قبلتر باید برایمان انتخاب میکردند.
قبلتر باید اجازه میدادند که چه چیزی باشد و چه چیزی نباشد.
من که به کتابفروشی میرفتم، کتابفروشی فضای فیزیکی کوچکی داشت. با قفسههای مشخص که تعداد «محدود»ی کتاب بر روی آن قرار میگرفت. و این «محدودیت» نیاز به انتخاب این داشت که کدام کتابها بر قفسهها بنشینند، کدامها نه.
کدامها در چشم باشند، کدامها نه.
چه کسی انتخاب میکرد؟
کتابفروش.
چه کتابهایی انتخاب میشدند؟
کتابهایی که تعداد بیشتری از آنان به فروش میرفت.
و البته احتمالاً از چشمانتان پنهان نمانده که این گزینش، که این محدودیت، باعث میشد سلیقههامان «مشابه» شود از آن رو که از منابع مشخصی تغذیه میکردیم.
صبح سر کلاس درس که نشسته بودیم (کلاس درسی که قرار بود کتابهای یکسانی را در آن بخوانیم.) بازیگوشی میکردیم و درباره سریال دیشب تلویزیون با بغلدستیمان صحبت میکردیم. ما تنها نبودیم. خیلی از دانشآموزان در حالی که داشتند در سر کلاس ادبیات، فیلمنامه «بچههای آسمان» را میخواندند، درباره سریال دیشب تلویزیون هم صحبت میکردند.
چه کسی انتخاب کرده بود که چه سریالی به نمایش در بیاید؟
یک انتخابگر از پیشتعیینشده. (انتخابگری که خود توسط انتخابگران دیگری انتخاب شده بود.)
باز هم محدودیت فضای پخش و البته سلیقه انتخابگر فیلم، سلیقههای ما را شکل میداد و البته «نوستالژی»هایمان را.
این گونه، حالا که به عقب بر میگشتیم، حالا اگر فرصت میشد با رفقای همدورهایمان جایی جمع شویم، «یادش به خیر»هایمان سر به فلک میکشید.
***
البته این تنها اعمال نظر کتابفروش نبود که به چه کتابهایی عرصه حیات بدهد و کدامهاشان مجالی برای ابراز وجود داشته باشند. او تنها لایه چندمی از این هیئت انتخاب «سلسلهمراتبی» بود.
پیش از او و در لایه قبلتر، ناشرانی بودند که تیغ تیز خود را آماده کرده بودند برای آن که چه چیزی «صلاحیت» بودن دارد و چه چیزی نمیتواند باشد.
ناشران دسته دیگری از انتخابگران بودند که اجازه میدادند چه چیزی به دست ما برسد و چه چیزی نرسد و البته طبیعی است که باز قبلتر از ناشران و کتابفروشان، «انتخابگران»دیگری هم بودند که برایمان انتخاب کنند چه کسانی ناشر باشند و چه کسانی نه.
این انتخابگران «مجوز» میدادند.
لایه پشت لایه پشت لایه. لایههای انتخاب.
این اتفاق خوب بود (هست)؟ این اتفاق بد بود (هست)؟
هر چه بود (هر چه هست) این دنیا، دنیای «گزینش پیش از انتخاب» بود (هست).
***
پیش از این، در پست «ابزارهای ساده فکری» از کتاب Long Tail اثر تاملبرانگیز Chris Anderson نوشته بودم. و به نظرم برای آن که با فضای این پست همراه باشید شاید بد نباشد نگاهی به آن پست و مخصوصاً قسمتی که از این کتاب نوشتم بیاندازید. پایه همین پستی را هم که مینویسم بر روی یکی از دیدگاههای فوقارزشمند این کتاب سوار کردهام که البته در شرح و بسطش به آن محدود نمیمانم.
دیدگاه این است.
From Pre-filter choices to Post-filter choices
دنیای پیش از این، دنیای «متخصصان» بود یا شاید بهتر باشد بگویم دنیای «از ما بهتران». کسانی که مدعی بودند که در زمینهای بهتر از باقی میفهمند و میتوانند تشخیص دهند.
هر کتاب پیش از انتشار
هر موسیقی پیش از ترویج
هر محصول پیش از توزیع
هر کلاس درس پیش از حضور دانشآموزان
هر ایده پیش از بیان شدن
و بسیاری چیزها پیش از عرضه شدن
نیاز داشتند که از صافی «انتخابگران» بگذرند.
و این نیاز دلایل متنوعی داشت یا به محدودیتهای اقتصادی باز میگشت یا به گلوگاههای تولید و توزیع.
گلوگاههای تولید به علت محدودیتهای دسترسی به ابزار و دانش تولید و گلوگاههای توزیع که به محدودیت قفسههای عرضه و فرصتهای نمایش و هزینههای دسترسی بازمیگشت. و البته همین محدودیتها به دسته دیگری که قدرتش را داشتند این امکان را میداد تا در انواع عرضه دخالت کنند.
اما اکنون چطور؟
حرف اصلی این است که دنیای امروز به خصوص دنیای دیجیتال محدودیتهای تولید و عرضه بسیار بسیار کمتری دارد.
امروز لازم نیست آهنگها توسط استودیوها بر روی نوارکاستها یا سیدیها عرضه شوند که آنگاه فضای فیزیکی برای عرضه بطلبند.
امروز لازم نیست من شال و کلاه کنم تا برای اطلاع از ویژگیهای یک محصول، آن را بر روی قفسهی فروش ببینم و از فروشنده سوال بپرسم.
امروز در دنیایی زندگی میکنیم که هر روز به «دسترسی» اهمیت بیشتری میدهد تا «مالکیت».
در این دنیاست که:
«مجوز» جای خود را به «پیشنهاد» میدهد.
«متخصصان» جای خود را به «تاثیرگذاران» میدهند.
و انتخابها نه از سر «محدودیت» که از سر «کثرت» صورت میگیرند.
البته نه این که رگههایش را قبلاً ندیده بودیم. همین که برای آن که کدام فیلم را ببینیم از دوست «فیلمشناس»مان پرسوجو میکردیم. یا همین که منتظر بودیم ببینیم کدام فیلم، جایزه کدام جشنواره را میبرد تا به دیدنش برویم ما به مکانیزم «پیشنهاد» خو کرده بودیم و البته آن را به مکانیزم «مجوز» ترجیح میدادیم چون میفهمیدیم زمین بازی را برای حضور تعداد بیشتری از انتخابها فراهم میکند و تا حد امکان مجال «تنگ نظری» نمیدهد. این گونه شانس آن که فیلمی به پرده بنشیند که با سلیقه من تطابق بالاتری دارد، بسیار بیشتر میشد.
مجوز «تیغ» برندهای داشت (دارد).
مجوز پیشفرضش «سلیقه» و «صلاح» مشترک است.
«پیشنهاد» هم سوگیری دارد اما قطع نمیکند، تنها محو میکند، احتمال را کم میکند.
من با این که دوستم «پیشنهاد» میکند فلان فیلم را نبینم، هنوز بر روی کاغذ این امکان را دارم تا به دیدن آن فیلم بروم و حتی میتوانم ترکیبی از «پیشنهادگران» را برای انتخاب فیلم مورد علاقهام انتخاب کنم، تا در انحصار «پیشنهاد» دوستم محصور نگردم. من میتوانم حتی قاب پیشنهادگرانم را وسعت بخشم تا «احتمال» انتخاب بهتر را برای خودم افزایش دهم.
***
ذهنم این روزها به این سوال مشغول است که «مجوز» چیست و در کجاها نیاز است؟ اصلاً مجوز نیاز است؟
این سوال آخر را که از دوستم پرسیدم. کمی برافروخته شد و گفت خب معلوم است مجوز نیاز است.
آیا تو حاضری زیر دست جراحی بروی که مدرک ندارد؟
آیا حاضری این همه محصول را از فروشگاهها بخری در حالی که سازمانی، بر روی عرضهشان نظارت ندارد؟
آیا حاضری بچهات را به دیدن فیلمی بفرستی که معلوم نیست کارگردانش کیست و چه حرفی برای گفتن دارد؟
***
برگردیم به داستان خودمان.
کتابی سال گذشته (۲۰۱۷) در ایالات متحده به چاپ رسید با عنوان Bottleneckers.
Bottleneck درواقع به معنای «گلوگاه» است و عنوان کتاب کنایه به افرادی دارد که دست خود را بر گلوی عرضه محصولات و خدمات میگذارند و در واقع از ایجاد یک فضای رقابتی که به کاهش قیمتها هم میانجامد، جلوگیری میکنند. البته خود کتاب را نخواندهام اما در Econtalks پادکستی را گوش دادم که یکی از نویسندههای کتاب درباره این موضوع صحبت میکند.
عجیب است اما مسئله مجوزها به خصوص در سطح ایالتی ( چون طبیعتاً بسیار از قوانین الزامآور در آمریکا به صورت ایالتی است، در بعضی از ایالتها وجود دارد و در بعضی نه یا حتی در سطح شهرها یا مناطق رایگیری.) بسیار سلیقهای است و نمونههای عجیبی هم در آنها پیدا میشود.
به عنوان مثال در برخی از ایالتها موسیقیدرمانی که تا همین چند سال پیش هیچ گونه مجوزی نمیخواسته، برایش قوانین سفت و سختی وضع شده. یا به عنوان مثال در برخی از ایالتها، «بافتن مو» نیاز به مجوز آرایشگری دارد.
که پیششزط این مجوزها نیاز به طی کردن دورههای آموزشی مخصوص است یا از آن عجیبتر «تابوت» فروختن هم در برخی ایالات مجوز میخواسته و میخواهد. و همین مجوز فروش تابوت، قیمت تابوت را در برخی از ایالتها تا چند برابر افزایش داده است.
در نگاه اول ممکن است بگوییم که خب چه ایرادی دارد که «بافتن مو» آموزش بخواهد اتفاقاً شاید بد هم نباشد که کسی که به بافتن مو مشغول است جایی آموزش دیده باشد.
درباره «موسیقی درمانی» هم همچنین.
اما فراموش میکنیم که ایجاد مانع برای کسبوکار (چه کوچک چه بزرگ)، در نهایت دودش به چشم مصرفکنندگان میرود و «سود»ش به دست بازیگران فعلی آن عرصه میرسد و وقتی قاب تحلیل را بزرگتر میکنیم متوجه میشویم که اتفاقات بدی رقم خواهد خورد. حتی اگر فرض را بر نیت خیر بگذاریم (یک اگر بزرگ)، نیت خیری که البته راه جهنم را سنگفرش میکند.
چرا یک اگر بزرگ؟
آقای کارپنتر، نویسنده کتاب Bottleneckers به نکته جالبی اشاره میکند، این که اکثر مجوزها براساس درخواست مشتریان یا مصرفکنندگان و مثلاً با شکایت آنان به وجود نمیآیند، بلکه یک صنعت جدید که شروع به فعالیت میکند، مثلاً همین موسیقیدرمانی و وقتی زمانی میگذرد و بازار قابلی پیدا میکند که باعث جذب بازیگران بیشتر به سمت آن میشود، این جاست بازیگران قبلی احساس خطر میکنند و برای آن که جلوی ورود بازیگران جدید را بگیرند شروع میکنند به دیوارهای ورود را بالا بردن و لابیکردن برای آن که ورود به آن کسبوکار «مجوز» بخواهد.
البته بعد از مدتی هم شیوه دلخواهشان را به عنوان آموزش «صحیح» این صنعت جا میاندازند و پس از آن که که دانشگاهها هم به هوش آمدند (احتمالاً با اثرگذاری این گروه) و این رشته را عرضه کردند، اساتید این رشته این طرف و آن طرف مصاحبه کنند که بله «موسیقیدرمانی» امری بسیار حیاتی است و نیاز به آموزشهای پایه و تکمیلی دارد و هر کسی را یارای ورود به آن نیست.
و البته به دلیل صورت موجهای که اساتید دارند، کسی نمیپرسد که آیا این جا تضاد منافع وجود دارد یا خیر؟ به قول نسیم طالب، آیا پای اینها به عنوان ذیمنفعان این سیستم در این بازی گیر است یا نه؟ تقویت مجوز به تقویت جایگاه بازیگران فعلی میانجامد که میتوانند هم افراد درون صنعت باشند و هم کسانی که از آموزش آن نان میخورند.
***
نکته جالب دیگری که در همین پادکست به آن اشاره میشود آن است که دید صفر و یکی در بحث مجوز خود عارضه جدی دیگری است. ما همواره نقطه مقابل مجوز دادن را مجوز ندادن دیدهایم حال آن که میتواند بین مجوز داشتن و مجوز نداشتن راههای بسیار دیگری تعریف شود.
میتوانیم این الزام را داشته باشیم که ارائه خدمات همراه با بیمه خصوصی باشند.
( و البته میدانیم چون پای شرکتهای بیمه گیر است به هر جایی بیمه نمیدهند تا خدمات ارائه کند و از آن طرف چون منافع اقتصادی برایشان دارد آنقدرها سختگیری نمیکنند و احتمالاً با این مکانیزم به نتیجه بسیار بهینهتری نسبت به مجوز صادر شده از جایی مثل دولت میرسیم.)
میتوانیم فضا را برای رشد موسسههای اعتبارسنجی باز کنیم که آنها –به صورت غیرالزامآور- اعتبار سنجی کنند و در واقع «پیشنهاد» استفاده از خدمات جایی نسبت به جای دیگر را بدهند. (یا جشنوارهها و جایزهها و هر مکانیزم مشابه اعتبارسنجی که البته الزامآور نیست.)
میتوانیم از روشهای غیرمتمرکزی مانند امتیازدهی استفاده کنیم. (کاری که در اکثر شرکتهای خدماتی مثل سرویس تاکسی آنلاین یا تحویل غذای آنلاین انجام میشود و بازدارندگی فوقالعادهای دارند.)
و بسیاری مثالهای دیگر که شاید اگر کمی در خلوت خود فکر کنید به آنها میرسید و از این دید صفر و یکیمان تعجب میکنید.
***
به نظرم میرسد که دنیای دیجیتال سوگیری نسبت به روش پیشنهاد و Recommend دارد تا مجوز.
(من به علت سایه منفی که «توصیه» برایم دارد و مرا را یاد نصیحت میاندازد از واژه «پیشنهاد» در این پست استفاده میکنم اما منظورم در واقع Recommend و Recommendation در زبان انگلیسی است.)
اما بالاخره این سوال وجود دارد که در وضعیت فعلی چه کار باید کرد؟ آیا باید مجوزها را تعطیل کرد؟ آیا اصلاً میشود هیچ مجوزی نداشت؟
قبل از آن که به این سوال و نظر شخصی خودم درباره آن برسم یک نکته دیگر هم مانده که به نظرم بد نیست مطرح شود.
در نظرم، مجوز آن هم در حالت استاتیک و ساکنش میتواند انگیزه تلاش برای بهبود و یادگیری را بسیار کاهش دهد.
یکی از اصلیترین نوع مجوزهای استاتیک هم به نظرم مدرک آموزشی و به خصوص «مدرک دانشگاهی» است.
به تجربه شخصی دیدهام که اغلب کسانی که مدرک دارند، تلاششان برای افزایش دانش و همچنین از آن مهمتر بینش در حوزهای که در آن مدرک دارند کم و کمتر میشود (اصلاً واژه فارغالتحصیلی و این فارغ شدن به طور ضمنی به این مطلب صحه میگذارد.)
چون چاقویی دارند که با آن زبان بسیاری از منتقدان را میتوانند ببرند و صدایشان را در نطفه خفه کنند. من هنگامی که کارشناس «موسیقیدرمانی» هستم معمولاً حساسیت کمتری نسبت به صحبتهایم دارم چون مردم با این پیشینه ذهنی رو به رویم قرار دارند که من متخصص این رشته هستم و احتمالاً چیزی که میگویم درست است و توان اعتراض به من را ندارند.
حال اگر این عنوان از من گرفته شود من باید تلاش بسیار بیشتری کنم که نشان بدهم موسیقی بر درمان اثرگذار است و مطالعات شبانهروزی برای صحت ادعایم داشته باشم و دیگر به راحتی نمیتوانم پشت آن مجوز پنهان شوم.
همین را درباره مجوز مثلاً رانندگی تاکسی یا راهنمای گردشگری اگر در نظر بگیریم میبینیم که اولاً سازمانی که مجوز به رانندگان یا راهنمای گردشگران میدهد پایش گیر نیست که مثلاً منِ مشتری سفر خوبی داشته باشم یا از گردشم لذت ببرم. ثانیاً در مقابلش، مجوز یا پیشنهاد دینامیکی و پویا که در واقع بوسیله امتیازدهی ایجاد میشود، دائماً رانندگان و اهنمایان را ملزم میکند که در جهت رضایت من (که پایم گیر است و از آن سرویس در حال استفادهام) قدم بردارند و البته این قدرت انحصاری را به من نمیدهد تا با انتقامگیری یا امتیاز اشتباه دادن، آینده آنان را به بازی بگیرم چون من یکی از صدها فردی هستم که قرار است به این افراد امتیاز بدهند.
بر این اساس است که احساس میکنم مجوز در بسیاری موارد میتواند در کاهش انگیزه در ارائه خدمات مطلوب عمل کند مانند پزشکی که سالها قبل مدرک گرفته اما به راحتی میتواند با قیمتهای گزاف، کارهایی را انجام دهد که بسیاریشان شاید توسط افراد با مدرک پایینتر یا حتی افرادی که مدرکی ندارند هم قابل اجرا هستند، اما مجوز ارائهشان را ندارند یا به عنوان مثال دیگر، اساتیدی که هیچ گونه نگرانی از بابت میزان اثربخشی آموختههایشان احساس نمیکنند.
***
حال به سوال مطرح شده بازگردیم.
تا حدودی من نظرم را پیشتر هم گفتهام که شاید مشکل از این نگاه صفر و یکی و دوگانه مجوز داشتن و نداشتن میآید.
شاید مشکل فراموشی این نکته است که بین این دو هم میتواند راههای متنوع دیگری وجود داشته باشد.
در هر سو ترجیجم غلبه «پیشنهادها» بر «مجوزها»ست و از طرف دیگر تاکید بر روی قدرت آموزش و به دست آوردن قدرت انتخاب «پیشنهادگران» یا «توصیهکنندگان» توسط مصرفکنندگان.
و البته بر این باورم که مثل بسیاری از مسائل پیچیده دیگر طبیعتاً نمیشود حکم سراسری داد که مجوز به کلی بد است یا مجوز به کلی خوب. اما معتقدم راه صحیح به مدل ذهنی افراد یک جامعه و سوگیری آن جامعه باز میگردد.
به عنوان مثال اگر مدل ذهنی جامعهای که در آن زندگی میکنیم «مجوز حداقلی» باشد، احتمالاً در موقعیتهای متفاوت دستاندرکاران تمام تلاششان را میکنند که اگر میشود راهی به غیر از صدور مجوز که میتواند بستر رانت و فساد را هم پدید بیاورد انتخاب کنند و اگر دیگر نشد و واقعا راهی نبود، به عنوان یک ضرورت اجتنابناپذیر و در حالت حداقلی آن را بپذیرند.
اما در مقابل اگر مدل ذهنی جامعهای «مجوز حداکثری» است، جلوی بسیاری از اتفاقات خوب گرفته خواهد شد. چون برخلاف مورد قبل در سادهترین موارد هم اولین راهی که به ذهن دستاندرکاران و مجریان میرسد صدور مجوز و طبیعتا بستهتر شدن فضای فعالیت و کسبوکار است.
با این دیدگاه، بسیار غمانگیز مینماید که از افراد بسیاری میشنوی که انتظار دارند که دولت اشتغالزایی کند. که دولت به فکر تنظیم بازار باشد. که دولت تعیین کند که چه رشتههای دانشگاهی با چه ظرفیتی وجود داشته باشند و داستانهای مفصلی که میشود از همین مجمل مثالها بدانها رسید.
نمیدانم.
شاید بهتر باشد این پست را در همینجا به اتمام برسانم و باقی صحبتها را به فکر و دروننگریمان بسپارم.
اما یک چیز را روشنتر از قبل احساس میکنم. این که ریشههای درمان بسیاری از مشکلات را باید در خودم پیدا کنم نه در انتظار اصلاحی که از دیگران دارم.
و باید به واکاوی «مدل ذهنی»ام بپردازم مخصوصاً که این دنیای دیجیتال، ترجیحش را هم به من نشان داده است.
رضا
اسفند ۱۰سلام
نوشته ات ایده خیلی خوبی داشت. ممنون از چراغی که در ذهن من روشن کردی.
اما چرا دوگانه مجوز/پیشنهاد رو لزوما یک دوگانه متضاد می بینی؟ به نظرت میشه علاوه بر راه حل های پیشنهادی که حد واسط این دوگانه هستند، دوگانه مکمل مجوز/پیشنهاد رو هم فرض کرد؟
بابک یزدی
اسفند ۱۰رضاجان احتمال میدم که توی این موضوع شبیه به هم فکر میکنیم و شاید اگر تفاوتی در ادبیات هست به علت اینه که نیاز داریم مفهومپردازی دقیقتری انجام بدیم.
من بیشتر توی بحث مجوز، نگاهم به اینه که یه سازمانی به خودش اجازه بده که در تمام یک صنعت بگه چه افرادی باشند یا نباشند که معمولا این نوع سازمان هم از نوع دولتی میشه من این نوع مجوز رو -مگر در حالتهای حداقلی- پرضرر میبینم وگرنه مثلاً من به عنوان یک فروشگاه خصوصی برای ورود مشتریانم نوعی مجوز تعریف کنم، من مشکلی توی این نوع مجوز نمیبینم چون احساس میکنم اگر کارم عاقلانه نباشه خود نیروهای بازار من رو سر عقل میارند.
چون بالاخره اگه من یه فروشگاه کتاب دارم انگار سر بودن یا نبودن یه کتاب توی فروشگاهم بالاخره دارم به بعضیها برای بودن مجوز میدم و حالا با توع چیدمانی که دارم و این که چطوری کتابها رو به نمایش میذارم دارم از «پیشنهاد» استفاده میکنم ولی بالاخره اگر کسی کتابی رو بخواد و من داشته باشم به اون میفروشم اگر چه با نوع چیدنم به اصطلاح اون رو پیشنهاد ندادهام و ممکنه این کتاب در مخفیترین جای فروشگاهم باشه.
اما مسئله فرق میکنه وقتی فروشگاهم در ابعاد یه کشور باشه و هیچ فروشگاه دیگهای غیر از من نباشه، مجوز دادن و ندادن من دیگه مسئله پردامنهای میشه.
امیدوارم یه بار فرصت بشه بیشتر سر این موضوع گپ بزنیم.
رضا
اسفند ۱۳ممنون
یک پیشنهاد: اگر از وردپرس استفاده می کنی، افزونه هایی هست برای این که وقتی پاسخی به کامنت داده میشه به فرد از طریق ایمیل اطلاع بده. شاید هم می دونستی اما به عنوان یک دوست که از مطالبت بهره بردم گفتم بگم.
موفق باشی
بابک یزدی
اسفند ۱۳آره رضاجان در جریان بودم اما با تذکر بهموقعت مجاب شدم که در اسرع وقت برم سراغش.ممنونم. (امیدوارم از کامنت بعدیت این اتفاق بیفته.)
سعید قاسمی
بهمن ۴با تمامی بخشهای گفته شده در بالا موافقم. البته ترجیحاتی دارم. ولی موافقم. مطلب بسیار دقیقی بود
بابک یزدی
بهمن ۴ممنون سعیدجان از نظرت.
راستی به وبلاگت سر زدم. امیدوارم منظم توش مطلب بذاری و ما رو با دنیای خودت بیشتر آشنا کنی.
خوشحالم که به این جا هم سر میزنی.