این روزها مشغول خواندن کتاب جذابی هستم با عنوان “چرا ملتها شکست میخورند؟“. شاید خوانده باشیدش. تعمقی از دو استاد برجسته در علوم اقتصادی و سیاسی در باب یکی از سختترین سوالات پیشروی انسان یا همان “چرایی نابرابری ملتها”.
اما نکتهای که اینجا میخواهم دربارهش صحبت کنم خود کتاب نیست. این کتاب بهانه و شروع خوبی به من داد تا جمعی از برداشتهای پراکنده خودم در این چندوقت را یکپارچه کنم. اینکه میدیدم بسیاری از مفاهیم به ظاهر متناقض در واقع دو روی یک سکه هستند.
مدیری که کارمندانش از او حساب میبرند اما در عین حال او را دوست خود میدانند و با او صمیمی هستند.
فردی که در امور به ظاهر غیر مرتبط سرآمد است اما به خوبی میتوانی جامعیتی در صحبتهایش بیابی.
شخصی که با این که میداند در بسیاری از مباحث تخصصی ضعف دارد اما از داشتههایش عزت نفس دارد و احساس قدرت میکند.
ضربالمثل معروفی که همهمان از بر هستیم که “طرف از در دروازه رد نمیشه ولی از سوراخ سوزن رد میشه”.
یا جایی دیگر که از حضرت حافظ میخواندیم:
در خلافآمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
البته چیزی که من در این جا میخواهم بگویم این است که اگر به من باشد بهتر است این “خلافآمد” عادت نباشد و خود عادت باشد که ما بتوانیم مفاهیم به ظاهر متناقض را با هم زندگی کنیم.
اما منظورم چیست؟
ابتدا مروری بر چند مفهوم به ظاهر پراکنده داشته باشیم.
تمرکز در عین پراکندگی
جای جای کتاب “چرا ملتها شکست میخورند” میخوانیم (نقل به مضمون میکنم) که لازمه بهروزی کشورها تمرکز سیاسی است.
اما این تنها لازمه است و کافی نیست.
قدرت سیاسی علاوه بر این که متمرکز است از دستهای از نهادهای سیاسی تشکیل شده که قدرت در آنها گسترده و پراکنده شده و در دست یک گروه خاص سیاسی متمرکز نیست.
جالب است که اگر فقط یکی از این وجهها (یعنی یا تمرکز یا پراکندگی) برقرار باشند و دیگری نباشد در حالت حدیاش دوتا از بدنامترین کشورهای جهان را به ذهن میرساند.
یکی کرهشمالی و دیگری سومالی.
که اگر قدرت تنها متمرکز باشد و پخش نباشد کره شمالی میشود و وقتی قدرت پخش است و متمرکز نیست سومالی نمونه آن میگردد.
و در نقطه مقابل اگر از پخشی در عین تمرکز سخن برانیم نام کشوری چون سوئیس یا بریتانیا به ذهن متبادر میشود.
سوالی که پیش میآید این است که مگر این دو کلمه ناقض هم نیستند؟ چگونه است که در آن واحد هم میتوانی پراکنده باشی و هم متمرکز؟ جالب اینجاست که این تناقض تنها به این مثال محدود نیست. مثال دیگری را باهم بررسی کنیم.
تمایز در عین یکی بودن
یا Differentiation VS Integration
در کتاب لذتبخش The evolving self یا “خود در حال تکامل” که میهالی چیکسنتمیهالی (اسم سختی است مگر نه؟) یکی از برجستهترین روانشناسان عصر ما آن را نوشته، مفهومی بسیار قابلتوجه از پیچیدگی مطرح گشته. میهالی این گونه بیان میکند که یک سیستم در مقایسه با سیستمی دیگر پیچیدهتر است اگر (باز هم نقل به مضمون میکنم) در دو وجه به ظاهر متناقض بالاتر از آن سیستم دیگر باشد.
میپرسیم آن دو وجه چیست؟
یکی این که اعضای متمایزتری داشته باشد و دیگری این که این اعضا یکپارچهتر باشند و یک هویت متمرکزتر بسازند. و البته بازهم تناقضی! که میبینیم.
چگونه؟
ابتدا از تمایز شروع کنیم.
بدن انسان را فرض کنید که از اندام گوناگونی تشکیل شده که کارکردهای بسیار متفاوتی نسبت به هم دارند و هر کدام نسبت به دیگری منحصر به فردند.
جامعه انسانی را تصور کنید که از تعداد بسیار زیادی ارگان تشکیل شده که هر کدام از این ارگانها منحصر به فردند و کارکرد مخصوص به خود را دارند.
حتی یک مدرسه را تصور کنید که از اعضایی با نقشهای متنوع و متفاوتی تشکیل شده.
یا خانوادهای که پدر نسبت به مادر، خواهر نسبت به بردار و هر عضو نسبت به عضو دیگر متمایز است. یکی عاشق ریاضیات است و دیگری عاشق موسیقی. یکی تفریحش تماشای فیلمهای تلویزیونی است و دیگری خواندن کتاب. یکی خوب میپزد و دیگری خوب تعمیر میکند و بسیاری صفتهای متمایز دیگر که در آنها نسبت به یکدیگر میبینی.
البته در این جا با تعریف دقیق پیچیدگی کاری نداریم بیشتر میخواهیم نشان دهیم که یک سیستم از اعضایی تشکیل شده و هر چه این اعضا نسبت به یکدیگر تمایز و تفاوت بیشتری داشته باشند، این سیستم بیشتر متمایز یا Differentiated است.
حال بیاییم یکپارچگی و یکی بودن را ببینیم.
در همان بدن انسان نخ تسبیحی وجود دارد که این اندام را به هم وصل میکند و آن زنده و پویا نگهداشتن بدن است.
در جامعه ارگانها با هدفی به هم وصلند و آن حرکت رو به جلوی جامعه است، اگر این سازمانها هر کدام ساز خود را میزدند و به مفهوم و هویت بزرگتری به اسم جامعه پابند نبودند، دیگر با یک مجموعه یکپارچه طرف نبودیم، بلکه مجموعهای پاره پاره در انتظارمان بود.
و مدرسهای را تصور کنید که درسهایی بیارتباط با هم و با زندگی در آن تدریس میشود که با هیچ چسب پرقدرتی هم نمیتوانیم آنها را به هم بچسبانیم، مطمئنا این مدرسه از صفت یکپارچه تهی است. (عجیب آدم یاد مدرسههای خودمان میافتد!)
جالب است بازهم دو صفت متناقض در کنار همند که اتفاق بزرگتری را به وجود میآورند این که متمایز باشی اما درصدد یکی شدن.
راستش دلم نیامد این قسمت را با یادی از درس دیفرانسیل و انتگرال تمام نکنم دو مفهوم متناقض اما تکمیلکننده که در کنار هم دماری از بچههای ریاضی در میآورند. (مثلاً شوخی)
پیشبینیپذیری در عین پیشبینیناپذیری
این دو مفهوم به ظاهر متناقض حتی میتوانند عشق را بسازند.
یک زوج عاشق را تصور کنیم. دو طرف دوست دارند که طرف مقابلشان متعهد به رابطهشان باشد. دختر دوست دارد پسر معقول باشد. ناگهانی از کوره در نرود. و شاید در یک کلام پیشبینیپذیر باشد.
پسر هم همینطور. دوست دارد همواره لبخند به لبان عشقش ببیند. او را معقول و پابند به رابطه بیابد و شاید او هم در یک کلام پیشبینی پذیری طلب میکند.
اما در عین حال هر دوی آنها گهگاه پیش میآید که دوست دارند طرف مقابلشان چارچوبها را بشکند. هیجانی نادیده بروز دهد. آنها را غافلگیر کند. هدیهای ناخواسته پیش رویشان گذارد و خلاصه که پیشبینی ناپذیر باشد. این داستان پیشبینی پذیری و پیشبینی ناپذیری را میتوان به موضوعات دیگری هم تعمیم داد اما احساس میکنم عشق تا حد کافی موضوع را روشن کرده باشد.
هرج و مرج در عین نظم یا
Chaos VS order
اگر نظم وجود نداشته باشد جامعه از هم میپاشد، بدن از هم میپاشد، زندگی از هم میپاشد. اما با نظم تنها، نظامات آهنین به ذهن میرسند. چیزی از جنس کمونیسم، چیزی از جنس استالین یا کره شمالی. هرج و مرج به معنای مثبتش بوی خلاقیت میدهد، بوی از جای همیشگی جهیدن، چیزی نو به بالین دنیا آوردن. هرج و مرج از جنس زادن و برهمریختگی است. در پیج اینستاگرام Webmindset نقلقولی آورده شده بود که البته گوینده ناشناس بود اما عجیب به دل مینشست:
Without order nothing can exist, without chaos, nothing can evolve.
قوت در عین ضعف
نمیدانم برداشتم درست است یا نه. کاملا شخصی است اما عزت نفس را چیزی از این جنس میدانم. در عین اذعان دائمی به این که ضعفهایی دارم و باید بهتر شوم، از خودم و قوتم راضی هستم.
میدانم بسیاری چیزها هست که من نمیدانم. اما ندانستنم و اذعان به آن را اگر در راستای تقویت میل به دانستن باشد، نوعی دانستن و قوت میپندارم. و باز هم مثل مثالهای پیشین باور دارم موضوعات بسیار دیگری وجود دارد که میشود با این عینک به آنها نگریست.
راستش چیزی که این جا در پیاش بودم یک برداشت دقیق و علمی نبود. اما مفاهیمی بود که به صورت پراکنده در ذهنم قرار داشت و احساس میکردم نیاز دارم آنها را یکپارچه کنم. نیاز دارم بفهمم چگونه میتوان به ظاهر متناقض زیست اما در باطن تناقضی نداشت.
بازهم برداشتم شخصی است اما احساس میکنم خیلی از پدیدهها، خیلی از موضوعات و خیلی از دوگانههایی که در زندگی ازشان حرف میزنیم در واقع دو روی یک سکهاند و این ماییم که این گونه آنها را دشمن هم مییابیم. اینها برخی از قابلگفتنیهایش بود. مطمئنم انبوهی از گفتنی و ناگفتنی تا همینجای کار در ذهن خود شما هم نقش بسته.
کاش بشود از گفتنیهایش اینجا برایم بگویید.
پینوشت: اگر از خواندن مطلب بالا لذت برده باشید، احتمالاً دوست داشته باشید مطلب زیر را هم بخوانید:
خیلی دور، حیلی نزدیک (یک رهبر دیجیتالی چگونه با شما ارتباط برقرار میکند؟)
آرمین
خرداد ۹سلام
اقای یزدی واقعا عالی مینویسی
لذت میبرم.
Marzieh
اسفند ۱۱سلام
بسیار لذت بردم از خوندن پستتون.
شاید بی ربط باشه ولی من داستان سیمرغ یادم اومد (منطق الطیر/ عطار)
که پرنده ها در عین تمایز در نهایت یک پدیده ی واحد رو ساختن که سی مرغ بود.
باز هم ممنون مطالب قابل تامل و خوبی مینویسید.
بابک یزدی
اسفند ۱۲سلام. به نظرم تمثیل بسیاری مناسبی بود و توی ذهن من هم کاملاً جا گرفت. ممنون از لطفتون.
ادریس
شهریور ۳۱سلام.
توی این نوشته به این نوشته لینک دادهام:
http://edrism.blog.ir/post/%D8%A7%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DB%8C-%D9%BE%D8%B1%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84
ادریس
مرداد ۸سلام بابک.
یه بخش برای نظر دادن خصوصی یا یک ایمیل روی وبلاگت قرار بده.
من گاهی ترجیح میدم خصوصی بگم بعضی نظرات رو.
ادریس
مرداد ۸ممنون
بابک یزدی
مرداد ۸سلام ادریسجان.
راستش قبلش به این موضوع فکر نکرده بودم. ولی احتمالا به زودی یه قسمت «تماس با من» توی منو قرار بدم که توش کانتکتفرم یا راههای ارتباطی دیگه داشته باشه.
منتظر نظراتت هستم.