هدر خبرنامه عضو شوید

نکاتی که از اقتصاد آموختم (قسمت اول)

پیش‌نوشت: تصمیم گرفتم کمی از درس‌هایی که از اقتصاد آموخته‌ام (یا فکر می‌کنم که آموخته‌ام) بنویسم. ابزارها و مدل‌هایی که احساس می‌کنم به من قدرت بیش‌تری در فهم دنیای پیرامون داده‌اند. و احتمالاً نیاز به تاکید نباشد که تمام این‌ها که می‌نویسم حاصل برداشت‌های شخصی است و البته امید به این که شاید به کار شخص دیگری هم بیاید. در مطلب اول این سری نوشته می‌خواهم به مفهوم ارزش بپردازم و بنویسم معمولاً ما چه اشتباه مهلکلی درباره مفهوم ارزش داریم.

***

یکی از همین متن‌های تلگرامی بود که کانال به کانال می‌چرخد. به دست من هم رسیده بود. اگر اشتباه نکنم بحث هم بر سر ثابت ماندن حقوق هیئت علمی بود. نویسنده طوماری از زندگی پر از استرسی را به تصویر کشیده بود که از ۱۲ سال مدرسه شروع می‌شد تا به مصیبت‌های دوره دکتری می‌رسید و آخرش تلاش‌های که باید برای هیئت علمی شدن کشید. زجرنامه‌ای بود برای خودش. داستانی بود پر از آب چشم. هدفش این بود که این متن به دست نمایندگان برسد تا جلوی این ظلم مشهود گرفته شود که ارزششان بیشتر از این‌هاست و باید بیش‌تر از این‌ها قدرشان دانسته شود.

***

فرض کنید شما الماسی گرانبها دارید. (فرض است دیگر) الماسی که کوه نور و دریای نور هم پیشش هم‌چون سنگریزه می‌نمایند. اما متاسفانه شما علی‌رغم داشتن این الماس گرانبها در فقر مطلق زندگی می‌کنید.

مشکل از کجاست؟

مشکل می‌تواند از این باشد که در شهری که شما زندگی می‌کنید، الماس‌شناسی وجود ندارد.

راستش را بخواهید اصلاً این مردم با مفهومی به اسم «الماس» بیگانه‌اند. در نتیجه شما «الماس» دارید اما در فقر مطلق زندگی می‌کنید. اگر این طور باشد احتمالاً دو راه هم بیشتر پیش پایتان نمی‌ماند.

یا این که به دیاری بروید که «الماس» به کارشان می‌آید و الماس را می‌فهمند

یا سعی کنید که خودتان مفهوم «الماس» را در دیارتان جا بندازید، اگر چه ممکن است ثمرات این اقدامتان به طول عمر شما کفاف ندهد اما دو، سه نسل بعد مردم «الماس» را به عنوان دارایی قیمتی بپذیرند.

البته داستان به این جا شاید محدود نماند.

شاید شما «توهم» داشتن الماس داشته‌اید. آن چه در دست شما بوده سنگ پر زرق و برق و البته بی‌ارزشی بوده که مردم شهرتان حق داشته‌اند پذیرایش نباشند.

در هر صورت می‌بینید آن چه مهم است و آن چه ارزش دارد یک امر «ذهنی» است و به درک‌کننده‌اش بر می‌گردد. ممکن است یک سنگ پرزرق و برق در ذهن شما الماس باشد و ممکن است الماس در ذهن مردم شهرتان، تنها یک سنگ پرزرق و برق باشد.

***

آموخته‌ای که در این پست بلاگ می‌خواهم از آن صحبت کنم، آموخته جدیدی نیست و چند باری در نوشته‌های پیشین از آن گفته‌ام و البته پرواضح است که من هم تنها یک انتقال‌دهنده‌ام و این مفهوم در کلام بسیاری از بزرگان بدان اشاره شده و تنها در این جا من جامه‌ای به سبک خودم به آن پوشانده‌ام.

آموخته این است:

ارزش برابر مجموع هزینه‌ها نیست. 

همین.

و البته یکی از نتایج مهم‌اش هم این خواهد بود که اگر ارزش را برپایه هزینه تلقی کنیم، هزینه‌های زیادی خواهیم داد.

املتی که بر سر سفره مادربزرگ می‌نشیند و کنارش را سبزی‌های معطر همان خانه تزئین کرده‌اند، ارزشش را نمی‌توان به قیمت تخم‌مرغ و گوجه و سبزی حساب کرد. شاید روزی برسد که حاضر باشی دارایی‌ات را بدهی تا شبی به همان اندازه خاطره‌انگیز پای چنین املتی بگذرانی.

از طرف دیگر ممکن است. من (نوعی) به خودم بگویم من جز بهترین‌های کنکور بودم، به یکی از بهترین دانشگاه‌ها رفتم و اما؟ و اما امروز قدرم را نمی‌دانند.

من باید بدانم که احتمالاً یکی از روایت‌های دارنده الماس، نصیب خودم شده. یا الماس دارم و الماس را نمی‌فهمند و یا … .

داستان ارزش، داستان عرضه و تقاضاست. در نوشته «چرا باید چرخ‌دنده نبود» هم گفتم، اگر در جایی ده مهندس برق از بهترین دانشگاه‌های کشور باشند اما نان نباشد، این نانواست که بی‌نهایت ارزش دارد حتی اگر یکی از هزاران مسئله پیچیده‌ای که این جماعت در دانشگاه حل کرده‌اند را نفهمد.

الکترون را نفهمد. ذره باردار را نفهمد. میدان مغناطیسی را نفهمد. مدارهای الکتریکی را نفهمد.

این‌ها را نفهمد اما بفهمد چگونه از آرد، نان بسازد. همین کافی است.

حالا من فغان و شیون برآورم که چرا دنیا این گونه است، چرا به زحمتی که من می‌کشم توجه‌ای ندارد.

زودتر از این‌ها باید من می‌فهمیدم که ارزش با مجموع هزینه‌ها و شب‌نخوابی‌ها و استرس‌ها کاری ندارد. و ساده‌ترین کار این است که تقصیر را به گردن این و آن بندازم. اگر من تصور این را داشته‌ام که دانشگاه و رشته‌ها متناسب تقاضا تعریف شده و اگر من در جو کنکور غوطه ور بودم و تنها از این می‌ترسیدم که رتبه‌ام نسوزد، این اشتباه من بوده.

این اشتباه من بوده که قانون بنیادی ارزش را نفهمیده بودم.

***

حالا ممکن است در جاهایی (به ظاهر) همبستگی بین میزان هزینه‌ها و ارزش وجود داشته باشد. مثلاً من ببینم که پزشکی که سال‌ها درس خوانده و کشیک رفته و شب‌نخوابی کشیده، هم به جایگاه خوبی رسیده. اما نباید سریعاً نتیجه بگیرم که ارزش با هزینه‌های کشیده‌شده یکی است. (که شاید استحقاق او بیشتر هم بوده.)

واقعیت آن است که آن جایگاه نتیجه نیازی است که به مهارت او وجود دارد و از درمان است که ناشی می‌شود. اگر برفرض من در چشمه‌ای نوعی نوشیدنی جادویی می‌یافتم که هر بیماری را درمان می‌کرد (فارغ از این که من یک بار هم شب‌نخوابی نکرده بودم.) این احترام و جایگاه را مردم در قبال عرضه آن نوشیدنی به من عرضه می‌کردند و آن گاه آه و ناله پزشکان بود که چرا قدر هزینه‌هایی که متحمل شده‌اند را کسی نمی‌داند و سراغ ما نمی‌آیند.

اشتباه نکنیم من مخالف تلاش و کوشش نیستم. من می‌خواهم بگویم هر تلاش و کوششی پرارزش نیست.

به نظرم آفت بزرگ دیگری که ارزش را با مجموع هزینه‌ها یکی دیدن دارد اتفاقی است که در نگاه هزینه‌محور یا Cost-Based می‌افتد.

من به جای آن که به ارزش خدمت یا کالایی که دریافت می‌کنم بیندیشم دائما به این فکر می‌کنم که برای این خدمت یا کالا چقدر هزینه شده. و البته در همین تخمین زدن هم کلی اشتباه دارم. مثلاً در رستوران، هنگامی که باید لذت خوردن غذای خوشمزه را ببرم، ماشین حساب به دست می‌گیرم که درست کردن این غذا چقدر برای صاحب رستوران خرج داشته و معمولاً هم هزینه‌های مشهود را به حساب می‌آورم مثل هزینه مکان، هزینه مواد اولیه، هزینه آب و برق و گاز و خدمه. دیگر فراموش می‌کنم که هنر سرآشپزی که توانسته این غذا را این گونه درست کند در تخمین‌های من نیامده است. نگاه هزینه‌محور به نظرم یکی دیگر از دردهایی است که می‌تواند تباهی‌های بزرگی را در پی خود برای یک جامعه بوجود آورد.

بگذریم. سخن را کوتاه کنم.

با مجهز شدن به این ابزار که «ارزش برابر با مجموع هزینه‌ها نیست.» حالا دیگر شاید بتوانم بفهمم که اشتباه استدلالی که در آن متن تلگرامی وجود داشت در کجا بود اگر چه نگارنده‌اش داستانی غمناک برایمان فراهم دیده بود و سعی کرده بود اشکمان را درآورد.

***

اگر مطلب بالا برای شما دوست‌داشتنی بوده، می‌توانید برای خواندن بیشتر از نوشته‌هایی مانند بالا روی لینک زیر کلیک کنید:

#آموخته‌هایم از اقتصاد

10 Responses
  • reza.r.h
    تیر ۱۷

    خسته نباشید خیلی لذت بردم به نظرم حرفایی که میزنید اگه ریشه ای درک بشه زندگی یه آدم رو از این رو به اون رو می کنه. چون حس می کنم که این تفکر رو نه فقط توی کار بلکه توی همه موارد زندگی داریم و اگه درکش کنیم زندگیمون از این رو به اون رو میشه. حتی بعضی اوقات بحث جدی تره ما ناخودآگاهمون بدبختی رو دوست داره و فکر می کنه چون اینجور بوده باید اینجور هم پیش بره میخوام بگم فقط یه فکر خودآگاه نیست بعضی اوقات عمیقا به سمت شرایط آزار دهنده میریم به میزان متفاوت بدبختی پسندیم که با تفکر غلط تلاش بیشتر سود بیشتر هم همخونی داره.

  • سلام. بخش هایی از این مطلب در کانال وبلاگستان فارسی منتشر خواهد شد.
    https://t.me/Persianweblogs

  • فواد انصاری
    بهمن ۲۳

    سلام آقای یزدی واقعا مطلب عالی و مفیدی بود قبلا درموردش فکر کرده بودم و لی به این شکل آن را بسط نداده بودم. مطلب دیگری هم در این زمینه بحث صرف زمان برای تولید یک محصول است مثلا خیلی وقت ها دیده ام که یک محصول نرم افزاری با تلاش یک ساله ی یک نفر و با خون دل خوردن درست شده و این شخص ارزش محصول را بالاتر میداند در حالیکه این محصول شاید در یک ماه و با یک کار تیمی و حساب شده درست شود و با قیمت خیلی پایین تری به بازار عرضه شوذ در نهایت مشتری به بازه زمانی ساخت محصول و مشقات تولید کننده نگاه نمیکند و مهم خود محصول و قیمت و … است/
    بارها دیده ام که کسی میگوید من چند سال را صرف نوشتن یک کتاب یا ساخت یک فیلم کرده ام ولی واقعا این امر نمیتونه ارزش اون محصول هنری رو بالا ببره اصلا شاید هنرمند بهره هوشی کمی داشته و یا تنبل بوده یا الکی کار را کش داده است نمیشه گفت چون زمان بیشتری صرف کرده پس حتما حق با اونه و محصولش با ارزش .

    • بابک یزدی
      بهمن ۲۳

      سلام فوادجان. به نکته خیلی خوبی اشاره کردی. زمان یکی از همون هزینه‌هاییه که به نظرم خیلی از افراد ارزش زیادی برای اون قائل‌اند. من خیلی وقت‌ها جنس حضور زدن‌هایی که سر کار هست رو از این نوع زمان-محور می‌بینم. مدیرایی که واقعا کارمندا رو در سر کار با مدت حضورشون مدیریت می‌کنند و نتیجه‌ش میشه که اون‌ها اضافه‌کاری می‌کنند یا این که کارهاشون رو کش می‌دن و با خودشون می‌برن توی خونه انجام بدن تا نشون بدن چقدر مفیدند. به نظرم این یه اشتباه استراتژیکه که همین که زمان زیادی صرف یه کار می‌شه انگار اون کار ارزشمنده، فارغ از نتیجه و بهره‌وری و خلاقیت.
      نمی‌دونم احساس می‌کنم ریشه هم در فرهنگ خودمون هم داره. ما ناخودآگاه برای کسی که بیشتر زندگی کرده و سن بیشتری داره احترام بیشتری قائلیم و فکر می‌کنیم حتما چون زمان بیشتری زندگی کرده، بهره بیشتری هم برده. واسه همین با جمله آخری که نوشتی کاملاً موافقم این که «نمیشه گفت چون زمان بیشتری صرف کرده پس حتما حق با اونه و محصولش باارزش.»

  • علی رسولی
    بهمن ۲۲

    بابک جان برای کسی که الماس دارد، یک راه دیگر هم وجود دارد و آن اینست که خودش الماس را بکار گیرد.
    کسی که مدیریت پروژه حرفه ای یا استراتژی بلد است و می گوید که دیگران قدر داشته هایش را نمی دانند، چرا خودش از این داشته ها استفاده نکند و حتی بهتر است بعد از موفق شدنش، رمز موفقیت خود را بعنوان مزیت رقابتی حفظ کند و به کسی ارائه نکند.

    • بابک یزدی
      بهمن ۲۲

      علی‌جان به نظرم نکته جالبی رو مطرح کردی. البته اون موقع که این مثال رو می‌نوشتم بیشتر می‌خواستم این رو مطرح کنم که ما نباید صرفاً به خاطر چیزی که خودمون فکر می‌کنیم چیز ارزشمندیه، توقع داشته باشیم دیگران هم همین طور فکر کنند. تو به نکته جالبی اشاره کردی چون ما خودمون یادمون میره که گاهی وقت‌ها باور خودمون به ارزشمند بودن چیزی می‌تونه در نهایت دیگران رو هم همراهمون کنه. اگه من می‌دونم استراتژی در نهایت میوه‌های خودش رو داره. حتی اگر بقیه در ابتدا به چشم وقت‌گذروندن به اون نگاه کنند در نهایت با نتایجی که از بلد بودن استراتژی می‌گیرم می‌تونم اون‌ها رو هم همراه کنم. ممنون بابت این نکته.

  • سامان عزیزی
    بهمن ۲۲

    بابک ،منم به این موضوع که ما چطور برای چیز های مختلف، ارزش گذاری انجام می دیم ،زیاد فکر می کنم.
    به نظرم میاد این روش اشتباه ارزشگذاری که بهش اشاره کردی از خطاهای ما در برآورد ارزش منابع ناشی میشه. به هر حال خیلی وقتها، وقتی برای چیزی هزینه می کنیم به اون به عنوان یک منبع نگاه می کنیم و یکی از خطاهای بزرگ ما در ارزیابی منابع اینه که هرچی بیشتر براش هزینه کرده باشیم فکر می کنیم با ارزش تره.(می دونم همه اینا رو میدونی و دارم تکرار مکررات می کنم).

    راستش رو بخوای گاهی اینجور آدمها رو درک می کنم( که به معنای حق دادن به اونها نیست)، اما چیزی که خیلی اذیتم می کنه اینه که اون آدمها، انتظار داشته باشن که دیگران(اطرافیان و جامعه) هم دقیقاً همون برآورد رو از ارزشِ منبع مورد نظر اونها داشته باشه.
    که پیامد این نوع نگاه، پرورش و تقویت آدمهای پرمدعا و منتظر و دهن گشاده. (ببخش که از این واژه ها استفاده کردم.مجبورم!.چون اسم این نوع مدل ذهنی رو گذاشتم مدل ذهنی ” دُپم ” (یه چیزی شبیه “دُگم”))

    پی نوشت نا مربوط: احتمالاً تا چند وقت دیگه برای شروع مطالعه در یکی از بحث هایی که دوست دارم،مزاحمت بشم و ازت راهنمایی بگیرم. بحثی که میدونم قسمتی از مسیر مطالعه شو طی کردی.گفتم فعلاً اجازه شو بگیرم.

    • بابک یزدی
      بهمن ۲۲

      سامان‌جان، اصطلاح «دپم» خیلی خوب بود. واقعا این سه صفت رو میشه توی خیلیاشون دید. راستش من هم اون قسمت درک کردن رو می‌فهمم و خودم هم توی زندگی کم از این جور هزینه‌ها نکردم و بعد منتظر این شدم که از بیرون، روش ارزش بذارن اون جوری که من به خیال خودم به پاش هزینه دادم. ولی دقیقا مشکل تو همین نکته‌ایه که می‌گی که این ها تخصیص غیربهینه از منابع رو می‌خوان صرفا به خاطر این که یه روزی انتخاب اشتباهی داشتند و حالا احساس می‌کنند به پای هزینه‌هایی که دادن باید قدر ببینند و این خطرناکه.
      درباره پاراگراف اول هم باهات موافقم که این هزینه‌ها معمولا برای بدست آوردن یه سری منابع صرف میشه که توی ارزش‌گذاری اون منابع اشتباه صورت گرفته.
      سامان‌جان درباره نکته آخر هم، اگه بتونم کمکی کنم خیلی خوشحال میشم و ممنون که باهام درمیون گذاشتی.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *