احتمالاً کسی دوست نداشته باشد هنگامی که کهنسال میشود، ضبط صوتی از بیان خاطرات و افکار و نظراتی باشد که سالها در نهانخانه ذهنش جا خوش کرده و گرد و غبار نیز آنها را فرا گرفته است.
کسی دوست ندارد در آن سن و سال لبخند اطرافیانِ جوانِ خود را بیشتر از روی احترام یا ترحم بیابد تا ذوقزدگی و شگفتی و حیرت از آموختههایی که نمیدانستهاند.
و احتمالاً (حداقل در مقام نظر) کسی دوست ندارد نظام فکری و رفتاریش به تعبیر این نوشته استخوانی شود.
***
در یکی از نوشتههای قبلی (شهرت، فراموشی خود، و روند استخوانی شدن) از تعبیر استخوانی شدن یا Ossification استفاده کردم و نمونههایی از آن چه در ذهن داشتم را بیشتر در باب اثرِ شهرتِ عوامپسند بیان کردم. نوشتم که هنگامی که استخوانی میشویم، سفت و سخت و غیرقابلتغییریم و البته تغییر کردن هم به سادگی شکل دادن به یک خمیر نیست، به معنی شکستن استخوان و درهمپاشی است.
به نظرم این تنها شهرت نیست که به استخوانی شدن میانجامد؛ گذر زمان هم یک عامل استخوانی شدن است؛ البته با درجات متفاوت. چیزی که تاکید این نوشته بر آن است.
***
یک نوزاد گستردهترین افق را پیش روی خود میبیند. (البته اگر برای فهم راحتترِ موضوع چشم بر واقعیتهای ژنتیکی و خانوادگی ببندیم)
میتواند جز برترین ژیمناستیککارهای تاریخ شود.
یا مطرحترین شناگرها.
یا خیرهکنندهترین مجریان صحنه.
یا گوشنوازترین موزیسینهای قرن.
یا مشهورترین فوتبالیستها.
یا اثرگذارترین پژوهشگران فیزیک.
اما کافی است ده، پانزده سالی از عمرش بگذرد، دیگر برای آن که جز برترین شناگرها یا موزیسینها شود، دیر شده.
اگر بیست سالی بگذرد و کاری نکرده باشد، خب دیگر نباید امید داشته باشد که فوتبالیست مطرحی گردد.
و اگر خط پیوستهای از مطالعات آکادمیک (آن هم نهایتاً تا دهه چهارم زندگی) وجود نداشته باشد، دیگر برای پژوهشگر فیزیک شدن کمی دیر شده است. اصلاً چه بهتر که نبوغی هم در کودکی نشان داده باشد که برای روایتِ کوتاهِ معرفیش هم خوب است.
روایتِ کوتاه به این تعبیر که در یک خط میتوانی او را بشناسانی یا پیاز داغ ماجرا را زیاد کنی.
چیزی شبیه به این:
میگویند او کسی است که در نوجوانی فلان مسئله کلاسیک را حل کرده است. آفرین!
***
به نظر میرسد با گذر زمان، افق انتخابهایی از نوع بالا برای انسان محدود میشود. تعمدی دارم که بر روی «نوع بالا» تاکید کنم که کمی بعدتر در همین نوشته به چراییاش برمیگردم.
خب چه کار میکنیم؟ از آنجایی که تقریباً همه انسانها به موارد بالا نمیرسند (مگر در میان چند میلیارد نفر چند نفر شانس دارند که قهرمان دوی صدمتر شوند؟) قدم بعدی نگاه کردن به آن چیزی است که جامعه (به عنوان مخرج مشترکی از باورها) به یک زندگی آبرومند نظر دارد. اینجاست که شروع میکنیم شبیهتر شدن به هم.
و البته ادامهیِ این چرخه با حضور فرزندانی که امید داریم آنها روزی برترین شناگر، مطرحترین پزشک یا خوشنامترین پژوهشگر فیزیک شوند. استخوانی شدن زمانی اتفاق میافتد که ناامیدیم از تغییر، تغییر را غیرممکن یا با هزینه بسیار بالایی مییابیم.
دغدغههای مشابه و حرفهای دورهمیِ مشابه و سر کردن زندگی برای آن که این زندگی بگذرد و تمام شود که ما را امیدی نیست به چیزی شدن.
بازههایِ سنِ مشخصی تعریف میشوند.
به نظر هر بازهای را که رد میکنی، استخوانیتر میشوی.
انکار بزرگ (انکار گذر عمر) و رنگ جماعت به خود گرفتن و صلب شدن باورها.
البته این صلب شدن تنها به سخت شدن باورها یا دست کشیدن از یادگیریهای بزرگ در زندگی نمیانجامد. (یادگیریهایی که در پس آن همان «که چی؟» معروف سر بر میآورد: یاد بگیرم که چه بشود؟ آن هم در این سن؟)
عادتهای کوچک هم صلب میشوند. ورودیها هم از جنس سرگرمی میشوند. چیزی که ذهن را به چالش بکشد از زندگی حذف میشود.
وقت، به پای دورهمی با همسنوسالها یا تلویزیون و اخبار میگذرد.
***
ادعای این نوشته این نیست که در شصت سالگی میتوان اراده کرد و مدال طلای المپیک برد. (مدال طلای المپیک که به جای خود، در مسابقه جوانان محل هم انتهای هنر از خط پایان عبور کردن است نه قهرمانی)
اگر هدف کسب چنین عناوینی باشد یا دلمان برای نوبل فیزیک و اسکار سینما تنگ شده است، به درستی که با گذر زمان استخوانی میشویم و آرزوهای این چنینی را با خود به گور میبریم.
درد این است که ما از قاب تنگی نگاه میکنیم که از هیاهو و تشویقِ مردم میآید. مردمی که نه میفهمند اسکار چیست، نه المپیاد چیست، نه المیپک چیست، نه نوبل چیست، اما تشویق میکنند. مردمی هر چه انبوهتر بهتر، مردمی در ابعاد یک کشور، در ابعاد یک دنیا.
شاید راه، دل کندن از تشویق عامیانه است. دل کندن از «انبوه» است. انبوهِ مردم.
به نظرم داد و ستد با این انبوه از دو عامل میگذرد: اول این که با توجه به معیارهایی که داری و حدی که در ذهن داری از نظر مالی مستغنی شوی و از طرف دیگر هم آن قدر پا روی دمشان نگذاری که کارت به متر و معیارهای قانونی بیفتد. به قول معروف گزک دستشان ندهی.
دیگر آن که چه چیز فکر میکنند و چه نظری دارند مهم نیست.
چون بسیار از جذابیتهای موارد بالا (موسیقیدان و فیزیکدان و بازیگر شدن) از این میآید که مردم آنها را «معتبر» مییابند. (البته بدیهی است که آن که عشقش از این مسیرها میگذرد آن چنان نباید به چنین اعتباری وقعی نهد و از طنز روزگار سادهتر هم به آن میرسد تا آن کسی که زورکی تلاش میکند)
و این «انبوه» همواره دنبال صحنه نمایش و هیجانهای جدیدند، پس چه جای گله؟ اگر کهنه را زود با نو عوض میکنند. (انبوهی که خودِ ما -با گذر زمان- به یکی از آنها تبدیل میشویم، یکی از همان هیاهوکنندگان و پایِ صحنهِ نمایش نشستگان)
استخوانیشدن با گذر زمان کمتر میشود:
وقتی معیار ما خودمان میشویم.
وقتی درصدد توجیه نحوه زندگی کردنمان به دیگران نیستیم.
وقتی از میانمایگی فاصله میگیریم و لذتهایمان از مسیر خوشحال کردن «انبوه» نمیگذرد وگرنه که انگشتشمار انسانهایی هستند که آنقدر در نظرت منزلت و بزرگی دارند که گوشه چشمی هم اگر نصیبت کنند، ذوقمرگ میشوی.
وقتی دل از تشویقهایشان بر میکنی.
***
خلاصه که اینطور. امیدوارم که گذر زمان کمتر استخوانیمان کند.
پینوشت:
به نظرم اگر مجموعه نوشتههای محمدرضا شعبانعلی عزیز با نام «غولی به نام مردم» را نخواندهاید، خواندنش را از دست ندهید. (اینجا)
در ادامه هم اگر دوست داشته باشید نوشتههای زیر را میتوانید بخوانید:
اسنپشات، شلیک بیوقفه ناپیوستگی
حمیدرضا فرجی
اردیبهشت ۸با سلام به بابک عزیز
شاید تأیید دیگران بخشی از مسؤولیت ما در خصوص عملکرد ما را مرتفع می کند و از همین رهگذر نیاز به تفکر در باب کارهایمان کمتر می شود؛ بنابراین پس از مدتی ترجیح می دهیم جای آن که فکر کنیم و انرژی بگذاریم برای این فعالیت فراموش شده، دنبال تأیید و متعاقب آن تشویق دیگرانیم.
بابک یزدی
اردیبهشت ۸سلام حمیدرضاجان. دیدگاه جالبی رو مطرح کردی این که ما به جای این که خودمون مسئول سنجش عملکردمون بشیم اون رو به دیگران برونسپاری کردهایم و اختمالاً غافل از اونیم که کم کم به موجودی با استقلال رای کمتر تبدیل میشیم و معتاد به تایید و تشویق. ممنون از نظرت.