت شون تولید بدهی هست ؟
فکر میکنم این یکی از سوالاتی هست که شما تلاش کردی توی این پست در موردش صحبت کنی .
دلم میخواد به این حرفهای سنجیده و فکر شده شما چندتا چیز اضافه کنم که حاصل تجربههای خودم و دوستانم هست .
میشه بدهی رو از یه زاویه دیگه هم دید . یعنی از زاویه اون اتفاقاتی که درون ِ ما میافته و منجر به تولید بدهی (بجای تولید ثروت) و چنین رفتارهایی میشه
اما قبلش دوست دارم یکی دوتا تعریف از بدهی بگم
تعریف اول : بدهی فروختن ِ آینده به امروز است .
تعریف دوم : بدهی یعنی زندگی در ابهام
اگه کمی بیشتر کنکاش کنیم میبینیم یکی از عامل های اصلیِ تولید بدهی اینه که ما انسانها میخوایم بالاتر از داشتههامون زندگی کنیم . از مثالهای خیلی خوبی که زدی ممنونم . بالاتر از درآمدمون – بالاتر از ظرفیت احساسی و عاطفی مون – بالاتر از دانستههامون
ما صبر نداریم . شاید اگه صبر کنیم بتونیم به همه اون داشته ها برسیم . اما ما وسطِ کار نا امید میشیم و از تلاش کردن و پول جمع کردن دست میکشیم و بصورت بسیار احساسی و تکانشی رو میاریم به بانکهای دولتی و غیر دولتی و در شکل حادترش پولهای بهره ای (نزول) .
دقیقا توی همین نقطه که فکر میکنم برای مثال ماشین خارجیای که با یه وام خریدم میتونم کلی از امکاناتش استفاده کنم و اگه درون مریض تری داشته باشم میتونم ماشینم رو توی چشم اطرافیانم فرو کنم ، نقطه شروع افت اقتصادی و احساسیِ من شروع شده . البته بدیهه منظورم به هیچ وجه این نیست از امکانات و رفاهی که حق هر انسانی هست دست بکشیم و براش تلاش نکنیم .
ما میخوایم شورت کات بزنیم . ما میخوایم با پول مون خودنمایی کنیم . و اگه این رفتارهامون درون کاوی بشه شاید به این برسه که ما خودمون رو لایق نمیدونیم . از خودمون راضی نیستیم . عزت نفس نداریم . میخوایم ماسک بزنیم و خودمون رو یه جور دیگه نشون بدیم .
ببخش که خیلی روضه خوندم و فضای وبلاگت رو اشغال کردم .
دوست دارم در انتها یه راه حلِ ساده پیشنهاد بدم :
“فقط وقتی به خودم حق بدم بدهی ایجاد کنم که براش یه پشتوانه هم ارزش با اون داشته باشم . در غیر اینصورت به هیچ وجه بدهی برای خودم نتراشم”
ازت ممنونم که این بحث رو باز کردی
بابک یزدی
اسفند ۱۳سلام بهروزجان. بسیار ممنونم بابت کامنت پرمایهت. نکته بسیار بهجایی رو اشاره کردی و اون مسئله طاقت و صبر ما در رسیدن به خواستههامونه. من اولین بار این جمله را از محمدرضا شعبانعلی شنیدم که میگفت (البته من نقل به مضمون میکنم.) نشانه بلوغ میزان توانایی برای فاصله انداختن بین خواستهها و زمان برآورده کردنشونه. درست میگی. خیلی وقتها ما صبر نداریم و این صبر نداشتن باعث به حراج گذاشتن خود آیندهمون برای رسیدن به چیزیه که الان میخوایم و این به منزله فرو رفتن در یه باتلاقه که فرو رفتن دائمی سرنوشت اون میشه. خوشحالم که به این جا سر میزنی.
لیلا
اسفند ۱۱چه پست پر محتوایی.
باعث شد یکبار دیگر تصمیماتم و دلایل اونها رو بررسی کنم.
و با خودم مرور میکنم که، لحظهی حالم رو به تاراج گذاشتم برای آینده ای که میخوام، یا آینده رو برای حال به تاراج گذاشتم.
ممنونم.
بابک یزدی
اسفند ۱۲به نظرم روی دیگر قرض، یعنی پسانداز هم میتونه زنگ خطرهای خاص خودش رو داشته باشه. یعنی همین «تاراج» به صورت برعکس و در مقابل خود فعلی اتفاق بیفته. نکته قابل تاملیه واقعا، از شما ممنون.
حامد
اسفند ۴سلام
تقریباً سه ماهه یادداشت هایت را میخوانم و باید بگم که نوشته هایت را خیلی خیلی دوست دارم.
همزمان عمیق و پیچیده است.
که یکی از دلایلش بقول امین خوب کتاب خواندن و کتاب خوب خواندن است.
تقریبا از بیشتر عناوینی که نوشته ای نت برداشته ام و همیشه به قدرت تحلیل و منطق دقیق نوشته هایت غبطه خورده ام.
خلاصه بابک جان من یکی از فن هات هستم و همه نوشته هایت را با ولع میخوانم
انشالله سلامت باشی و ما هم از نوشته های اصیل و ارزشمندت استفاده کنیم
بابک یزدی
اسفند ۴حامدجان ممنون بابت پیام انرژیبخشت واقعاً خوشحالم کردی.
میدونی حامد طبیعتا نوشتههای اینجا اول از دغدغههایی میاد که خودم خیلی درگیرشونم اما وقتی میبینم به موجب اونها دایره دوستانم هم در حال گسترشه احساس خوبی دارم.
امیدوارم این جا بازهم بتونه اون جوری باشه که تو همیشه مهمون دائمیش باشی و این اتفاق واقعا خوبیه برای من.
رضا
اسفند ۴سلام
حیفم اومد که بخونم و برم و تشکر نکنم. یکی از مفیدترین چیزهایی بود که این اواخر در فضای مجازی خوندم.
خوشحالم که می نویسی.
بابک یزدی
اسفند ۴لطف داری رضاجان.
خوشحالم که مفید بوده و امیدوارم بازهم به این جا سر بزنی.
صدرا
اسفند ۴بابک جان بین سه چهارتا وبلاگ فارسی هستی که دنبال میکنم. دست مریزاد:*
بابک یزدی
اسفند ۴سلام صدراجان.
خیلی ممنون از لطفی که داری. واقعا خوشحالم که به اینجا سر میزنی.