کنکور در خاطره جمعی خیلی از ما جا خوش کرده. چه از نوع دولتیش یا آزاد چه بسته به مقطع تحصیلی و داستان کنکور لیسانس و ارشد و مانند اینها. حالا این که هر کداممان چه موضعی درباره این پدیده داریم، بحث جداگانهای است. ممکن است جای زخمی مانده باشد یا رد خاطرهای خوش از آن دوران. اما از دالان خاطراتمان که میگذریم شاید هر کس توشهای برای ادامه مسیر از آن دوره آورده باشد. توشهای که مثل خیلی چیزهای دیگر به آن مستقیم فکر نکرده بودیم و در طلبش نبودیم.
طبیعتاً برای من هم این طور بوده است.
اگر هیچ آوردهای از آن دوره نداشته باشم، اگر رتبه و قبولی و موفقیتهای ظاهری را به گوشهای گذاشته باشم، صحبتی از معلم دیفرانسیل و انتگرال در ذهنم مانده، که هنوز که هنوز است گرد کهنگی بر رویش ننشسته و اگر بنا باشد که به اثر لیندی که در پست قبلی از آن گفتم معتقد باشیم احتمالاً مدت زمان قابلتوجهای هم در ادامه با من خواهد ماند.
معلم دیفرانسیل ما ( که احتمالاً بهتر از من میدانید که پیشنیازهای درس دیفرانسیل و انتگرال، حسابان و ریاضیات پایه هستند.) برخلاف رویه معمول تب کنکور، اعتقادی به فرمولهای زیاد نداشت.
اصرار داشت اگر قرار است ما با خود چیزی به سر جلسه ببریم، آن جعبهای از ابزارهای اساسی است. «جعبه ابزار» موردنظرش پایهایترین فرمولهایی بود که میشد از هر مبحث به همراه داشت. حالا میخواست به سهمی و حل معادله درجه دو برگردد، یا به توابع یکبهیک و پوشا و یا هنگامی که سر و کارت به مشتق و کاربردمشتق و انتگرال میافتد.
او با این که هرگز لفظ «بینش و تشخیص» را به زبان نیاورد، اما در عمل میخواست که ما «بینش» حل مسئله به دست آوریم. این که همهچیز را میخ نبینیم و با چکش به سرکوبش نپردازیم و از آن طرف هم انتظار نداشته باشیم به ازای هر سختی پیشِ رو یک ابزار «از پیشآماده» وجود داشته باشد. هنری اگر بود، هنر نگاه ما با بود و ابزارهای اساسی که او به دستمان داده بود تا با مسائل نه که جنگ، که به جشن مشغول شویم.
او به ما یاد داد، ریاضی را با خود به زندگی بیاوریم.
***
یکی از دغدغههایی که این روزها دارم شناخت هر چه دقیقتر از دنیای دیجیتال است. مخصوصاً که بسیاری از تحلیلهایی که دور و برمان وجود دارد، به برشی سطحی از ماجرا اکتفا کردهاند. هم بسته به نیاز کاری و هم کنجکاوی شخصی (که البته ایدهآلم این است که تا میتوانند به هم نزدیکتر شوند.) این نوع دغدغه برایم اهمیت ویژهتری یافته است.
این که کمکم متوجه میشوم این دنیای دیجیتال یک نسخه ضعیفتر نسبت به دنیای فیزیکی نیست و تنها کارهایمان را بهینهتر نکرده، بلکه قابلیتهایی را اضافه کرده که پیش از این نبودهاند که البته در چند پست هم از این نوع دغدغههایم سخنپراکنی کردهام.
از این رو به توصیه معلم گرانقدرم -محمدرضا شعبانعلی- در صفحه اینستاگرام وبمایندست، مدتی پیش کتاب Long Tail اثر Chris Anderson را تهیه کردم و خواندم. با این که حدود یک دهه از انتشار کتاب میگذرد، اما احساس میکنی نویسنده همین چند لحظه پیش بوده که قلم نوشتن را از واژه آخر کتاب برداشته است. کریس اندرسون یکی از پیشروان بحثهای اقتصاد دیجیتال است که افراد مشهوری همچون اریک اشمیت از گوگل و رید هستینگز از نتفلیکس توصیه به خواندن کتابهایش کردهاند.
واقعیتش قصد دارم در پست دیگری مفصلتر از این کتاب بنویسم، اما موضوع پست فعلی سبب شد کمی هم به این کتاب بپردازم.
به نمودار زیر دقت کنید.
اگر بگوییم تمام کتاب دربارهی آن «دم بلند»ی است که در نمودار بالا به آن اشاره شده گزافه نگفتهایم.
اما چگونه؟
با این نوع نمودار میتوان پدیدههای بسیاری را در دنیای اطرافمان مدل کرد. پدیدههایی که شاید اگر به آنها دقیقتر نگاه نکرده باشیم مدلهای دیگری را برای توصیفشان به کار بریم.
به عنوان مثال به آمار فروش فیلمهای سینمایی اگر دقت کنیم احتمالاً با چنین پدیدهای مواجهایم که فیلمی با اختلاف به فروش میرود(نقطه A نمودار بالا). بعد از این فیلم، فیلم دوم که با نقطه B نمایش داده شده، مثلاً نصف فیلم اول به فروش رفته و دومین فیلم پرفروش سال است. به همین ترتیب فیلم سوم (نقطه C)، یک سوم فیلم اول و فیلم چهارم و فیلم پنجم نیز به همین منوال کسری از فروش فیلم اول هستند.
البته در مورد مثال فروش فیلمها در دنیای آفلاین، انتظار نداشته باشید که نمودار فیلمها مطابق با نمودار بالا یک «دم بلند» داشته باشد. چون مثلاً از فیلم صدم به بعد دیگر سینمایی برای نمایش فیلمها نمانده است. در واقع هم محدودیت فضای نمایش و هم از جایی به بعد این که فیلمها دیگر برگشت اقتصادی ندارند و به اصطلاح خرج خود را در نمیآورند سبب میشود شاهد قطعی در نمودار بالا باشیم و چیزی شبیه به شکل زیر از نمودار فروش فیلمهای سال داشته باشیم.
کتابLong tail این پدیده را توضیح میدهد که به دلایل زیادی دنیای دیجیتال به زنده شدن آن دم بلند چه از نظر «اقتصادی به صرفه شدن» و چه از نظر «دیدهشدن و پیدا شدن» کمک میکند و البته این تنها زنده شدن ساده نیست و ابعاد اقتصادی و فرهنگی بزرگی دارد.
قبلاً تمام چیزها در قسمت «سر» نمودار قرار داشت جایی که پرفروشها یا پربییندهترینها یا پرخوانندهترینها قرار داشتند البته هنوز هم ما پرفروشترینها و پرخوانندهترینها داریم.
اما داستان دنیای امروز کمی متفاوت است.
امروز شاید به شما فرصت ندهند تا در برنامه نود (پربینندهترین برنامه تلویزیون) ظاهر شوید تا بینندههای میلیونی را تصاحب کنید. اما با ضبط ویدئویی مثلاً در آپارات امکان این را خواهید داشت که شاید چند ده هزار نفر یا چند صد نفر یا حتی به تعداد انگشتان دست شما را ببینند. مهم این است که شما «گوشه مخصوص» به خود را دارید و جایی در «دمبلند» پیدا کردهاید.
امروز هر کسی میتواند گوشهای در وب یا پلتفرمهای اجتماعی پیدا کند و در آن بنویسد بعضی پرخواننده میشوند و نزدیک به «سر» ماجرا و عدهای در کافهای دنج مینشینند با تعدادی مشتری همیشگی، که همان سبک «همیشگی» را طلب میکنند.
تنها یک دهه پیش بود که تعداد خوانندگان موسیقی که میشناختیم از عددی کوچک فراتر نمیرفت و تعداد خوانندگانی که پدر و مادرهایمان میشناختند شاید به انگشتان دست هم نمیرسید.
امروز جدا از این که تعداد خوانندگان مشهور بیشتری را میشناسیم بسیاریمان به خوانندههایی گوش میدهیم که حتی نزدیکترین افراد «فیزیکی» به ما خبر ندارند که چنین خوانندگانی وجود هم دارند. خوانندگانی که در «دم بلند» ماجرا اسکان گزیدهاند.
همان گونه که ما از نوشتهها و وبلاگهایی تغذیه میکنیم که بسیاری از افراد دور و برمان اسمی از این وبلاگها هم نشنیدهاند.
البته این داستان صرفاً به محصولات مطلقاً دیجیتالی باز نمیگردد.
به دیجیکالا و قفسه به ظاهر بینهایتش (حداقل در مقایسه با فروشگاههای آفلاینی مثل شهروند) اگر نگاه کنیم، شاید این موضوع برایمان روشنتر شود. این که شما میتوانید ماگی را سفارش دهید که شاید در سال بیش از ۱۰ مورد از آن به فروش نمیرسد اما جایی برای خود بر روی قفسههای بسیار بلند یک فروشگاه اینترنتی پیدا کرده است.
یا حتی به ترافیک کوچهها، خیابانها، بلوارها و بزرگراهها بیندیشیم و ببینیم چطور نرمافزارهای مسیرخوان به دیدهشدن کوچههایی که در دم بلند نقشه ترافیک قرار داشتند، کمک کردهاند.
***
اما همان طور که پیش از این هم گفتم قرار نیست در این پست از دنیای این کتاب بگویم.
پس از چه میخواستم صحبت کنم؟
دوباره به داستان کتاب Long Tail دقت کنیم.
کتابی به وجود آمده که برای مدت بسیار طولانی جز کتابهای پرفروش بوده و حالا که صحبت از فهمیدن دنیای دیجیتال است خواندن آن هم از اوجب واجبات تلقی میگردد.
کتابی که به ظاهر تنها درباره یک نمودار یا یک مدل صحبت میکند.
کتابی که حتی یک فرمول ریاضی در آن برای مدل کردن این نمودار نمیبینید و به نظر میرسد آن چه برایش تلاش شده، جاانداختن مفهوم «دمبلند» و البته نتایج ضمنی است که این دم بلند در اقتصاد و اجتماع و فرهنگمان خواهد داشت.
از نظر من این نوع دید عمیق و ریشهای در برنامههای آموزشی ما جایش بسیار خالی است. این ریشهای دیدن و البته پیچیده نکردن. کلاف سردرگمی را به اسم ریاضی تحویل ندادن. این که بشود در لذت «فهمیدن» آنها گم شد.
شاید بتوان علم آمار و احتمالات را از این دسته حساب کرد. یکی از کاربردیترین علومی که در اطراف ما وجود دارد و ابزارهای بینظیری برای فهم دنیای اطرافمان به ما میدهد. اما ما با آن چه کردهایم؟
آن را به مشتی فرمولهای سختفهم و تو در تو فروکاهیدهایم. در حالی که اصل ماجرا و آن «فهم»ی که باید در اثر استفاده از این ابزارها به کارمان بیاید گم شده است.
***
ما فراموش میکنیم که هر ابزار جایی برای استفاده دارد.
هنگامی که من از ابزار ادبیات برای صحبتهایم استفاده میکنم اتفاقا جایی است که میخواهم از یک مفهوم مشخص و قطعی سخن نرانم. همان اتفاقی که معمولاً در شعر و رمان اتفاق میافتد. بارها گفتهاند یکی از دلایلی که بازسازی یک داستان به صورت فیلم سینمایی مخصوصا برای خوانندگان آن رمان جذاب در نمیآید از همین موضوع آب میخورد. زیرا هر چه تصویر یا به عبارت دیگر توافق دقیقتر بر سر واژهها کمتر باشد به «بال خیال» بیشتر اجازه میدهد تا پر بکشد.
(به همین اصطلاح «بال خیال» توجه کنیم. بال خیال یعنی چه؟ احتمالا من با استفاده از این عبارت قصد دارم از پتانسیل ذهنی شما استفاده کنم و شبکهای دیگر از لغات مرتبط با آن را در ذهنتان مثل آسمان، پرواز، پرنده، قالیچه، ستاره، نسیم، ماه، خنکی، خورشید، صبح یا خیال، آرزو، آرامش، رویا، خواب را بیدار کنم که محتمل است برای هر کدامشان هم یک احساس «معمولاً خوشایند» در ناخودآگاهمان داشته باشیم. این تداعیها و احساسهای خوشایندشان که در کسری از زمان اتفاق میافتند، بستری را ایجاد میکنند که امکان اثرپذیری حرف من را بیشتر میکنند.)
در بسیاری از زمانها هم بستر نیاز ما بیشتر از آن که استفاده دقیق از فرمولها باشد از تقویت قدرت شهودمان میآید که البته این قدرت شهود ساده به دست نمیآید و درباره یک مدل و یک نمودار شاید باید هزاران واژه خواند و تعداد قابلتوجهای ساعت به آن موضوع اندیشید و تجربه کرد.
همین نمودار معرفیشده در کتاب LongTail و به طور کلی نمودارهایی از این دست که به نمودارهای Powerlaw شهرهاند، به من این قدرت را میدهند که برای تحلیل محیط اطرافم یک ابزار جدید داشته باشم. اگر با زبان آمار و احتمال صحبت کنیم این را بگذارید کنار مدلها و نمودارهای دیگری مثل نمودار توزیع نرمال، نمودار توزیع پواسون، توزیع یکنواخت و چه و چه.
به شخصه یکی از دلایلی که نوشتههای نسیم طالب برایم جذابیت دارد همین در اختیار گذاردن قوانین کاربردی است. آن جایی که از سرزمین کرانستان (Extremistan) و میانستان (Mediocristan) صحبت میکند و بدون آن که بخواهد فرمولهای پیچیده ریاضی را در خلال صحبتهایش بیاورد تو را متوجه موضوع میکند. ( و البته میدانی در پشت پرده هم اتفاقاً با زبان ریاضی این پدیدهها را برای خود تحلیل کرده و حالا سعی کرده آنان را آنقدر ساده کند که کسانی که به آن فرمولها هم مسلط نیستند، فهم موردنظر برایشان اتفاق افتد.)
البته نکته مهمی هم وجود دارد که به نظرم نباید از آن غافل ماند.
یادگیری واژهها شاید به ساعت نکشند. از فردا صبح من به هر جا سر میزنم میتوانم واژههای Extremistan و Mediocristan یا Long Tail از زبانم نیفتند. آنها را لقلقهی زبانم کنم.
اما فهم طالب و کریس اندرسون از این مفاهیم کجا و فهم من کجا.
همان دردی که امروز هم در بسیاری از «به ظاهر متخصصان» میبینیم که از سخنرانی این کنفرانس بازاریابی تا فلان کنفرانس استراتژی فرصت آب خوردن هم به خود نمیدهند و چقدر جای گفتن این جمله فیلیپ کاتلر به آنها خالی است که یادگرفتن بازاریابی یک روز طول میکشد اما تسلط بر آن یک عمر.
هر کتابی که میخوانیم، هر تجربهای که کسب میکنیم میتواند به پرمعنیشدن کوه «معنا»مان از یک مفهوم کمک کند و کاش کسی بود که تاکید میکرد یادگیری الزاما به معنای از بر داشتن مشتی فرمول بلند و نامفهوم نیست.
جایی در کتاب «رقابت در برابر شانس» که پیشتر از آن برایتان نوشتهام، کلیتون کریستنسن مینویسد (که البته من در این جا نقل به مضمون میکنم.) که در دوران کاریاش به بسیاری از شرکتهایی مشاوره داده که در صنایعی بودهاند که او به صورت تخصصی با آن صنعت آشنا نبوده. اما او با خود جعبه ابزاری داشته از مدلها و تئوریها که میتوانسته کمک کند او وضعیت آن صنعت یا شرکت را بهتر از افرادی تحلیل کند که سالها در خود شرکت حضور داشتهاند. اما من نیز در عین حال نباید فراموش کنم که به دست آوردن چنین جعبه ابزاری خود به یادگیری مداوم و تقویت قدرت فکری به همراه تجربه نیاز دارد آن هم در یک قاب طولانی.
***
البته من تمام سعیام را کردم که بگویم هر ابزار در جای خود بسیار ارزشمند است.
اتفاقا با به مدلسازی دقیق و علمی پدیدهها به زبان ریاضی بسیار نیازمندیم که اگر غیر از این بود امروز علم در این جایگاهی که قرار دارد نمیبود. سرمستی حاصل از چنین مدلسازیهایی بوده که سالها از عمر دانشمندان بزرگ را به خود مشغول کرده است.
نکتهای که مدنظرم است آن است که گاهی صورت مسئله و غرق شدن ما در پیچیدگیهای ظاهری ما را از عمق بسیاری از چیزها غافل میکند. ما بدون آن که مفاهیم را به جانمان نشانده باشیم با بزک نمادها و اعداد، ظاهری علمی به حرفهایمان میدهیم حال آن که از یک کودک دبستانی در آن موضوع بیشتر نمیدانیم و بدون آن که بینش و دیدی کلینگر داشته باشیم تا بتوانیم زوایای هر مسئله در زندگی عادیمان را بکاویم، درگیر این بازی بیانتهای عددبازی و واژهسازیمان میشویم.
دردی که نه تنها در عنوان تزهای تحصیلات تکمیلیمان خود را با فریاد نشانمان میدهد که در «باری به هر جهت» زندگی کردنمان بدون آن که ریشهها را طلب کنیم نیز نمود دارد. این میشود که هزاران بار باید از معلم دیفرانسیل خود تشکر کنم نه بابت آن که یکی از شیرینترین و موفقترین درسها را به سبب او تجربه کردهام، بابت همان استعاره «جعبه ابزار» که قرار است عمری با من بماند.
همین.
مهدی فرهادی
مهر ۱۰بسیار نوشتهی با مفهوم و خوبی بود. سپاس از شما
بحث جعبه ابزار (بستهی مهارتی) در بسیاری از کارهای مدیریتی کاربرد زیادی داره به این مفهوم که اگر کسی مجموعهای از مهارتهای پایه مدیریتی (یادگیری سریع و دایمی، توانایی کار عمیق و تمرکز، اخلاق حرفهای و …) داشته باشه به راحتی میتونه هر مجموعهای رو به راحتی مدیریت کنه.
محمد حسین
بهمن ۱۵من هم در دوران دبیرستان در درس فیزیک معلمی داشتم که شبیه حرف معلم شما رو میزد.میگفت بدنبال راه حل های کلی باشید نه میانبر.راه حل رو شما باید خودتون بسازید.با مفهوم جعبه ابزار بسیار موافقم
بابک یزدی
بهمن ۱۵محمدحسین جان اگه دقت کرده باشی یه (اندک) معلمهایی توی زندگی آدم هستند که یه اثری رو تا (شاید) پایان زندگی روی آدم بذارن. فکر کنم معلم فیزیک تو هم از این دسته بوده باشه و اثرش ماندگار.
سوریاس
دی ۱۲اگه بخوام پاراگرافی که خیلی رو من تاثیر گذاشت رو هایلایت کنم، شما رو به توضیحی که برای استفاده از “بال خیال” دادند، ارجاع می دهم.یک آموزش در آموزش بود برای من.مدل ذهنی در مدل ذهنی.
Marzieh
دی ۸بسیار عالی نوشتید
سپاس
بابک یزدی
دی ۹ممنون از نظرتون. شما لطف دارید.