«هرکسی گفت این سوال را چگونه باید حل کرد، همینجا پنج نمره مثبت به امتحانش اضافه میکنم.»
معلم ریاضیمان این را گفت.
درباره این که این نمره را هم میدهد احدی از ما شک نداشت. میدانستیم وقتی چیزی را میگوید به آن عمل میکند.
راه حلش را هم میدانستم. «تقریبا» مطمئن بودم. چند شبِ پیش بود که یکی مشابه به همین را تا انتها حل کرده بودم.
سکوت بر کلاس حاکم بود.
«یعنی هیچکس نمیدونه؟».
معلممان که میدانست دستی بر حل سوالات ریاضی دارم. نگاهی سنگین بر من انداخت.
نگفت «حتی تو؟». اما من با تمام وجودم آن را شنیدم.
من میدانستم.
اما سکوت کرده بودم. لبم قفل شده بود. کبوتری در دلم بالا و پایین میشد و هیجانی که برایم غریبه نبود در درونم میجوشید. که صدایی از گوشه دیگر کلاس برخاست.
آقا باید از «لانه کبوتری» استفاده کنیم؟
آفرین محمدی. آفرین.
محمدی ادامه حل را نمیدانست. فقط گنگ پرانده بود که باید از اصل «لانه کبوتری» برای حلش استفاده کرد. برای همین نظر خشک و خالی هم دو نمره به پایانترمش اضافه شد. آخر او تنها کسی میان آن جمع بود که «ظاهراً» شروع حل را میدانست.
***
معلممان سوال را حل کرد. گام به گام و آرام.
احساس خشم میکردم. احساس ضعف میکردم. عصبانی بودم. اما خاموش و دادی که در گلویم مانده بود و بغضی که راه نفسم را بسته بود، خفهام میکردند.
من تمام آن گامها را بلد بودم.
من بازهم «اجتناب» کرده بودم.
***
داستان اکثر وقتها چیزی شبیه بالاست.
تویی که احساس میکنی بعد از سه سال کاری که در این شرکت کردهای حقت این نیست.
کاری که واقعا کار بوده. کاری که در نظرت از «خودت» گذشتن بوده و حالا باید وقت قرارداد جدید که شده اینها را به حساب بیاورند، آنها باید ارزشت را بدانند.
نه فقط به خاطر «پول»ش. نه حتی به خاطر «تبعیض»ی که با تمام وجود آن را احساس میکنی. حداقل به خاطر «احساس شیرین دیده شدن». نمیبینند و تو سکوت میکنی. پیش مدیرت نمیروی و چیزی با کسی نمیگویی. تو با مخلوط «خشم و بغض» زیر قرارداد جدید را امضا میکنی.
***
مرد جوانی که چهل و پنج دقیقه است در صف تاکسی ایستاده. باران میآید و البته به قانون «صف» دلخوش است به عدالتی که از «صف» ناشی میشود.
بعد از مدتها دیگر نوبت آنهاست. او و سه نفری که جلوتر از او منتظرند. بالاخره تاکسی میآید. سه نفر سوار میشوند و تا میخواهد سوار شود میبیند که نفر سوم ساک دستیاش را میگذارد کنارش و به راننده میگوید کرایه دو نفر را حسابکند.
مرد جوان نگاهش به دری که در حال بستهشدن است میخ میشود. زبانش خشک شده اما حتی یک کلمه هم از چاه گلویش بیرون نمیآید. تنها طعم گس مخلوط بغض و خشم را بر زبانش احساس میکند.
***
دخترخانمی سوار تاکسی شده. از پنجهزار تومانی که کرایه داده انتظار دارد راننده دو هزار و پانصد تومان را برگرداند. نرخ کرایه همین است. همیشه همین را کرایه میگیرند.
حالا رانندهای که از موقع سوارشدن به زمین و زمان فحش داده به او تنها دوهزار تومان بر میگرداند.
تا زمان رسیدن هزار بار با خودش میگوید که به این راننده بددهن اعتراض کند. هم به خاطر تجربه مزخرفی که از سفر با او نصیبش شده هم درد این پانصد تومانی لعنتی که بیخ گلویش را گرفته.
اما میترسد. نمیداند برخورد راننده چه خواهد بود. در نهایت بدون حتی یک کلمه اعتراض پیاده میشود. تا شب حالش از خودش به هم میخورد.
***
این تصاویر میتواند تا ابد ادامه پیدا کند. آنجایی که کسی بدون آن که پاراگرافی درباره «موضوعی تخصصی» بداند به معنای واقعی کلمه «وراجی» میکند اما تو اجتناب میکنی، میهراسی که با این فرد «دادسخنده» دهان به دهان شوی.
کاش مسئله گذرا باشد کاش فقط یک شب را به خاطر حماقتت که همیشه «قول میدهی از فردا طور دیگری رفتار کنی و فردایش باز اجتناب میکنی» از دست دهی. اما گاهی این طور نیست. گاهی فقط یک شب نیست.
***
رزومهات را برخلاف اصرار باقی دوستان و همکارانت برای شرکتی که همیشه آرزوی کار کردن در آن را داشتهای نمیفرستی.
از «ترس» این که رد شوی. ترسی که با هیچ کس از آن سخن نمیگویی.
هفته بعد از بقیه میشنوی فردی که نصف مهارتهای تو را هم نداشته در همان پوزیشن استخدام شده. میسوزی. از درون مینالی. اما میدانی در حال دادن هزینه «اجتناب» هستی.
***
کاش به همینجا ختم شود. ای کاش نحسی این «اجتناب» به همینجا ختم شود.
اگر این اجتناب عشقت را از تو بگیرد چه؟ با درد رقیب «ریسکپذیر» و حرفهای «نگفته»ت چه میکنی؟
با نگاههای خاموش دوستداشتنیترین فرد زندگیت که بوی رضایت میداد چگونه به سر میبری؟
اما ما چه زمانهایی اجتناب میکنیم؟
من مدتی فکر کردم و به دلایل زیر رسیدم. واقعیتش این است که اصراری بر درست بودنشان ندارم اما احساس میکنم این طبقهبندی در جهتدهی به ذهنم مؤثر بوده است.
***
ما اجتناب میکنیم از رویدادهایی که حتی «کمی» پیشبینیناپذیرند.
جایی که با راننده تاکسی وارد کلکل نمیشویم. آنجایی که به معلم جواب سوالی که بلدیم را نمیدهیم یا حتی در حساسترین مقطع زندگی (شاید) وقتی به فردی که (خیلی) دوستش داریم از علاقهمان نمیگوییم به نظرم یکی از اصلیترین دلایلش این است که احتمالی (هرچند کوچک) از تصویر «شکست» داریم.
ما از «فریاد» راننده بددهن که در ذهنمان طنینانداز میشود «پرهیز» میکنیم.
ما از «ناامیدی» معلممان از جواب اشتباهمان در حالی که خیلی روی ما حساب میکند «متنفر»یم.
ما نمیتوانیم حتی برای یک لحظه حتی در ذهنیترین تصاویر درونیمان «نه» دوستداشتنیترین فرد زندگیمان را «تحمل» کنیم.
در نتیجه ما «پرهیز» میکنیم. در نتیجه ما «اجتناب» میکنیم. در نتیجه ما «دوری» میکنیم.
البته این احتمالِ کم یا زیاد نیست که جلوی ما را برای ابراز وجود میگیرد. این آن تصویر دهشتناک ذهنی است که ما را یخ میکند. آن تصویر «کاش»ی که بارها بر صفحه ذهنمان نمایش داده میشود که «کاش» آن کار را نمیکردم.
***
ما اجتناب میکنیم از کارهایی که دوستشان نداریم.
ظاهراً بدیهی به نظر میرسد که ما از کارهایی که دوستشان نداریم اجتناب میکنیم. اما آنقدرها هم برای «ذهنمان» بدیهی نیست. این را زمانی که دوست عزیزی اینها را برایم میگفت متوجه شدم.
ما خیلی وقتها از صفهای طولانی، فرمهای ادامهدار و جاهایی که ازمان مدارک طولانی میخواهند اجتناب میکنیم. چون این «صف» و «فرم» و «مدرک» را نمیفهمیم.
نمیفهمیم وقتی من تواناییهای مشهودی دارم چرا باید زمان و توان خودم را در این برزخهای بیانتها هدر کنم
و از این رو اجتناب میکنیم.
وام ماشینمان را خیلی وقت میشود دادهایم اما هنوز سند در رهن فلان شرکت لیزینگ مانده است.
خیلی وقت است از فارغالتحصیلیمان گذشته اما هنوز مدرک خود را نگرفتهایم یا هنوز مراحل تسویه را انجام ندادهایم. نمیتوانیم بفهمیم در دنیای دیجیتال چرا باید من از این دفتر تا فلان دفتر، از کتابخانه به سلف دانشگاه بروم تا تسویه بگیرم، نمیفهمیم چرا اینها به سرانگشت و کلیکی حل نمیشود.
هنوز نمیفهمیم چرا باید در هنگام مصاحبه شغلی مدارک بیخاصیت را انبار کنیم و به مصاحبهکننده تحویل دهیم.
این میشود که «اجتناب» میکنیم.
از خیلی چیزهایی که میشود دربارهشان گفت و از خیلی چیزها که نمیشود، از همهشان اجتناب میکنیم.
اما همینها هم میتواند هزینههای زیادی داشته باشد و خیلی وقتها حواسمان به این هزینهها نیست و شاید هم هست و باز ترجیح میدهیم «اجتناب» کنیم.
***
ما اجتناب میکنیم چون اجتناب کردن انتخاب «پیشفرض» ما است.
دن اریلی در یکی از سخنرانیهایش در تد از انتخاب «دیفالت» یا «پیشفرض» به عنوان ترجیح انسانها نام میبرد.
منظورش این است که هنگامی که ما انسانها به صورت پیشفرض انتخابی را داریم بعید است تغییرش دهیم. وقتی به صورت پیشفرض قرار است بعد از کارشناسی، کارشناسی ارشد را هم بخوانیم انرژی فوقتصوری میبرد تا از راهمان برگردیم و کار دیگری انجام دهیم.
وقتی به صورت پیشفرض از یک راه همیشگی به خانه بر میگردیم مگر چه اتفاقی بیفتد که روزی حاضر به تغییر مسیر شویم.
و نمونههای زیاد دیگر.
برای خیلی از ما هم اجتناب کردن گزینه پیشفرض شدهست. شاید دلیلمان هم این باشد که کسی را برای کاری نکردن مجازات نکردهاند (البته معمولا) و ترجیح میدهیم تا اجتناب کنیم تا بخواهیم درگیر شویم.
خلاصهش این میشود که «اجتناب از اجتنابکردن» هیچگاه گزینه پیشفرضمان نبوده است.
***
ما اجتناب میکنیم چون هزینه اجتناب نکردن بالاست.
در همان بحث تاکسی، گاهی پانصد تومان هیچ نیست در برابر اعصابخردی دهان به دهان یک راننده بد دهن شدن.
اما گاهی هم بحث پانصدتومان نیست. بحث عزت نفس خدشهدار شدهای است که میتواند میلیونها تومان بیرزد.
ما گاهی اجتناب میکنیم چون به نظرمان ارزشش را ندارد تا درگیر شویم و از هزینه بالای درگیرشدن اجتناب میکنیم.
***
این بحث میتواند همینطور ادامه داشته باشد. بحث اجتناب کردن و نکردن و هزینههایش. اما شاید مسئله چیز دیگری است و بحث جای دیگری است.
میدانید؟ بحث این نیست که اجتناب همیشه بد است. اصلاً خیلی وقتها خوب است. بحث اصلی شاید بر سر «تشخیص» این مرز اجتناب و عدم اجتناب است. بحث بر سر درست اجتناب کردن است.
بگذریم.
اما یک چیز را به نظرم بتوان در این باره با قاطعیت گفت که اگرچه «اجتناب کردن همیشه بد نیست اما همیشه اجتناب کردن حتماً بد است.»
علی کریمی
تیر ۲۳بابک جان بسیار عالی
حرف دل من هم بود. انگار سرگذشت مرا مو به مو نوشته باشی. دقیقاً من هم در این پوزیشنها قرار گرفتم و اجتناب کردم. به قول محمدرضا یک انسان کاملاً Avoider هستم. یک مقدار برمیگرده به اینکه که انسان چقدر به مذاکره مسلط باشه. ما بعضی اوقات برای اینکه چیزهای کوچکی را از دست ندیم قید چیزهای بزرگ را میزنیم. مثلاً به خاطر اینکه کمی شخصیتمان پایین نیاد و احساس قدرت کنیم از خیلی درخواستها و سوالها خودداری میکنیم چون میترسیم خدای ناکرده به حیثیت ما بربخورد ولی واقعیت یک جاهایی در زندگی باید کوتاه بیایم و شخصیتمان خرد شود تا به چیز بزرگی دست پیدا بیاوریم.
من خودم در زندگی فقط برای اینکه “نه” نشوم هر کاری که فکر کنی را کردهام. برای اینکه در مصاحبه استخدامی رد نشوم چه کارهایی میانبر و کسب مهارت عجبیبی که که نکردهام. واقعاً همین فعالیت که در متمم کردهام فقط برای این بوده که جایی برای مصاحبه استخدامی نروم یا اگر رفتم حتماً جواب بله بشنوم. وای که چه سختیها نکشیدم. چیزی که با دست باز میشده را به زور با دندان باز کردم. به جای اینکه ده جا برای مصاحبه بروم چه کارها نه نکردهام.
در مورد اون پانصد تومان باقی مانده کرایه هم یک نظری دارم مشابه حرف تو. رانندهی که دانسته باقی کرایه آدم را نمیدهد همان قدر ناجور و در عین حال آماده رزم است که به خاطر طلب همان پانصد تومان اعصاب ما را به هم بریزد. چون ماشالله انرژی ذهنی و فکری برای او یک منبع لایزال هست که میتواند برای هر چیزی خرج کند ولی شاید برای یک انسان دیگر فرق کند. به همین دلیل بعضی مسافرها از جر و بحث با یک آدم بیقانون اجتناب میکند. شایدم هم بشه گفت زندگی کلاً معامله و بده و بستان هست . شاید کسی که اجتناب میکند میبیند دستاورد بحث با راننده به وقت و انرژی که به آن میگذارد نمیارزد؟ پانصد تومان به دست میآورد ولی پنج ساعت ذهنش مشغول ماجرا خواهد شد.
در عین حال یک بحثی هم در فایل مسیر اصلی بود که ما خودمان نباید اجازه بدهیم که این حقکشی ها و اجتناب ها در زندگی ما سلسله وار اتفاق بیافتد چوت باعث میشود عزت نفسمان کاهش پیدا کند. چون یک جایی فکر میکنیم که واقعاً من همیشه به دیگران تسلیم میشود و خودمان حس شکست را به خودمان تقلین میکنیم پس باید یک جاهایی برای حفظ عزت نفس مان به هر قیمتی شده حقمان را بگیریم. تا احساس برد کنیم
مثلا من خودم وقتی رانندگی میکنم در خیابان به همه راه نمیدهم چون اگر این کار را همیشه انجام دهم به ذهن خودم این سیگنال را میدهم که تو همیشه بازندهی ولی سعی میکنم یک تعادل حفظ کنم و تنها در پنجاه درصد مواقع به روبرویی راه بدهم.
بابک یزدی
تیر ۲۴سلام علیجان.
اول این که وقتی پیامت رو دیدم به معنای واقعی کلمه سورپرایز شدم. چون خیلی افراد کمی در جریان هستند که من شروع کردم به نوشتن توی این وبلاگ و حالا تصور کن پیام یکی از بچههای متممی که همیشه سایتش رو میخونی و نوشتههاش رو دوست داری توی قسمت کامنتها ظاهر شه، ببین که چه ذوقی داره.
دوم این که من هنوز وقت نکردم دستی به سر و روی سایت بکشم و منتظر بودم مطالب پهنهای به خودشون بگیرن و از طرفی هم یه خرده از لحاظ ظاهری سایت قابلقبول باشه تا به قول گفتنی «پروموت»ش کنم. احساس ساعت «ده صبحی» رو دارم توی اولین روزای عید که هنوز از خواب پا نشده مهمون اومده. البته یادم هست که این که تا ساعت «ده صبح» خواب موندم تقصیر منه وگرنه مهمونهای عزیزی که راه این خونه رو پیدا میکنند، جز دوستداشتنیترین داشتههای زندگیم هستند.
اما درباره خود بحث.
علی جان من هم کاملا باهات موافقم. معمولا ما تصویری ذهنی از خودمون و شخصیتمون داریم که خیلی برامون سخته که شکسته بشه به هرچیز دست میزنیم، زیر بار انجام هر کاری میریم که این تصویر رو نشکنن. و فراموش میکنیم که از کوزه برون همان تراود که دروست و اگر جایی هم هجمهای به این تصویر درونی میشه نباید به خودمون بگیریم ولی چه کنیم که «درونی»کردن این باور جوری که بشه «باور» تلقیش کنیم، به تلاش زیادی نیاز داره. شاید خودآگاهی و تلاش برای رسیدن به تشخیصهای بهتر درباب مرز این اجتناب و عدم اجتناب جز اولین قدمها باشه و البته شاید.