هدر خبرنامه عضو شوید

نکاتی که داستان «بیت کوین» به من آموخت

بیت کوین- طلا

امیدوارم در انتظار این نباشید که تحلیلی سرمایه‌گذارانه درباره بیت‌ کوین بخوانید، آن چه در ادامه درباره‌ش صحبت می‌شود نکاتی است که بیت کوین بهانه‌ای شد به آن‌ها توجه بیشتری کنم. امیدوارم برای شما نیز مفید باشد.

آموخته یک- از طلا شدن و ماندن

درباره اولین آموخته‌ به طور مفصل در پست اولم درباره بیت کوین صحبت کردم. این که ما (شاید به دلیل آن که به صورت خودآگاه برای دریافت معانی زمان نمی‌گذاریم.) ارزش را در ذات یک چیز می‌بینیم. این که چون طلا، طلاست ما آن را ارزشمند می‌بینیم. حال آن که این یک توافق جمعی بین ما انسان‌هاست که طلا را ارزشمند بدانیم و معمولاً در موقعیت‌های پرخطر به عنوان ابزاری برای کاهش ریسک از آن استفاده کنیم.

و اکنون قصه بیت‌ کوین هم در نظرم از این جنس است.

این که ما به دنبال یافتن «ارزش» در خود بیت کوین هستیم؛ نه در توافقی مشترک در حافظه جمعی‌مان.

***

البته در نظرم این بدان معنی نیست که بتوان نعل به نعل بیت‌ کوین را برابر با «طلای جدید» دانست. برای این موضوع دو نکته مد نظر دارم که البته کاملا حاصل تاملات شخصی است.

***

اول این که خوانده‌های قبلی و تجربیات شخصی‌ام به من نشان داده که ذهن ما در مقابل «جنس فیزیکی» احساس متفاوت‌تری دارد.

من احساس می‌کنم حس مالکیت بیشتری نسبت به اسکناس هزار تومانی در دستم دارم نسبت به هزار تومانی که در حساب بانکی قرار دارد. شاید این که بعضی از مطالعات نشان می‌دهد که ما در خرج پول فیزیکی محتاط‌تر از خرج پول کارت‌های اعتباری‌مان هستیم چیزی از این جنس است.

اما این چه ارتباطی با بیت‌ کوین می‌تواند داشته باشد؟

قبل از آن که به ارتباطش با بیت کوین بپردازیم نمونه دیگری هم وجود داد که احساس می‌کنم به موضوع بحثمان ارتباط دارد.

خانم تینا سیلیگ –استاد دانشگاه استنفورد- در کتاب «چیزهایی که کاش وقتی بیست‌ساله بودم می‌دانستم.» در ماجرایی به موضوعی مشابه اشاره می‌کند. او به عنوان یک پروژه از دانشجویان می‌خواهد تا با پنج دلار به کارآفرینی دست بزنند و بیشترین درآمد ممکن را از این سرمایه اولیه به دست آورند.

خود داستان انواع کارآفرینی‌هایی که دانشجویان در این پروژه انجام می‌دهند، داستانی خواندنی دارد. اما نمونه‌ای که به بحث ما مربوط است آن‌جاست که گروهی از این دانشجویان درمی‌یابند که اگر بتوانند در رستوران‌های شلوغ جایی رزرو کنند و بعداً جای خود را به افراد یا خانواده‌هایی که عجله دارند بفروشند، بدون آن که از سرمایه پنج‌دلاری خود خرج کرده باشند، می‌توانند درآمدزایی کنند.

نکته‌ای که در حین انجام این کار، دانشجویان به آن می‌رسند آن است که بسیاری از خانواده‌ها ترجیح دارند نمادی فیزیکی در قبال حاصل این تبادل یعنی فروش نوبت و دریافت پول به دست آورند. مثلاً به تجربه دانشجویان می‌فهمند که اگر نوبت خود را به همراه «پیجر» بفروشند، سود بیشتری می‌کنند. 

اما کمی که دقیق‌تر نگاه می‌کنیم در واقع این «پیجر» نیست که معامله می‌شود بلکه «حق نوبت» است اما تجسم فیزیکی این حق نوبت یعنی پیجر احساس بهتری را در خریداران ایجاد می‌کند.

من این تفاوت را در طلای فیزیکی و طلای دیجیتال می‌بینم.

یعنی احساس می‌کنم حتی در معاملاتی که طلای فیزیکی مبادله نمی‌شود مثلا قراردادهای خرید آتی سکه که مثلا شما تعداد ۱۰۰۰ سکه را با قیمتی مشخص برای تحویل در شش ماه بعد می‌خرید و اتفاقا دو ماه قبل از سررسید قرارداد آن را به فرد دیگری می‌فروشید (در واقع اصلا سکه‌ای مبادله نمی‌شود و می‌دانیم بسیاری از حجم مبادلات جهان از جنس این به ظاهر «کاغذبازی»هاست.) ذهن شما نوعی از احساسی شبه«فیزیکی» به قرارداد سکه‌های طلا دارد که در هنگامی که شما به مبادله مثلاً این تعداد بیت‌کوین انجام می‌دهید وجود ندارد.

یعنی ذهن ما تصور می‌کند که ۱۰۰۰ عدد سکه فیزیکی درجایی وجود دارد هرچند آن را به چشم خود ندیده باشد و احساس مالکیت مشخص‌تر و ارزش ذهنی بیشتری نسبت به آن قائل است. این نوع احساس ذهنی کمی مرا نسبت به آینده بلندمدت دارایی‌های دیجیتال مثل بیت کوین بدبین کرده است. اما بدیهی است که اکنونی که از این موضوع صحبت می‌کنم این تنها یک «احساس» است.

دومین نکته‌ای هم که بر بدبینی‌ام می‌افزاید، اصلی است که اولین بار در نوشته‌های نسیم طالب با آن آشنا شدم که البته پیشینه‌ای قدیمی‌تر دارد.

این اصل تجربی (Empirical) «اثر لیندی» یا Lindy Effect نام دارد که می‌توانید برای آشنایی بیشتر به این نوشته طالب هم مراجعه کنید. به طور ساده، این اصل بیان می‌دارد که درباره موضوعات فناناپذیر مانند عقاید، ایده‌ها و ارزش‌ها مقدار باقی‌مانده عمر محتمل یک موضوع رابطه افزایشی با طول عمر فعلی آن دارد به این معنا که اگر ایده‌ای یک‌سال از عمرش می‌گذرد انتظار می‌رود که از عمرش یک سال دیگر باقی باشد و اگر بیست سال از عمرش گذشته باشد، محتمل است که بیست سال دیگر عمر کند.

به عنوان مثال کتابی که پنجاه سال پیش منتشر شده اما هنوز خوانده می‌شود، محتمل است که پنجاه سال دیگر هم جز کتاب‌های خواننده‌دار باشد اما کتابی که تازه شش ماه است که منتشر شده حتی اگر جز کتاب‌های Bestseller و بسیار پرفروش هم باشد، شاید بیشتر از شش ماه دیگر خواننده نداشته باشد.

در واقع این اصل، «زمان» را به عنوان قاضی اصلی ارزش برمی‌شمارد.

با این تفسیر حتی اگر موضوع «فیزیکی یا دیجیتالی بودن» یک دارایی آنقدرها که من فکر می‌کنم منشا اثر نباشد و با این که تقریباً بیت کوین و طلا را در معیارهای ارزشمندی (سختی استخراج و کمیابی، توافق جمعی و مانند این‌ها) می‌توان مشابه دانست، اما بیت‌کوین راه درازی تا «طلا»شدن در پیش دارد.

بگذریم.

آموخته دو- کیمیاگری در عصر مدرن

دومین نکته این است که گاهی به جای آن که طلا یافت باید طلای جدیدی ساخت و البته نه با کیمیاگری.

شاید بپرسید چطور می‌توان بدون کیمیاگری، طلای جدید ساخت؟

می‌دانیم انسان‌های بسیاری تلاش کردند تا کیمیاگری کنند و مثلاً از مس طلا بسازند. طلا را نماد ارزش خود کردند و عمر خود را به پای آن ریختند؛ و اکنون می‌دانیم کیمیاگری حداقل در معنای مرسوم آن و با هزینه اقتصادی فعلی امکان‌پذیر نیست.

اما این انسان‌ها شاید فراموش کردند که آن چه مهم است خود «ارزش» است نه نماد آن.

شاید بتوان به جای در پی نماد بودن، ارزش را در قالب یک نماد دیگر مجسم کرد و به دنبال این نماد جدید بود.

با این معنا «اختراع پول» نوعی کیمیاگری است.

این که یک کاغذ که ارزش ذاتی آن‌چنانی ندارد بتواند ارزش بسیار بالایی داشته باشد یا از آن «نافیزیکی»تر، بیت‌کوین که جز عددی نشسته در سرورها و حافظه‌ها نیست.

مهم آن «توافق جمعی» است که باید در پی این ارزشمند بودن باشد.

صحبتم تنها به پول و طلا و امثالشان محدود نمی‌شود. صحبتم در پی هر نمادی است که نمایانگر «ارزش» است.

بحث را که تعمیم می‌دهم این توافق جمعی هم در نظر من کاملاً شخصی می‌شود و این که آن «جمع» چیست را این من هستم که انتخاب می‌کنم که امیدوارم در پستی جداگانه بتوانم به آن بپردازم.

باید یادم باشد گاهی اوقات آن نمادی که من برای ارزشمند شدن انتخاب می‌کنم هزینه‌های بسیار بالایی دارد.

من انتخاب می‌کنم «رئیس جمهور» کشور شوم، جدا از این که چنین جایگاهی بسیار محدود است و قید «فیزیکی» مشخص دارد.

هر چهار سال ( و محتملاّ هشت سال) تنها یک رئیس جمهور وجود دارد.

و جدا از بحث تلاش‌های من روند اتفاقات و به تعبیری دیگر شانس در رسیدن به آن نقش اساسی دارد.

همه این‌ها به کنار هم، من جمعی به بزرگی جمعیت یک کشور را برای توافق در ارزشمند بودن این جایگاه انتخاب کرده‌ام.

رسیدن به چنین نمادهایی کم از به دنبال کیمیاگری فیزیکی ندارد.

در حالی که من می‌توانستم جمع را به اختیار خودم انتخاب کنم.

جمعی حتی صدنفره یا قبیله همفکرانم که در پی توافق آن‌ها آن هم نه در معنای جلب رضایت صددرصدی باشم. از این هم بگذریم که هر «خود بودن» در دنیای دیجیتالی امروز می‌تواند تعداد قابل‌توجه‌ای همفکر  برایم به ارمغان آورد. من ارزشم را از عده معدودی می‌گیرم، اما در هر حال عمیق‌تر -از نظر خودم- «ارزشمندم».

در نظرم گاهی اشتباه گرفتن نماد ارزش با خود ارزش می‌تواند هزینه‌ای به اندازه تمام عمر انسان داشته باشد.

این نکته را که می‌نوشتم دائما در نظرم روایت آن پادشاهی می‌آمد که در پی آن که تمام دنیا را سبز ببیند، می‌خواست به تمام هر آن چه هست رنگ سبز بپاشد؛ غافل از آن که زدن عینکی با رنگ سبز نیز ما را به همین خواسته می‌رساند.

«تغییر نگاه» یکی دیگر از درس‌های آموخته‌ام از بیت کوین بود این که دلار، طلا، بیت‌کوین، پزشک متخصص بودن، سیاستمدار عالی‌رتبه بودن یا نویسنده‌ بودن با جمع محدودی از خوانندگان؛ این‌ها نماد ارزشند و ارزش آن چیزی است که در نگاه من ساخته می‌شود.

آموخته سه- امان از خط‌کش ذهن خطی

سومین نکته، فریاد من از «دید خطی» است که داریم.

دید خطی به چه معنا؟

این که من استخدام می‌شوم. سال اول یک میلیون تومان، سال دوم یک‌میلیون و دویست هزار، سال سوم یک میلیون و ششصدهزار و سالیان بعد به همین مقدار ماهانه حقوقم می‌شود.

و چون باورم است که روند رشد زندگی باید خطی باشد پس باید سعی کنم با پایه حقوق بالایی جذب یک سازمان گردم تا بعدها دچار افسوس و خسران نگردم.

این نگاه نه تنها در بحث حقوق و بحث‌های مادی که در بسیاری از روندهای زندگی‌مان وجود دارد. این پله‌ای نگاه کردن (و البته احتمالاً می‌توانید حدس بزنید که در طرف دیگر هم منظورم یک شبه صاحب همه‌چیز شدن هم نیست.)

نمی‌توانیم بپذیریم که بسیاری از پدیده‌ها غیرخطی است. هشت ساعت معمول روزانه ما اگر ایکس تومان ارزش دارد، ساعت نهم اگر به صورت استراتژیک بهره‌برداری کنم شاید سه ایکس، ساعت دهم ده ایکس و ساعت یازدهم هزار ایکس بیرزد. (طبیعتاً می‌دانید که منظورم اضافه کاری در محل کار نیست، زمانی است که به طور فعال به رشد شخصی‌ام می‌پردازم.)

شاید وبلاگ یک فرد در سه ماهه اول نوشتنش بازدیدی ندارد، در سه ماهه دوم میانگین ده نفر، در سه ماهه سوم میانگین صد نفر و در سه ماهه چهارم هزار نفر و در سال دوم ده هزار نفر باشد.

اما اگر دید ما خطی بماند، طاقتمان در همان سه ماهه اول طاق می‌شود.

این دید خطی باعث بلایای زیادی می‌شود، این که ما تن به بازی «جامعه» می‌دهیم. جامعه‌ای «خطی»نگر.

این می‌شود که «بیمه» کار از خود کاری که می‌کنیم مهم‌تر می‌شود.

این می‌شود که «مدرک» از خود رشته‌ای که در آن مشغول به تحصیلیم مهم‌تر می‌شود.

این می‌شود که در ذهنمان «حسابدار» سخت‌گیری هستیم که حساب هر آن چه داده‌ایم و گرفته‌ایم را داریم که مبادا سرمان کلاه رفته باشد.

نگاه خطی دمار از روزگارمان درمی‌آورد و نمی‌گذارد هرگز به مجمع بزرگان راهمان دهند.

اما این خطی و غیرخطی بودن چه ارتباطی به بیت کوین داشت؟ به نمودار افزایش ارزش بیت کوین نگاه کنیم تا متوجه شویم که بهمن موفقیت الزامی ندارد در قدم‌هایی ثابت نمایان شود. (اگر چه ابهام هم مولفه همیشگی بازی بزرگان به نظر می‌رسد.)

اگر شما می‌توانستید بیت‌کوین را در سال ۲۰۱۱ به قیمت یک دلار بخرید، آیا این کار را می‌کردید؟

نمودار قیمت بیت‌ کوین (برحسب دلار)

آموخته چهار- ریشه یا میوه؟

چهارمین نکته در «دید ظاهری» ماست.

من کمتر توجه کردم که شاید آن چه باعث تحول می‌شود نه بیت‌کوین که الگوریتم پشت آن یعنی بلاک‌ چین است.

الگوریتمی که پیش‌بینی می‌شود موجب عوض شدن بسیاری از پارادایم‌ها خواهد شد.

این عادت بدی است که من میوه را به جای ریشه می‌گیرم یا به قول معروفش ماهی را به جای ماهی‌گیری. در پی سود سوداگرانه چندماهی به بازی بیت‌ کوین مشغول می‌شوم اما از ریشه‌هایش که شاید بتواند میوه‌هایی بس بیشتر نصیبم کند غافلم.

درد بدی که البته مدت‌هاست به آن خو کرده‌ام.

آموخته پنج- کاش به عقب برگردیم.

آخرین نکته‌ای هم که در این پست می‌خواستم به آن اشاره کنم، یادآوری سوگیری ما در نگاه به گذشته است که با عنوان Hindsight bias می‌توان درباره‌ش جست‌وجو کرد.

الان که دیگر دائماً داستان بیت‌کوین و افزایش قیمت دیوانه‌وارش را می‌شنویم پیش خود افسوس می‌خوریم که کاش زودتر می‌دانستم یا اصلاً کاملاً مشخص بود که این اتفاق می‌افتد.

ما هنگامی که مسئله حل می‌شود، هنگامی که اتفاق رخ می‌دهد و در نگاه به گذشته این سوگیری را داریم که با خود تکرار کنیم که «کاملاً مشخص بود» و  «بدیهی بود» که مثلاً قیمت بیت کوین بالا می‌رود.

مشخص بود که ترامپ رئیس جمهور می‌شود.

مشخص بود که آقای فلانی رئیس می‌شود.

مشخص بود که قیمت مسکن پایین می‌آید.

مشخص بودن‌هایی که بی‌وقفه از زبانمان می‌بارد.

که البته امیدوارم حجم این «مشخص بود»ها در سخنانم هر روز که می‌گذرد کمتر شوند.

این ساده‌انگاری در بدیهی دانستن یک اتفاق آن هم اتفاقی که عوامل متعددی ریشه در وقوعش دارند نیاز به توجه‌ام دارد.

بیت کوین بهانه خوبی به من داد تا دوباره به این ضعف ساختاری‌مان فکر کنم. ضعفی که هزنیه‌های زیادی به موجبش بر من وارد شده و وارد می‌شود.

***

این‌ها نکاتی بود که بیت کوین بهانه‌ای شد تا به آن‌ها دقیق‌تر فکر کنم و البته امیدوارم برای شما هم توشه‌ای فراهم کرده باشد.

در هر صورت بر این باورم که می‌توان در کنار تحلیل‌های فنی و اقتصادی که از این «تب» داشت میوه‌های فکری برای زندگی نیز برداشت کرد و امیدوارم که این میوه‌ها ادامه یابند.

بدون نظر.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *