تا قبلش آرام بودید. جلوی پنجره ایستاده بودید. پنجرهای که نگاهش رو به سوی خیابان بود. خیابانی که گوشه و کنارش را برگهای پاییزی فرش کرده بودند.
جلوی پنجره ایستاده بودید و چای داغی در دست داشتید. عجیب آرام بودید. انگار دنیا در همان جا، همان لحظه برایتان متوقف باشد. تنها بخار برخاسته از فنجان بود که در لرز گرم رقصانش به خود مشغول بود. شما و دنیایی که یکی شده بودید.
یکی شده بودید تا قبل از آن حرکت، آن حرکت غرّان که زنجیره افکارتان را پاره کرد.
بی.ام.و (یا دبلیویی) که به سختی تشخیصش دادید (چون شما زیاد اهل ماشین نیستید.) به ثانیهای طول خیابان را رد کرد و از فرمان برپایش خیابان را به پا کرد و برگها را در امتدادش.
که در پساش «بی اعتنا به شما» به پایکوبی پرداخته بودند.
آن لحظه بود که تصویر «کاش جای صاحب آن ماشین بودم» ذهنتان را تصاحب کرد. و بعدش به طرز عجیبی، به طرز ناخودآگاهی بیعدالتی دنیا در حق خودتان را هم ضمیمه تصویر ذهنیتان کردید. اتفاق تازهای نبود.
شما یک «اسنپشات» دیگر گرفته بودید.
***
اسنپشات چیست؟
اسنپشات یک تصویر ناگهانی است. به لحظهای ثبت میشود.
خبر مرگ ریاضیدان مشهور را میخوانیم و در ذهن خود احساس میکنیم چه میشد من جای او بودم. بیاعتنا که او اکنون دیگر در این دنیا نیست.
میخوانیم جف بزوس برای بعدازظهری ثروتمندترین فرد دنیا بوده. خود را در دفتر بزوس احساس میکنیم و از جفای دنیا و این که این فرصت را به ما ندادهاند احساس غبن میکنیم. از این «محیط لعنتی» شکایت داریم.
جوایز نوبل را دادهاند. فرقی نمیکند در چه رشتهای باشد. پزشکی، شیمی یا حتی صلح. نمیدانیم مثلاً ریاضی نوبل ندارد. بالاخره سهم ما یکی از اینها بود جای خالیاش را در کارنامهمان احساس میکنیم.
مدال المپیک که میدهند. مدال المپیاد که میدهند. اسکار که میدهند. از کنار یک خانه ویلایی که میگذریم. از کنسرت فلان خواننده مشهور که میشنویم. موسم نفرات اول کنکور که میشود. از کنار ماشینهای خوش بر و رو که میگذریم. از کنار زوج عاشق خندان که رد میشویم. صفحه اینستاگراممان را که بالا و پایین میکنیم. غذاها را که میبینیم. از سفر که میشنویم. هیچهایک باشد یا هیلتونگردی. از مارک زاکربرگ که نقلقول میآورند. از برادران محمدی که میگویند. از کتابهای نخواندهای که دلمان میخواست به خواندنشان افتخار کنیم. از فیلمهای ندیده. از اصطلاحات باکلاس سختتلفظ. از تمام دیدهها و شنیدهها.
از دیدنها و شنیدههایمان عکس میگیریم. یک عکس لحظهای.
میخواهیم همهکس و همهجا و همه لحظه باشیم و البته همان طور ایستاده. همان طور چایی به دست.
با تصاویری که منقطع از ذهنمان میگذرد. مایی که منفعل به هر تصویر اجازه ورود میدهیم. مایی که مدتی طولانی است به این اسنپشاتها و غصههای بعدش عادت داریم.
***
نمیخواهم از سوگیری برندگان یا Survivorship bias بگویم. که نسیم طالب به خوبی در «قوی سیاه»ش به شرح آن میپردازد. ما نمیبینیم انبوه بازندگان را که ناکام و در خفا در گورستانهای بینامی به خاک سپرده شدهاند.
نمیبینیم هزاران شبه استیوجابزی را که در راه چیزی شبیه اپل ساختن جان دادهاند و ما امروز به اسنپشات استیو جابز بودن مشغولیم. این ایراد و سوگیری ما خود جای بحث مفصل دارد که این نوشته جایش نیست.
***
نمیخواهم از افراط استفادهمان از شبکههای اجتماعی، در هر چه بیشتر اسنپشاتیشدنمان بگویم. که آن هم خود جای شرح مفصل دارد. تصاویر کاریکاتورگونهمان از زندگی دیگران و محتوای خامی که برای اسنپشاتهایمان آماده میکنیم.
***
نمیخواهم از این شتاب بیمار زندگی امروز بگویم.
این دیالوگهای تکراری.
کل کتابهایش را نه، یک کتاب بگو که خلاصه حرفهایش باشد.
کتاب نه، مقالهای، خلاصه کتابی، چیزی.
مقاله نه، خلاصهتر، پاراگرافی چیزی.
پاراگراف نه، تنها یک جمله.
جمله یا حتی کلمه.
یا کلمه هم «نه».
***
در نظرم موارد بالا که ازشان «نگفتم»، محصول پدیده بزرگتری به نام «ناپیوستگی» است.
مشکلم با ناپیوستگی، انفعال و سادهانگاری است.
و دردناکترینش این که آرزوهایت از جنس آرزوهای آموختهشده میشود.
آرزوهایی در حد همین اسنپشات ذهنی. این خیلی دردناک و دهشتناک است که ما لیست آرزوهایمان از خودمان نیست.
میگویند مدال المپیاد افتخار دارد. میگوییم راست میگویند دارد.
دکترا گرفتن، استاد دانشگاه شدن یا از همه بهتر دکتر واقعی شدن از نظر مادربزرگ (پزشک شدن) خیلی افتخارآمیز است. میگوییم راست میگویند افتخارآمیز است.
و هنگامی که با لحن تمسخرآمیزشان از تفاوت ما نه دیگر با مسی که با یک بازیکن درجه چندم وطنی میگویند و میگویند تو از این مگر چه کم داشتی که قرارداد میلیاردی بسته؟، میگوییم راست میگویند «من چه کم داشتم؟»
یکی از خطرناکترین بیماریها در نظر من از دست دادن پیوستگی است.
این پیوستگی فراموش شدهی من و محیط. این پیوستگی فراموش شدهی بین خواستهها، توانمندیها و علائق.
این درد بشر که در نظر من، کانمن در کتاب ارزشمند «تفکر، سریع و کند»ش با اصطلاح WYSIATI یا What you see is all there is و اکتفای ما به به دانستههای محدودمان از آن نام میبرد در حالی که از نادانستههای مرتبط چشم پوشیدهایم.
اگر به من باشد میگویم اکتفا به سادهانگاریهایمان.
***
من توانمندی خودم را نمیشناسم. از علاقهی خودم بیخبرم. نمیدانم چه چیزی مرا در حالت فلو قرار میدهد. در یک کلام من با خودم غریبهام.
من از محیط هم بی خبرم. از کمکهایش. از محدودیتهایش. از پیچیدگیهایش.
من خیلی از شبنخوابیهای یک پزشک چیزی نمیدانم.
من از اضطراب مبهم شبهای او بیخبرم.
من حتی اگر از آن هم بدانم چشمم را به فروش علاقهام در قبال ثروتی که امیدوارم بدست بیاورم میبندم. (بگذریم از این که اگر به سوگیری برندگان باشد. این که پزشک شوم. بعدش پزشک متخصص شوم. بعدش پزشک متخصص معتمد پولساز شوم. خود مراحلی است که شانسم را کم و کمتر میکند. چون فراموش نکنیم که من مجهز به موتور پیشران علاقه درونی هم نیستم.)
من یادم میرود که تجربه بسیاری از افراد نشان داده که «ثروت» میتواند معلول «علاقه» باشد. ترجیح میدهم اسبها را به پشت ارابه ببندم و منتظر اتفاقی شوم که دری به تخته بخورد و بشود علاقه را با ثروت خرید.
دقت کنیم که من از بدی ثروت نمیگویم. من یک زاهد گوشهنشین نیستم. من تنها از این میگویم که ثروت معمولا میتواند معلول علاقه باشد نه بالعکس.
این همه انقطاع و جداافتادگی، از خودم و از محیطم، ذهنم را بستر خوبی میکند برای رویاهای لحظهای.
برای جای دیگران نشستن. جایی که نه جایگاهش را میشناسم، نه سختیهایش و نه این که بفهمم نشستن در آن جایگاه، به معنای نفی نشستن در جایگاههای دیگر است.
پیوستگی شاید نیاز به تفکر داشته باشد.
این کار انرژیبر پیوسته.
اما من ترجیح میدهم ناپیوستگیام را در امتداد اخبار کوتاه، استیکرهای هپی و اسکرینهای متوالیم حفظ کنم. از این «تب» به آن «تب» شدنم. «تب»ی که گاهی سوزان میشود از یک ترند جدید و گاهی هم بر مرورگر لحظهایم نقش میبندد وقتی «تب» جدیدی را باز میکنم.
***
منی که پیوسته نیستم. همهجاها را باهم میخواهم. از این اسنپشات به اسنپشات دیگر. بیوقفه.
و برای شروع چه جایی بهتر از همینجایی که هستم ایستاده با فنجانی پر از چای داغ جلوی پنجره.
با خودم میگویم:
کاش من صاحب آن ماشین بودم.
کاش.
ادریس
مهر ۱۳سلام بابک جان،
وقت بخیر.
آقا توی این پستم به این مطلبت لینک دادهام:
http://vrgl.ir/cXAm7
ارادت.
بابک یزدی
مهر ۱۳سلام ادریسجان. در اسرع وقت این دو تا پست رو میخونم، ممنون که اطلاع دادی.
امین آرامش
مرداد ۱۱بابک جان سلام
چقدر خوشحالم که شروع به وبلاگ نویسی کردی. خواننده ثابت نوشته هات خواهم بود دوست خوبم.
تعبیر “موتور پیشران علاقه درونی” رو دوست داشتم. بابک من هم دغدغه مسائل مشابه رو دارم و از تو چه پنهون که علی رغم اینکه وقتش رو نداشتم ولی چندبار افسوس خوردم که چرا برای گردهمایی متمم مطلبی با موضوع “چگونه کار نکنیم؟” نفرستادم. (مطالب من با موضوع “کارنکن” رو دیدی؟)
اگر قرار بود این کار رو بکنم باید راجع به استعدادیابی و فلو و باقی کارهای چیکسنت میهایلی مطالعه میکردم. این روند برای مطالعه رو دوست دارم و حالا که به اون بهانه نشد، حتما به یه بهانه دیگه انجامش میدم.
اینم از اولین کامنت و درددل من. 🙂
مخلصم
امین
بابک یزدی
مرداد ۱۱سلام امینجان.
ممنون که به اینجا سر زدی و چقدر خوب و خوشحال کننده است که مطالب اینجا رو دنبال کنی.
امین من وبلاگت رو همیشه دنبال میکنم و واقعیتش اینه که احساس میکنم علاوه بر دغدغههای مشترک تا حدودی مسیری که طی کردیم هم مشترکه. شاید بشه یه روز دربارش باهم گپ بزنیم. جای سری مطالبی مثل «کار نکن» هم خیلی به نظرم توی وب فارسی خالیه.کاش فرصت میکردی و برای گردهمایی آمادهش میکردی.
راستش من به توصیه محمدرضا کتاب Evolving self رو از چیکسنتمیهالی خوندم. کتاب عجیب و عمیقیه. کتاب Good businessش هم توی برنامهمه که بخونم ازش. اگه به هر بهانهای شروع کردی مطالعه عمیق درباره چیکسنتمیهالی برامون حتما توی سایتت بنویس.