سلام دوستان. قبل از آن که ادامه نوشته را بخوانید نیاز به یادآوری یک تذکر تکراری هست:
این نوشته حاصل بخشی از خواندهها، شنیدهها، خردهفکرها و تأملاتم است و صد البته دلیلی وجود ندارد که با تمام و کمال آن موافق باشید.
***
من لذت میبرم در حل یک مسئله غرق شوم. لذت میبرم که با اختیار خودم کتاب بخوانم و نفهمم زمان چگونه میگذرد. و معمولاً آن چیزهای اساسی که در زندگی دارم و به آنها مینازم حاصل همین عمیق شدنها و دلدادنها و پی علاقه رفتنهاست.
زمانی که دانشگاه را شروع کرده بودم هنوز این اصل بنیادی را نفهمیده بودم که دستاوردهای اساسی من حاصل زمانهایی است که به انگیزههایم و علاقهام تن میدهم.
از این رو ملغمهای از احساسات متفاوت بودم.
از بعضی لحظهها فوقالعاده لذت میبردم و بعضی لحظهها کابوس تمام بودند. این تنها دانشگاه نبود که ارزشی بنیادین را ناخودآگاه در تار و پود من جا میکرد. خانواده، مدرسه، صداها و سیماهای متفاوتی که به گوش و چشم من میرسید انگار همه درصدد این بودند که یکی از مقدسترین ارزشهای عالم را در ذهنم حک کنند.
کدام ارزش؟
این ارزش: دختر یا پسر خوب همهی کارهایش (نه کارهایی که خود انتخاب کرده انجام دهد، کارهایی را که برایش انتخاب کردهاند) را به وقتش (بدون ذرهای تاخیر) انجام میدهد.
***
پشیمانی و ترس از پشیمانی از بهترین پشتیبانهای این ارزش بودند.
همینها کافی بود تا بسیارمان را به سر راه بیاورند. (از درون خود، دمار از روزگارمان درمیآوردیم تا همه کارهایی را که از ما میخواهند را به وقتش انجام دهیم)
آن گاه که اینها جواب نمیداد، آنگاه که سرکشتر میشدیم و بین آن چیزی که خودمان علاقه به انجامش داریم با آن چیزی که ازمان میخواهند تفاوت میگذاشتیم، تنبیهها بیرونیتر میشد. (البته نه این که آگاهانه تفاوت قائل شویم، ناخودآگاه بیشتر کشیده میشدیم سمت انجام دادن آن چه که دوست داشتیم و زمانی که این کشیده شدن بیشتر از حد مجاز میشد واکنشهای بیرونی را به همراه داشت)
ترکشهای زبانی و منزویشدن توسط ارزیابها هنگامی که برخلاف میلشان عمل میشد (ارزیابانی مثل پدر، مادر، معلم، ناظم، مدیر، مادربزرگ، دایی، خاله، مجری تلویزیون، نویسندگان کتابهای درسی و امثالهم: اصلاً خود این عبارت «اولیای مدرسه» هم گویای این مسئله بود که هر جایی که بودی نیاز داشتی به ناظر، به ارزیاب). ارزیابها اسباب خودشان را برای برخورد داشتند و کار که به جای باریک میکشید برخوردها عملیتر میشد.
***
یکی از ویژهترین مقدسات که در تار و پود ما بافتند تقدسِ زمان به خودی خود بود؛ نه زمان به عنوان نشانهای از تعهد.
این تمایز را همین اول کار مینویسم تا تفاوت قائل شویم بین وفای به عهد در خوشقولی (و دقت به حجم تعهدات و ظرفیتمان) و تقدس بیمارگونهای که بزرگترین ارزیاب (یعنی جامعه) عمدتاً برای ارضای نیازهای خودش در ما نهادینه کرده است: این که برای هر کار کوچک و بزرگی چارچوب زمانی میبینیم (چارچوبی که ارزیاب بزرگ تعیین کرده، نه خودمان)
انگار که هر کاری که میکنیم مثل نان داغی باشد که کمی که بگذرد، از دهان میافتد. پس باید زود، تند و سریع به انجامش بپردازیم (آن گونه که جامعه میخواهد)
***
مباحث فیزیک اول دبیرستان را تنها باید در سال اول دبیرستان خواند. این که تو هوس کرده باشی که در سال دوم هم غرق آن مباحث باشی و برای دل خودت کتابهای بیشتر و عمیقتری در آن زمینه بخوانی، کار بسیار نابجایی است.
چرا؟ فهمیدنش ساده است: چون الان «زمان» خواندن فیزیک دوم دبیرستان است.
از آن بدتر این درماندگی زمانی در مباحث زنجیرهای مثل فهم ریاضی نمود دارد؛ این که مباحث ریاضی سال پیش را نفهمیدهای، مشکل خودت است و الان زمان خواندن مباحث امسال است نه پارسال. با این که کاملاً مشخص است که هیچ چیزی از مباحث امسال ریاضی نمیفهمی (چون مفاهیم پارسال را نفهمیدهای) و داری صورتمسأله و جواب را باهم حفظ میکنی، اما مشکل تو ذرهای به ما ربطی ندارد.
خندهدار و در عین حال بسیار تراژیک است که هنوز در عصر اینترنت این آموزش مقید به زمان (به عنوان یکی از بارزترین نمونههای وحشتناک وابسته بودن به چارچوب زمانی) پابرجاست. همه با هم سر یک زمان آموزش دیدن را آغاز میکنند (و سر و صدای رسانهها در مقدس کردن این روز خاص شروع هم که بماند) و با هم آن را به اتمام میرسانند.
در این وابستگی زمانی و تقید به چارچوبهای زمانی، تو اجازه نداری در شب امتحان علوم، شیفته یکی از فصول ریاضی باشی و آن فصل را به معنای واقعی کلمه ببلعی. آن فصل تنها یک فصل است برای چیزی حدود یک دهم زمانِ شب امتحان ریاضی، نه برای آن که امشبت را صرف آن کنی.
یا نمیتوانی غرق بیوگرافی یکی از قهرمانان زندگیت شوی و از او بخوانی.
یا بیتاب سر در رمانی فرو ببری که خواب را از چشمانت میرباید.
تو اجازه انجام هیچ کدامشان را نداری.
میپرسی چرا؟
فهمیدنش ساده است: پسر یا دختر خوب همه کارهایش را به وقتش انجام میدهد ( و این وقت را چه کسی تعیین میکند؟ همان کسی که تاریخ امتحان تو را تعیین میکند، آن کسی وقت را تعیین میکند که به طور رسمی مقام تعیین کردن وقت را دارد).
***
ورزشکاران ملی بر سر مجلس مینشینند و قدر میبینند.
فوتبالیستهایی که مشهور و تنیسورهایی که مایه غبطه میشوند در کنار دوندگانی که مدالهای طلا را درو میکنند.
میخواهی شناگر معروفی شوی؟ یا شطرنجبازی مشهور؟
باید از پنج سالگی شروع کرده باشی.
ازدواج؟
دیر کنی کلاهت پس معرکه است.
بچهدار نشدی؟
وای بر من.
هجده سالت شده؟
وقت دانشگاه رفتن است. (نه آن که برای دل خودت پس از اتمام دبیرستان، یکسال را به شناخت بیشتر مناطق کشورت بگذرانی یا بروی به یک کشور ناشناس. هر چه از قانونهای طلایی ارزیاب بزرگ فاصله بگیری، آن ارزیاب بزرگ را بیشتر عصبانی میکنی و آرامشش را بهم میزنی اگرچه در عوضش کم کم زندگیت پر از آرامش میشود)
آرزوهای زیادی داری که نمیدانی برای رسیدن به کدامشان تلاش کنی؟
افسرده و ناراحتی و از بی عملی خودت به کفر آمدهای؟
باید این گونه باشی.
باید که ناشاد و بیحوصله و غمگین باشی چون وقت نداری.
(اینها را نماینده ارزیاب بزرگ میگوید. همان موجود پچپچکنی که گوشه ذهنت نشسته و دائما در حال سرزنش کردن توست، دائما در پی این است که بگوید تو چقدر کار نکرده داری و چقدر وقت کم داری و در نتیجه اینها چقدر موجود بیارزشی هستی)
دائماً دلهره و اضطراب داری. نمیدانی دقیقا چرا. فقط میدانی وقت کم داری و هزاران کار انجام نشده. و برای کاهش دادن این اضطراب کُشنده، دست به گوشی میبری و غرق تصاویر رنگارنگ آن تو میشوی. توئیتر و اینستاگرام. اینها درمان موقت است. چند ساعتی را غرق افاضات این و آن میکنی و با حالی خرابتر از قبل از آن گرداب به بیرون پرتاب میشوی.
در یک کلام: زمین و زمان به تو این را القا میکنند که وقت کم داری.
***
میدانید. اینهایی که در ادامه میخوانید حاصل خواندهها و شنیدهها و اندکی فکر کردن خودم است که به صورت چند نکته پراکنده مینویسم امیدوارم هم تا حدی برای شما مفید باشد، هم به من در این مبارزه بیامان با «تقدس چارچوب زمانی» یاری رساند:
۱/ اضطراب رابطه مستقیمی با مقید بودن به زمان دارد
درصد بزرگی از اضطراب ما ناشی از کمبود زمان است. اگر پنجره زمانی انجام دادن یک کار بزرگتر شود اضطراب ما کاهش مییابد.
یکی از بازیهایی که دچارش میشویم بازی زمان و توجه به متوسطهاست. این که متوسط ورود به دوره دکتری چه سنی است، دادهای است که کمکی به این که آیا من وارد دوره دکتری بشوم یا چه زمانی باید بشوم نمیکند.
به نظرم میرسد ما را از کودکی به حساسیت به این زمانهای مصنوعی عادت میدهند. زمان شروع مدرسه، زمان زنگ تفریح و زمان تدریس معلم. بعد یاد میگیریم بسیاری از ارزشهای جامعه در پی مجبور کردن ما به رعایت چارچوبهای زمانی است و مجازات جامعه، پشیمان کردنمان از رعایت نکردن آنهاست.
مثلا یا الان وارد دکتری میشوی یا هیچ وقت رنگ استادی دانشگاه را نمیبینی.
یا الان ازدواج میکنی، یا هیچ وقت طعم شیرین بودن با یار را تجربه نمیکنی.
یا الان با دوستات بیرون میروی، یا مورد غضبشان قرار میگیری و تنها میشوی.
یکی از بزرگترین حربهها برای رو به رو شدن با این فرضها و نتیجهها(ی مملو از ترس پشیمانی) زیر سوال بردن آنهاست.
آیا واقعاً اگر الان وارد دوره دکتری نشوم، استاد دانشگاه نمیشوم؟
آیا اگر استاد دانشگاه نشوم، اتفاق بسیار بدی میافتد؟
به عنوان مثال هر چه راه ورود به منصبی سختتر و بروکراتیکتر است، احتمالاً خود آن منصب هم آش دهنسوزی نخواهد بود. اگر استادی دانشگاه در پی تن دادن به اجبار به دست میآید چه بهتر که به دست نیاید. اگر عشق به تدریس در ما زنده باشد راههای خلاقانهتر و اثربخشتری انتظار ما را میکشد. پس چه بهتر که کمی جسور باشیم و در مقابل اضطراب و ترس از دست دادنی که جامعه دچارمان میکند، بایستیم.
۲/ مقید به زمان بودن (چارچوب زمانی که از بیرون به ما تحمیل میشود) ما را دچار اجبار میکند و خلاقیت را در درونمان میکشد.
کدام کارگردان فیلم بهتری میسازد؟ کارگردانی که دستش باز است و تحت فشارهای فلجکننده زمانی نیست و میتواند به ایده خود پر و بال دهد یا کارگردانی که فیلم سفارشی خود را قرار است زیر سه ماه تولید کند؟
کدام محقق خروجی بهتری میآفریند؟ آن که قرار است تا در زمانی محدود، مقاله در ژورنال معتبر داشته باشد وگرنه از کار خود اخراج میشود و در نتیجه مجبور است از پارادایم رایج علمی بنویسد تا خروجیاش شانس انتشار داشته باشد یا محققی که اجبار زمانی روی شانهاش احساس نمیکند و دستش باز است که عمیقتر و خلاف پارادایم فعلی حرکت کند (اگر چه میدانیم قید زمانی تنها یکی از فاکتورهای فلجکننده محققان رسمی است)
به نظر میرسد تقید زمانی و گره زدن محدودیت زمانی به انجام یک کار خلاقانه، به معنای کشتن روح آن است و باید بتوانیم از چنین گره و دست و پا بسته شدنی فاصله بگیریم.
۳/ ترجیحاً به سمت کاری که چارچوبهای خشک زمانی دارد، نرویم.
شطرنجباز معروف شدن تنها راه ورودش از سن کودکی است؟ (یا متوسط آمار چنین چیزی را نشان میدهد؟)
اگر بخواهم استاد بزرگی در یک رشته علمی شوم باید زیر سی و پنجسالگی در فضای آکادمیک اسمی برای خودم دست و پا کنم؟
اگر بخواهم برای این دانشگاه اپلای کنم، شرط سنی دارد؟
نمیگویم هیچ کس برای ورود به چنین جایگاههایی نباید تلاش کند، اما مرزهای خشک زمانی، زنگ خطری جدی است که شاید آن چیزی که در پیاش هستیم آن چنان هم آش دهنسوزی نیست و کارهای بزرگتر و هیجانانگیزی در زندگی وجود دارد.
رهبر بزرگ شدن، متفکر برجسته شدن یا حکیم دنیادیده نه تنها گذشت زمان دشمنشان نیست که ممارست پیوسته در بازه زمانی طولانی در ابری از فعالیتهاست که باعث بزرگ، برجسته و دنیادیده شدنشان میشود.
۴/ ما زمان کم نداریم، اولویتبندی نداریم و دلمان میخواهد هزاران کار را باهم بکنیم ( در ضرورت حذف بیرحمانه)
آخرین نکتهای که در این نوشته میخواهم به آن اشاره کنم این است که ما احساس میکنیم وقت کم داریم چون اصرار داریم به انبوهی از خواستهها و نیازها در چارچوب زمان مشخص و محدودی برسیم.
احتمالاً دوره کارشناسی دورهای لذتبخشتر بود اگر به جای آن که بیست واحد در هر ترم بگذرانیم برای ۷ تا ۸ واحد درسی که دوست میداشتیم با تمام وجود زمان و انرژی اختصاص میدادیم.
نوعی از فشار برای از قافله جانماندن در وجودمان به جا گذاشته شده که خطرناک است.
اگر به شهری سفر میکنیم تنها زمانی احساس موفقیت میکنیم که به تمام نقاط دیدنی آن رفته باشیم؛
با تعداد زیادی از آدمها دوستیم و در طول هفته شرمنده میشویم اگر برای تک تکشان وقت نگذاریم؛
دلمان نمیآید دل فامیل را بشکنیم و به تمام مهمانیها و دورهمیها میرویم؛
سرافکنده میشویم اگر برای زبان چهارم و پنجم وقت نگذاریم و سازهای متنوع موسیقی را یاد نگیریم؛
اینجاست که نیاز به حذف بیرحمانه داریم.
از این نظر که در هر دوره زمانی تنها دل مشغول چند چیز معدود باشیم. طول عمر ما به اندازهای هست که دهها بار به آن شهر برویم و هر بار به دیدن تعداد کمی از دیدنیهایش برویم پس لازم نیست این فشار را بر خود هموار کنیم که در مدت کوتاه سفر خود تمام شهر را به زیر گامهای خود درآوریم (اگر چه احتمالاً در سفر سوم یا چهارم و زمانی که بیهوا و بدون برنامه در یکی از خیابانهای ناشناس آن شهر قدم میزنیم لذت بزرگتری نصیبمان میشود در مقایسه با زمانی که طبق برنامه از پیش تعیینشده به نقاط معروف آن شهر رفتهایم)
به نظرم همین که اجازه فکر کردن درست بدهیم میبینیم آن چه بیشتر نیاز داریم نوعی عمیق شدن و لذت بردن است که به تعبیر یکی دیگر از نوشتههای این جا از این فهرست تیک زدنها بر نمیآید.
***
خلاصه که این طور.
این نوشته تنها در جهت این بود که بگویم که تقید به چارچوب زمانی به تنهایی و یا در جهت برآورده شدن مصالح دیگری (بدون آن که تعهد صریحی از جانب ما داده شده باشد) نه تنها مفید نیست بلکه میتواند مضرات جبرانناپذیری هم در پی داشته باشد. همین.
***
اگر این نوشته را دوست داشتید شاید دوست داشته باشید نوشتههای زیر را هم بخوانید:
چگونه از وقت خود بهتر استفاده کنم؟
آیا میشود مجبور نبود؟ خردهفکرهایی در باب مضرات اجبار در زندگی
آکامه
دی ۷جالب بود. درسته که نباید اسیر چارچوب زمان بشیم، اما همین دونستن فرصت های محدود در پس ذهنمون، یه عامل انگیزاننده ی مهمه.
من معتقدم باید رفتارم اصیل باشه. یعنی کاری که واقعا دوس ندارمو انجام ندم و بیشتر زمانمو برا کارایی بذارم که براشون انگیزش درونی دارم. اما یه مسیله پیش میاد. اینکه گاهی برا رسیدن به اونا مجبور میشم کارایی رو انجام بدم که انگیزش چندانی هم براش ندارم. اینجا یه جور انگیزش غیرمستقیم وجود داره و در این صورت اتفاقا تقید به زمان میتونه چیز نسبتا مثبتی هم باشه.
بابک یزدی
دی ۷ممنون از نظرتون.
راستش کلا موضوعات این چنینی مصداقهای موافق و مخالف زیادی براشون میشه پیدا کرد.
کلا به نظر میرسه موضوعات عمیق انگار هر دو قطبشون میشه درست باشه و مثل فکت های ریاضی نیست که بشه درست و غلط صریحی براشون پیدا کرد. اما من بیشتر در اردوگاهی هستم که ازش توی این نوشته دفاع کردم اما دلیلی نداره اصرار کنم که فقط این دیدگاه درسته.
توی قوانین یادگیری محمدرضا شعبانعلی نوشتهای هست که در مدح مصداقیابی صحبت شده اگه تا حالا نخوندید احتمالا براتون جذاب باشه.
فاطمه
اسفند ۵سلام امروز برای اولین بار به وبلاگ شما سر زدم.مساله کرونا در کشور و ماندن در خانه و ندانستن چگونگی گذراندن اوقات فراغت باعث شد که دنبال مطلبی بگردم در این حیطه که با وبلاگ شما آشنا شدم.خیلی لذت بردم.دیدگاه متفاوت و موشکافانه ای نسبت به امور دارین.موفق باشین
بابک یزدی
اسفند ۶سلام. خوشحالم که مطالب سایت نظرتون رو جلب کرده. البته یه مدتیه که سایت به روز نشده. امیدوارم به زودی فرصت کنم مثل قبل سایت رو در بازههای زمانی کوتاهتری به روز کنم.
بهنام فلاح
آذر ۸از زمان نقل محیط زندگی و دانشگاه به تهران، فرصت نکرده بودم که به وبلاگ تو سر بزنم و از نوشته هایی با رنگ و بوی بابک یزدی، گذر زمان رو کم کنم. امروز سر انجام دادن یا ندادن کاری به شدت در حال جدل با خود بودم.
گفتم سری بزنم به وبلاگ تو و نوعی آرامش بعد از خواندن این مطلب بر دلم نشست.
ازین که تجربیاتت رو با ما در انتقال میگذاری، نهایت تشکر را از تو دارم.
بابک یزدی
آذر ۸بهنام ممنون بابت پیام دلگرمکنندهات. خوشحالم که نوشتههای اینجا تونسته برات مفید باشه.
راستش یه خرده وسواس خود من هم بیشتر شده و این باعث شده که نوشتن توی اینجا «سختتر» بشه و در نتیجه «کمتر». نمیدونم چنین وسواسی خوبه یا نه. اما ته دلم دوست دارم بیشتر اینجا بنویسم و بیشتر از خوانندههای اینجا و نظراتشون بشنوم.
امیدوارم این تقل مکان (و حدس میزنم پذیرفته شدن توی یه دانشگاه جدید) برات آوردههای زیادی داشته باشه و در ادامه به اون چیزهایی که میخوای برسی.
سعید بهزادی
مهر ۱۰سلام بابک عزیز.ممنون که اینقدر مفید،جذاب،خلاقانه و لذت بخش می نویسی.دمت گرم
بابک یزدی
مهر ۱۰سلام سعیدجان. از نظر لطفت ممنونم و خوشحالم نوشتهها رو دوست داری.
مومن در
مهر ۳واقعا اوایل متن انگار یکی داشت بهم نگاه میکرد و از حال این روزهام میگفت
به شدت به خوندنش نیاز داشتم
این نگاه اگر هم چیزی به آدم نده حداقل ارامش میده که این روزها معجون کمیابی شده
روزهاتون پر از آرامش
حمیدرضا
شهریور ۳۱با صد در صد این نوشته موافق نیستم و به نظرم زمان اگر چه تقدس نداره، اما بی اهمیت نیست. با این حال، چقدر خوبه که نوشته های شما از یک سیستم فکری تبعیت میکنه و این نوشته هم کلی برایم آموزنده بود. کلاً هر آدم کمال گرایی باید یه دور مطالب وبلاگ شما رو در درمان خودش بگنجونه! 😉
بابک یزدی
شهریور ۳۱حمیدرضا البته اولش نوشتم که دلیلی نداره همه موافق باشن.😉
اما تجربه شخصیم به من نشون داده تقید زمانی بیشتر از اون که فکرشو میکنیم به ما ضربه میزنه، مثلا کمی به جمله “دیگه از ما گذشته” فکر کن و ببین چه اجبار و سرخوردگی و بیتفاوتی توش نهفته است.
البته حرفای دیگهای هم مکمل این نوشته دارم که امیدوارم به زودی فرصت کنم دربارهشون بنویسم.
در عین حال خوشحالم که احساس میکنی نوشتههای اینجا آموزنده هستند.
فواد انصاری
شهریور ۳۱یاد داستانهای کافکا افتادم 🙂
مرسی
بابک یزدی
شهریور ۳۱چه جالب، کافکایی شد ماجرا😅
مریم
شهریور ۲۹سلام آقای یزدی به شکل عجیبی با نوشته هاتون ارتباط برقرار میکنم، وقتایی که حالم بد میشه (به دلیل همین اضطراب های خودساخته و موارد مشابه دیگه) وبلاگ شما یکی از جاهایی هست که بهش سر میزنم. ممنون از اینکه می نویسید.
بابک یزدی
شهریور ۳۰سلام. ممنون از نظرتون. خوشحالم که نوشتههای اینجا مدنظرتون هست و امیدوارم این نوشتهها براتون مفید باشند.