هدر خبرنامه عضو شوید

محدود نامحدود یا چگونه «حدی» فکر کنیم؟

شاید برای کسانی که چند باری بیش‌تر نیست که گذرشان به این وبلاگ خورده عجیب باشد که چرا بحث ابزارهای فکری تا این اندازه برای من مهم است. (این ابزارها برای من می‌توانند از کلمات، ضرب‌المثل‌ها، شیوه‌های تداعی، آنالوژی‌ها، مثال‌ها، الگوریتم‌ها، منطق، ریاضی، مدل‌ها یا تجربه‌‌های متنوع تشکیل شده باشند.  مثلاً خود عبارت تا این اندازه در جمله قبل از پرانتز، یک ابزار فکری است، چون اجازه می‌دهد من از یک کانسپت ذهنی برای پیوسته و روشن‌تر کردن (و گاهی مبهم‌تر کردن) جمله قبل استفاده کنم. شاید جا داشت یک بار دیگر از خودمان می‌پرسیدیم: تا کدام اندازه؟ )

دنیل دنت (Daniel Dennett) گاه گاهی از یکی از شاگردانش عبارتی را نقل می‌کند که بر روی من خیلی اثر داشته. عبارتی با این مضمون که همان‌طور که با دست خالی (بدون ابزار) کار زیادی نمی‌توان در نجاری انجام داد، با یک مغز خالی (بدون ابزارهای فکری) هم خیلی نمی‌توان انتظار داشت که فکر کنیم.

البته به نظرم جای تاکید نباشد که من خودم شاگرد مقدماتی این صحبت‌ها هستم و آرزو دارم همان گونه که بسیاری از افراد برجسته ابزارهای متنوعی دارند که به آن‌ها در شناخت دنیا یاری می‌رساند، این اتفاق برای من هم بیفتد و بتوانم ابزارهای کارآمدی داشته باشم و از آن مهم‌تر بتوانم تشخیص دهم در هر موقعیت و در هر فضایی از کدامِ این‌ها باید بهره بگیرم.

این‌ها را گفتم تا پیش از شروع صحبتم در این پست بتوانم نشانه‌ای بدهم که اگر کسی دوست نداشت ادامه نوشته را نخواند چون آن چه در این پست هم می‌خواهم از آن صحبت کنم از جنس همین ابزارهاست.

اعتقاد دارم که یکی از اتفاقات مثبتی که در خواندن کتاب‌ها و پیگیری نوشته‌ها و صحبت‌های دیگران می‌تواند بیفتد (حداقل در نظر من) همین ابزارها را به خدمت گرفتن است. همین که یاد بگیریم آن‌ها به دنیا چگونه نگاه می‌کنند. دنیایی که در پس هر ابزار جدید رخ تازه‌ای می‌نماید و آدم را در حیرت فرو می‌برد که چگونه می‌توان تنها به این دو چشم بی‌واسطه خودمان اعتماد کنیم و بادی به غبغب اندازیم که انگار بی‌واسطه و بدون بهره گرفتن از ناب اندیشه‌ها و ابزارهای دیگران می‌توانیم با دست خالیمان، چشم غیر مسلح‌مان و مغز خالی از ابزارمان بفهمیم چه در لایه‌‌های این زندگی می‌گذرد.

از این حرف‌ها بگذریم.

مرا به بی‌نهایتت ببر

اگر یادتان باشد ( و البته پست‌های قدیمی‌تر را خوانده باشید.) پیش‌ترها نوشته بودم که یکی از تکنیک‌هایی که از ریاضیات بهره گرفته‌ام و به کار می‌برم میل دادن به حالت‌های حدی است. مثلاً تابعی داریم که در دامنه صفر تا بی‌نهایت تعریف می‌شود، میل دادن این تابع به صفر و بی‌نهایت گاهی وقت‌ها خیلی کارراه‌انداز است و دیدی نسبت به رفتار تابع می‌دهد. من احساس می‌کنم مشابه با این تکنیک را ما در زندگی‌ روزمره‌مان بسیار به کار می‌بریم. اولین گاممان برای فهمیدن از تضاد شروع می‌شود. از صفر و یک کردن.

متضاد یک پدیده، ما را در فهمیدن (نسبی) همان پدیده کمک می‌کند. مثلاً سفید را با سیاه است که بهتر می‌فهیم، گران را با ارزان، نور را با تاریکی.

مثلاً خیلی وقت‌ها شده که در خلوت خودمان پرسیدیم که بهترین و بدترین اتفاق ناشی از این کاری که می‌کنم چیست؟ ( و به دنبال سرحدات یک اتفاقیم.)

البته همین صفر و یک کردن، خودش گام بزرگی است. مثلاً فرص کنید که ما قوه فهم‌مان دو رجیستری صفر و یک بیشتر نداشته باشد، اگر دسته‌ای از ورودی‌های بین صفر و یک به ما بدهند، کافیست مرزی (نسبی) در ذهن گذاشته باشیم، اعداد بالای نیم ( و خود نیم) را در رجیستری ۱ قرار می‌دهیم و اعداد پایین‌تر از نیم را در رجیستری صفر قرار می‌دهیم.

مثلاً:۰/۱ ، ۰/۵۶، ۰/۸۳۵۷۳۷، ۰/۶۵ تبدیل می‌شود به: ۰، ۱، ۱، ۱

اما با همان دو رجیستری ما چیزی را می‌دانیم که قبلاً نمی‌دانستیم حتی اگر (به نظرمان) نسخه ضعیف‌تری از اعدادی باشد که باید در خاطرمان می‌سپردیم ولی به هر حال با حالت هیچ ندانستن متفاوت است و گاهی در همین حد هم کارمان را راه می‌اندازد.

اما حالت‌های حدی بسیار روزمره‌تر می‌توانند در صحبت‌هایمان خودشان را نشان دهند و اتفاقاً زیاد پیش می‌آید برای آن که دوستمان را متوجه کنیم از چه چیزی صحبت می‌کنیم دست به دامان همین حالت‌های حدی بشویم که نمونه‌هایی از آن را خود من در پست قبلی وبلاگ نوشتم.

آن جایی که من از مشکلات مجوز می‌نوشتم، دوستم برای آن که با مثالی متوجه‌ام کند که اشتباه می‌کنم سوال‌ش را در حدی‌ترین حالت ممکن پرسید که آیا من حاضر می‌شوم افراد عزیز زندگیم زیر تیغ جراحی بروند که مدرک ندارد؟ ( و انتظار داشت این مثال خود به عنوان یک ابزار فکری و آنالوژی، تصویر یک مرد شارلاتان، نامرتب و کلاهبردار با لکه‌های خون بر روی پیراهن سفید را در ذهن من تصویر کند با خنده‌های منزجرکننده، که چاقویی به بلندای بازویش بلند کرده و بر سر کسی که جان من به او بسته حاضر شده، آیا من می‌خواستم او بی‌مجوز کاری کند؟ و چیزی در درون ذهنم فریاد می‌زد: نه، نه، نه! )

و البته خود من هم آن جایی که می‌خواستم نشان دهم تا چه حد ممکن است دست مجوز به امورات روزمره و ساده زندگیمان برسد، از تابوت مثال زدم. (آخر چه کسی برای فروش تابوت مجوز می‌خواهد؟)

اما خب حدها را مشخص کردن (که آن هم می‌تواند به ناظر بازگردد) شاید گام ابتدایی باشد. مثل یک ابزار در مجسمه سازی که با یک حرکت توده بزرگی از سنگ را بر می‌دارد اما اصلاً نمی‌توان برای ظریف‌کاری از آن استفاده کرد. این جاست که ابزارهای دیگر به کمکمان می‌آیند تا بتوانیم محدوده‌های دیگر را کشف کنیم و تدریج را بر فهم و شناختمان حاکم کنیم. این جاست که آن کتاب‌خواندن‌ها، توقف کردن‌ها بر روی یک جمله، صحبت‌های روزمره، ریاضیات و آنالوژی‌ها و شبیه گرفتن‌ها می‌توانند در دیجیتایز کردن فهم این طیفی که ساخته‌ایم به کار بیایند. و این جاست که متوجه می‌شوی چرا محمدرضا شعبانعلی تاکید می‌کند تناقض را باید در خود جست‌وجو کرد و یکپارچگی را در صحبت دیگران.

ما گاهی احساس می‌کنیم واژه‌ها یک معنای ثابت دارند. معنی «خوب» مشخص است و معنی «بد» مشخص. اما اگر من الان بگویم، فیلمی که دیشب در سینما دیدم خوب بود. چه تصویری در ذهن شما ایجاد می‌کند؟

احتمالاً شما کانسپتی از تجربه‌ها، تداعی‌ها، خواندنی‌ها، چشیدنی‌ها، لمس‌کردنی‌ها و بسیاری چیزهای دیگر در ذهن خود دارید که برچسب «خوب» بر آن‌ها می‌زنید (چیزی مثل ورودی‌های «نیم» تا «یک» که قبلاً صحبت‌ش را کرده باشیم که خروجی همه‌‌شان یک می‌شود.) اما آیا خوب شما با خوب من یکی است؟ و آیا باید خوب شما با خوب من یکی باشد؟

اگر من شعری گفته‌ام و در آن از تعبیر «یار خوب‌رو» استفاده کرده‌ام، نه تنها الزامی ندارد خوب من و شما یکی باشد، که هر چه کلمات دوپهلو‌تر و قابل‌تفسیرتر بهتر. مثل همان اتفاقی که با خواندن شعر حافظ برایمان می‌افتد. «معشوق» حافظ و ویژگی‌هایش ارزانی خودش، ما که شعر حافظ را می‌خوانیم به انبان ذهنی خودمان مراجعه می‌کنیم و با خواندن کلمات می، معشوق و ساقی تصویرهای خودمان را جایگزین می‌کنیم و اتفاقا لذت بسیاری هم می‌بریم و همین به ماندگاری شعر حافظ کمک می‌کند.

اما اگر شما به طراحی خوب جاده بین دو شهر می‌اندیشید این خوب من و شما باید به یکدیگر نزدیک شود و بسیار نزدیک‌تر از نزدیک‌. وگرنه با جان انسان‌های دیگر بازی می‌کنیم و «خوب» به تنهایی کفاف انتقال معنا را نمی‌دهد این‌ جاهاست که معمولاً دست به استانداردسازی می‌زنیم و اعتراف می‌کنیم این زبان روزمره نمی‌تواند مبنای هزاران نفری باشد که در دنیا به مشغول به طراحی جاده‌های بین شهریند و به زبان مشترک‌تری نیاز است.

***

نهایت‌ها در دنیای آقای دیسای

میهیر دیسای (Mihir Desai) استاد دانشکده کسب‌وکار و هم‌چنین دانشکده حقوق هاروارد است که در سال ۲۰۱۷ کتابی منتشر کرده با عنوان The wisdom of finance، کتاب، کتاب فوق‌العاده‌ای است. (الان این فوق‌العاده، برای کسی که اولین بار است لغت فوق‌العاده را از من می‌شنود و کلمات محدودی هم از من خوانده می‌تواند کاملاً بی‌معنی باشد، اما برای کسی که نوشته‌های مرا بیشتر خوانده یا آن‌هایی که بیشتر با من صحبت کرده‌اند و «فوق‌العاده‌»های زیادی در موقعیت‌های مختلف از من شنیده‌اند، این لغت معنا دارد. معنایی که به مدد ابزارهایی که در طول آشنایی با من ساخته‌اند حاصل شده، از این روست که فوق‌العاده در کلام من می‌تواند برای کس دیگری «ای بدک نیست» ترجمه شود یا حتی برای کس دیگری «مزخرف» جلوه کند.)

دیسای در این کتاب، سعی می‌کند بسیاری از مفاهیم و ابزارهای استفاده شده در فاینانس را در قالب داستان‌ها و روایت‌های معروف مرور کند. مثلاً از غرور و تعصب مثال می‌زند تا نحوه برخورد لیزی بنت به تقاضای ازدواج آقای کالینز را به عنوان پایه‌ای برای توضیح مفهوم Option و قراردادهای اختیار قرار دهد. جالب است در بسیاری از روایت‌های این کتاب و ابزارهایی که آقای دیسای به شرحشان مشغولند می‌توانی دوگانه‌های حدی و این که تو باید جایی در این بین انتخاب کنی را احساس کنی.

مثلاً در مفهوم Option و Death of option.

این که با مبلغ اندکی، تو اختیار خرید مثلاً هزار سکه برای شش ماه بعد را می‌خری. به این معنا که هنگام سررسید این تاریخ اگر قیمت توافقی تو برای خرید هزار سکه زیر قیمت لحظه‌ای بازار بود برایت می‌صرفد که هزار سکه را بخری و اگر نه قیمت بالاتر بود صرف‌نظر کنی بدون آن که تعهدی برای خرید داشته باشی. این فوق‌العاده است که چنین اختیاری را انسان داشته باشد چون از حجم نااطمینانی به مقدار خوبی می‌کاهد. (چقدر خوب؟) اما در مقابل تو را با وسوسه انبار کردن انبوهی از Optionها و استفاده کردن از هیچ‌کدام قرار می‌دهد. مشابه همین اتفاق را دیسای در باب ازدواج مثال می‌زند، این که این خیلی خوب است که کسی ده خواستگار داشته باشد و بتواند تا مدتی اختیار انتخاب از بین این ده نفر را نگاه دارد اما به همین اندازه که داشتن حق اختیار خوب است، انتخاب و استفاده به موقع از این اختیار هم اهمیت دارد وگرنه انسان زیر بار هزاران اختیار بدون آن که قدرت انتخاب از میانشان داشته باشد مدفون می‌شود. (شاید شبیه به آن چیزی که بری شوارتز در Paradox of choice از آن می‌گوید.)

مفاهیمی مثل principal and agent (کارفرما و کارگزار)، Risk and Return (ریسک و بازگشت سرمایه)، Underleveraged and Overleveraged از جمله دوگانه‌هایی هستند که در شرح داستان‌ها در این کتاب با آن‌ها بر می‌خوریم و در حین خواندن می‌توانی احساس کنی که درباره هر کدامشان که صحبت می‌کنیم انگار از نهایت‌ها حرف می‌زنیم و این تو هستی که باید انتخاب کنی در این میانه به کدام یک از این نهایت‌ها نزدیک باشی.

مثلاً  Underleveraged یا Overleveraged بودن در زندگی عادی به مثابه این می‌ماند که چقدر حاضری برای داشتن یک زندگی بهتر از قرض به عنوان یک اهرم استفاده کنی و نسبت بدهی‌هایت به داشته‌هایت چیست و چه نسبتی دارد.

قصدم از آوردن این مثال‌ها نشان دادن آن است که آن قدر این ابزار استفاده از حدها پرکاربرد است که برای فهماندن اصطلاحات یک رشته تخصصی هم می‌توان دست به دامانشان شد و از آن‌ها استفاده کرد و البته توصیه به این اگر فرصت داشتید کتاب آقای دیسای را از دست ندهید.

***

دنیایی که خاکستری نیست

اما صحبت آخرم که البته مثل بسیار از صحبت‌های دیگرم، تنها حاصل از تاملات و برداشت‌های شخصی است و شاید نتوان آن را به سادگی تعمیم داد این است که ریسکی که در بحث طیفی دیدن مسائل وجود دارد آن است که ما ابتدا دچار دید سیاه و سفید بشویم و بعد قدمی بالاتر بگذاریم بگوییم «آها من خاکستری را هم می‌فهمم» یا حتی بالاتر از آن بگوییم «خاکستری مایل به سیاه» و «خاکستری مایل به سفید» را هم می‌فهمم و در همین نقطه متوقف شویم.

اما اتفاقی که می‌افتد این است که ما هنوز در دنیای (سیاه/سفید) گیر کرده‌ایم و هر آن چه در چنین دنیایی ساخته‌ایم ترکیبی از همان سیاه و سفید اولیه است.

در این نوع دید طیف‌ها از هم مستقل به نظر می‌رسند انگار که کاری به کار هم ندارند. اما در دنیای واقعی به نظر می‌رسد طیف‌هایی که می‌سازیم وابستگی‌هایی (Interdependency) باهم دارند. این که من چقدر تمایل دارم که Option داشته باشم احتمالاً همبستگی بالایی داشته باشد با میزان خطرپذیری و یا میزانی که حاضرم زیر قسط و قرض بروم و این باعث می‌شود که طیف‌ها را نتوان مستقل و هم‌چون یک دنیای دو رنگی ( و درجه‌های میان این دو رنگ) دید. ما ناگزیر از در هم تنیدن طیف‌ها ( و به تعبیری در هم آمیختن رنگ‌ها) البته با شدت و ضعف متفاوت هستیم و البته همین در هم تنیدن رنگ‌ هاست که رنگ منحصر به فردی از تصمیم‌گیری‌هایمان به زندگی هر کدام از ما می‌دهد.

شاید هنر این باشد که بعد از تشخیص حدها و درجه‌های میانشان به ارتباط آن‌ها با حدهای دیگر و شدت و ضعف ارتباطشان بپردازیم و این گونه شبکه پیچیده مسائل را قابل‌فهم‌تر کنیم. شاید.

در پست قبل در نهایت از مدل ذهنی «دخالت حداقلی» و «دخالت حداکثری» صحبت کردم اما خود این که چنین مدل‌هایی چطور بر اذهان مردم یک جامعه قرار می‌گیرد از گونه سوال‌های «مرغ و تخم‌مرغ‌ای» است که نمی‌دانی این مدل ذهنی خود میوه است؟ یا ریشه است؟ علت است یا معلول؟ اما در هر حال این دلیل نمی‌شود که من نقش خودم را به عنوان یک المان –بی‌نهایت کوچک- برای پدید آمدن دنیای دلخواهم فراموش کنم و احساس می‌کنم (تنها احساس) که نوشته‌ای از این دست و ابزاری از جنس حدی‌اندیشیدن می‌تواند در این راستا باشد.

3 Responses
  • ادریس
    بهمن ۲۶

    بابک عزیز، سلام.
    از اولین نوشته‌هایی که ازت خوندم متوجه شدم سبک نگارشت مهندسانه و باهوشانه هست.
    بهتره بگم متوجه شدم بیش از حد از نگاه یک مهندس باهوش می‌نویسی.
    می‌دونستم که نوشته‌های یه آدم متفکر رو می‌خونم، کسی که حس می‌کنم کمتر «داستانی» فکر می‌کنه و «ریاضی» نقش پررنگ‌تری تو فکرش داره. البته از قبل با توجه به علاقه‌ت به intuition pumps می‌دونستم با چه آدمی طرف هستم! 🙂
    از این جهت هییچ مشکلی وجود نداره. این سبک نگارش جذابیت‌های منحصر به فرد خودش رو داره. و مخاطب خاص خودش رو هم جذب می‌کنه.
    و چندبار می‌خواستم بگم برای امثال من کمی سطح نوشته‌هات رو پایین بیار، ولی همیشه با خودم گفتم «بابک خیلی بیشتر از تو استراتژی محتوا می‌دونه، خیلی بیشتر و بهتر از تو می‌نویسه، و حتما حتما متوجه هست که این سبک نگارش مخاطبش رو محدود می‌کنه و …، و با آگاهی از همه‌ی این موارد چنین رویکردی رو در پیش گرفته.»
    الان هم هیچ توصیه‌ی «استراتژیکی» ندارم. وبلاگ تو طعم دوست‌داشتنیِ منحصر به فرد خودش رو داره.

    فقط یه چیز بگم:
    اگه بتونی یکم «داستان» به وبلاگت اضافه کنی، برای من خیلی قابل درک‌تر و بهتر خواهد بود.
    به طور مثال: این مثالی که از سیاه و سفید دیدن دنیا و طیف رنگ‌ها زدی مثال فوق‌العاده‌ایه.
    من هم چنین دغدغه‌ای دارم و حس می‌کنم کمی می‌فهممش.
    ولی بیانت و غالبی که برای حرفت انتخاب کردی از نظر من کمی انتزاعی و بی‌روح هست.
    دیروز این مطلبت رو خوندم و بعد بلافاصله این پست میثم مدنی رو دیدم:
    http://blog.madani.pro/آقای-چه‌گوارا-رفیق-تو-نیستم/
    توی اون نوشته‌ هم شبیه همین ایده مطرح می‌شه، ولی چون در غالب داستان مطرح شده برای شخص من دلنشین‌تر و فهمیدنی‌تر و به‌یاد‌ماندنی‌تره.

    (توی پرانتز، تقریبا بی‌ربط: من یه زمانی در مسیر مهندس‌های باهوش بودم، و این روزها دارم تلاش می‌کنم کمی داستان به زندگیم و فکرم اضافه کنم.)

    این بازخورد رو از سر وظیفه و علاقه دادم، وگرنه همچنان می‌گم، تو بهتر از من استراتژی می‌دونی و بهتر از من می‌نویسی و خودت خیلی بهتر می‌دونی چقدر به این بازخورد بها بدی.

    ارادتمند.
    ادریس 🙂

    • بابک یزدی
      بهمن ۲۶

      سلام ادریس جان. اول از همه بگم واقعا ممنونم بابت لطفی که داری و من نمی‌دونم چقدر شبیه این صحبت‌ها هستم.
      راستش ادریس احساس می‌کنم می‌فهمم نکته‌ای رو که مطرح می‌کنی. خود من به بسط موضوعی که می‌خوام ازش صحبت کنم و شفاف کردن اون علاقه دارم همین میشه خیلی وقت‌ها با این که قصدش رو ندارم اما بعد از نوشتن یه مطلب می‌بینم طولانی شده. و واقعیتش خیلی وقت‌ها هم هست که احساس می‌کنم می‌شد یه موضوع رو بهتر و شفاف‌تر مطرج کرد و به قسمت‌های بیشتری شکستش و شاید با مثال‌های متنوع‌تر بهتر منظور رو رسوند ولی تنبلی کردم و در همون یه پست مطلب رو انتشار دادم.
      از طرفی کمی هم توی پست‌های مختلف، سبک‌های متفاوت رو امتحان می‌کنم. گاهی قسمت قسمت می‌کنم و تا حدی داستانی و گاهی هم مثل همین پست اخیر که ازش مثال زدی انگار طعم ریاضیش بیشتره. و کاملا باهات موافقم که داستان در بسیاری از موارد می‌تونه جادویی عمل کنه و اثرگذاری فوق‌العاده‌ای داشته باشه. سعی دارم تعداد پست‌هایی رو که از این جادو استفاده می‌کنند بیشتر کنم.
      ادریس هر وقت فرصت داشتی خوشحال می‌شم که فیدبک‌هات رو بشنوم و البته سعی می‌کنم بیشتر روشون فکر کنم. بازهم ممنون.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *