Photo by Natasha Miller
یکی از مفیدترین دستهبندیها برای فهم واژهها (و البته در نظر من) تقسیمبندی آنها به واژههای ذهنی(Subjective) و عینی(Objective) است. (که برای دانستن دربارهشان میتوانیم به این درس سایت متمم مراجعه کنیم.)
واژههایی که بر سر معنا و مقصودشان با هم توافق بیشتری داریم به طیف واژههای عینی نزدیکترند. واژههایی مثل صندلی، قاره اروپا، سیب. شاید به تعبیری واژگان عینی را واژگانی بدانیم که نقشِ مسیر زندگی شخص اثر کمتری بر روی معنای آنها دارد.
در طیف مقابل، واژگان ذهنی قرار میگیرند. واژگانی که توافق بر روی آن که اینها دقیقاً از چه مفهومی صحبت میکنند اصلاً کار سادهای نیست و به زندگی زیستهی هر شخص باز میگردد.
به تجربیاتی که داشته.
به شکستهایی که خورده.
به کتابهایی که خوانده.
به فیلمهایی که دیده.
به روابطی که داشته.
به آموزگارانش.
و خلاصه به پیچ و خم زندگیئی که پیموده.
در واقع اگر بخواهم دقیقترین توصیف را داشته باشم باید بگویم هر کداممان با هر تجربهای که از سر میگذرانیم –حتی به اندازه نوشیدن یک فنجان چای- از «خود» پیشینمان فاصله میگیریم و به یک «خود» جدید تبدیل میشویم و اثر این تغییرات بیش از هر چیز بر فهممان از واژههای ذهنی اثر گذارند.
واژههایی مثل عدالت، آزادی، سعادت، موفقیت، رضایت، هدفمندی، مهاجرت و مانند اینها.
از طنز روزگار است که ما احساس میکنیم به صرف بزرگشدن در یک خاک و با به کار بردن آموختههای ناخودآگاه کودکیمان تحت عنوان «زبان مادری»، به چم و خم آن وارد شدهایم. طنز است چون در نظرم زبان در خاکِ دغدغههایمان، نوع نگاهمان، تشنگیمان برای بیشتر فهمیدن و به دنبال معنا گشتنمان یا معنا را به دنیایمان دادن است که ریشه میدواند و حالا ما به صرف آن که لهجهمان به هموطنانمان نزدیک است و از دایره واژگان نسبتاً یکسانی بهره میبریم، خود را صاحب و دانندهی چگونی استفادهش میدانیم.
و البته نباید از یاد برد که به دلیلِ همین درهمکنش زبان با فلسفه و زندگی، نمیتوان انتظار داشت که این زبان مادری بتواند از تمام جهانبینیها و از تمام دنیاها و از تام و تمام دیگران برایمان بگوید. دردناک است اما فقر زبانیمان در برخی حوزهها ما را از گنجینههای بسیاری محروم میکند.
بگذریم. این داستان سر دراز دارد.
دغدغهای که سبب شد این پست را بنویسم، از آنجا ناشی شد که احساس میکنم ما واژگان را «احساس» میکنیم که فهمیدهایم. اما بیشتر از آن که فهم -به معنی انداموارهای از مفاهیم در ارتباط با هم- را در ذهن داشته باشیم و بتوانیم تعریف و شناختی از واژه موردنظر بیان کنیم که شاید خود به هزاران کلمه نوشتن بیانجامد، تصاویر داریم.
این نظر من است که ما به جای مفاهیم از واژهها، تصاویر گنگ داریم.
مثلاً میخوانیم:
او به دنبال «خوشبختی» بود.
و احتمالاً تصاویر بریده بریدهای در ذهنمان میآید که من به برخی از آنها اسنپشات میگویم و در اینجا دربارهشان نوشتهام.
در نظر من اینها تصاویرند. نه مفاهیم.
فهم نشدهاند. ریشهیابی نشدهاند. به اندامهای سازندهشان تقسیم نشدهاند و از ارتباط ارگانیک بین این اندامها نیز بیخبریم. و بازهم این نظر شخصی من است که هر چه این واژگان ذهنیتر میشوند حال این تلاشها و زندگی زیستهی ماست که به آنها قد و قامتی فریبا میبخشد.
ما میتوانیم به انواع و اقسام ابزارهای در دسترس دست بزنیم تا بتوانیم این تن موزون را در ذهنمان بیافرینیم.
از فلاسفه کمک بگیریم. رمان بخوانیم. به روش علمی پناه ببریم. تفکر نقادانه بیاموزیم. کتاب بخوانیم. فکر کنیم. بنویسیم. با دوستان همفکر صحبت کنیم. شبی به تفکر پیرامون دغدغهمان صبح کنیم. زندگی کنیم. بیازماییم. بشنویم. حلاجی کنیم. آنگاه است که کوه معنی در ذهنمان استوارتر از آن چیزی میشود که فکر میکنیم.
و این گونه است که سالها بعد که دوباره این جمله را میخوانیم شاید احساسی را تجربه کنیم که برایش آفریده شدهایم:
او به دنبال «خوشبختی» بود.
***
نمیدانم. من نه دانشش را دارم و نه در جایگاهی هستم که بخواهم در این باب پیشنهادی بدهم. اما بیاییم واژهها و کلماتمان را از نو ببینیم، احتمالاً از درون این واکاویهاست که پاسخ هزاران دغدغه جوشان در وجودمان را بیابیم.
احتمالاً.
مهران
خرداد ۲۳سلام. خیلی از نوشتههات لذت می برم.
من فکر می کنم بزرگ شدن هم بی رابطه با همین فهم کردن و ریشهیابی تصاویر پیرامون نیست. ما از زمان کودکی با هزاران اسم که به صورت ناقص مفهومی رو حمل می کنند آشنا می شیم و سرگرمیهای معمول فرصتی به ما نمیده تا کمی حوصلهمان سر برود و به خودمان و دوروبرمان نگاهی بیاندازیم.
در سطح می مانیم.
به نظرم برای اینکه کمی از قبل بزرگتر بشویم، باید به ریشهیابی هرچه می دانیم بپردازیم. به عمق برویم. به اتم برسیم. روابط را دوباره چک کنیم. چهارچوبها را کنار بگذاریم و به سراغ خود چوب، بلکه درخت، … برویم.
بابک یزدی
خرداد ۲۳ممنون مهران از نظر لطفت. تعبیر جالبی از «بزرگ» شدن داشتی. این که زمانی ما بزرگ میشویم که تصاویری که در کودکی به صورت نامفهوم بر ذهنمان نشسته را با تلاشمان «مفهوم» کنیم و برای این کار به ریشهیابی مشغول شویم.
علی کریمی
اردیبهشت ۲۸هر واژه ی ذهنی به ندرت یک و اغلب چند مفهوم را داراست که برای هرشخص در هرزمان و در هر مکان متفاوت است.مثل معنا و مفهوم همین خوشبختی!
به نظر من لزومی برای یکسان بودن این مفاهیم در ذهن انسان ها وجود ندارد و هرشخص باید به تحقق درک خودش از این واژگان در زندگی بپردازد که موجب کسب رضایت او می شود