هدر خبرنامه عضو شوید

در باب دستبندهای طلایی یا چگونه بعضی منابع بلای جان می‌شوند؟

منابع سربار و دستبندهای طلایی

مطلبی که می‌خواهم این بار از آن بنویسم، احتمالاً برای خیلی‌ها مطلب تازه‌ای نباشد. اما من فکر می‌کنم که از آن دسته مطالبی است که از هر زبان که می‌شنوی نامکرر است. جان مطلب هم در این است که برخلاف درک شهودی ما، داشتن منابع بیشتر الزاماً چیز خوبی نیست. یا اگر بخواهم راحت‌تر بگویم: گاهی ویران‌کننده و خانمان‌برانداز است. دانستن این نکته (به نظر من) برای هر کس که می‌خواهد از استراتژی بگوید و بنویسد و البته به کار گیرد، لازم است.

بگذریم. از آن جا که داستان با جزئیات است که جان می‌گیرد به نظرم درک این مطلب هم با بسط آن و البته بعداً زندگی کردن با آن است که معنا می‌‌گیرد.

چطور گوگل جوان نفس یاهو را می‌گیرد؟

از کریس اندرسون و کتاب دم‌بلند یا Long tailاش قبلاً نوشته‌ام. کتاب دیگری از او که تنها یکسال بعد از کتاب دم بلند بیرون آمده، کتاب رایگان (Free) است که ایده هیجان‌انگیزی را مطرح می‌کند. کتاب را تهیه کرده‌ام اما هنوز فقط فصل‌های ابتدایی آن را مطالعه کرده‌ام. انگیزه نوشتن این مثال، نه با خواندن کتاب که با شنیدن پادکستی از کریس اندرسون به دست آمد. پادکستی که در آن او مهمان راس رابرتز در پادکست‌های Econtalk بود و در آن درباره همین کتاب Free گپ می‌زدند. (اگر می‌خواهید پادکست را گوش دهید به اینجا مراجعه کنید.)

صحبت‌ها به این جا رسید که آقای اندرسون از حرکت انقلابی گوگل در رایگان کردن استفاده از ای‌میل و اختصاص حجم بالا به کاربران گفت. حرکتی که تمام میز بازی را روی شرکت یاهو -که مدت‌ها بود سرویس ای‌میلش از پراستفاده‌ترین سرویس‌های میل در جهان بود- آوار کرد. او ادامه می‌دهد که عمده هزینه در این کسب‌وکار، هزینه ذخیره‌سازی اطلاعات است و حالا شرکتی رقیب یاهو شده بود که حتی اندک پولی برای ارائه خدمات نمی‌گرفت در حالی که ارائه آن خدمات هزینه‌های قابل‌توجه داشت.

اما گوگل چگونه موفق به این کار شد؟

بعید است کارتان به دنیای کسب‌وکارهای دیجیتال خورده باشد و بارها نشنیده باشید که تعداد «کاربران» چه ارزش بالایی دارد. در آن زمان یاهو از این نظر حتما به خود غره بوده است. زیرا این شرکت میلیون‌ها کاربر داشت که در حال استفاده از سرویس ای‌.میل آن بودند. اما حالا شرکتی پیدا شده بود که می‌گفت که حجم بالای ذخیره‌سازی (در مقایسه با استانداردهای آن زمان) را به رایگان در اختیار کاربران قرار می‌دهد. و حالا همین کاربران که همیشه در ستایش ارزش‌شان گفته شده بود، وبال یاهو شده بودند.

یاهو نمی‌توانست یک شبه این حد از حافظه را آماده کند و در اختیار کاربرانش قرار دهد یعنی اگر قرار بود به هر کاربر به آن میزان که گوگل وعده داده بود حجم اختصاص دهد حساب و کتابش جور نمی‌شد. تازه در همین زمان بابت ارائه همین سرویس فعلی و حجم پایین هم از خیلی‌ها پول گرفته بود. در حالی که گوگل هنوز کاربری نداشت و نگرانی از این بابت نداشت. این در حالی بود که گوگل با یک حرکت هوشمندانه هم عطش کاربران را برای مهاجرت به سرویس خود از سرویس‌های دیگر افزایش داد و هم با آن کمی زمان خرید تا بتواند زیرساخت خود را آماده کند.

حرکت هوشمندانه این بود که هر کس که صاحب اکانتی از گوگل می‌شد، می‌توانست تنها به ۵ نفر دعوتنامه بفرستد تا آن‌ها هم اگر خواستند به این سرویس اضافه شوند. همین محدودیت، عطش عجیبی در بین کاربران ایجاد کرد و سرعت تخریب سرویس‌های دیگری هم‌چون یاهو را افزایش داد.

منبع «کاربران» که زمانی تاج سر یاهو بود، حالا بزرگ‌ترین مانعی شده بود که به گوگل اجازه این چنین تاخت و تازی را می‌داد.

***

منابعی که ناآگاهانه گرد خود جمع می‌کنی

داستان خیلی ساده‌تر از آن چیزی که به آن فکر می‌کنیم پیش می‌رود.

مثلاً آن دوستی که کار خیلی خوبی دارد و به خوبی در حوزه‌ کاری‌ش در حال شناخته شدن است، اما می‌بیند تمام دانشگاه‌هایی که زمانی دیوار بلند و زمان‌گیر کنکور را جلوی در ورودی خود داشتند، امروز با گرفتن پول در دسترسند. وسوسه می‌شود. پیش خود می‌گوید او که پولش را دارد، دو روز در هفته هم به جایی بر نمی‌خورد می‌رود و ثبت‌نام می‌کند.

یا مثلاٌ من می‌بینم دور و بری‌ها همه اکانت توئیتر دارند. پیش خودم می‌گویم مگر چه عیبی دارد من هم اکانت توییتر داشته باشم، اصلاً در دنیای مدرن همه قبل از آدرس ای‌میل خود، آدرس توئیتر خود را می‌دهند، می‌روم و عضو آن می‌شوم.

یا مثلاً پنج‌شنبه‌ عصرها بعضی از بچه‌های شرکت باهم قرار می‌گذارند که کافه بروند. یکی دو باری با آن‌ها همراه می‌شوم. برای لحظاتی خوش می‌گذرد اما ته دلم حال و حوصله این طور جمع‌ها را ندارم، اما چیزی درونم نهیب می‌زند که برای نتورکت خوب است، ادامه بده.

یا مثلاً می‌بینی دو، سه تا از افرادِ فامیل در شمال آپارتمان گرفته‌اند. مدتی بود که پولی داشتی و نمی‌دانستی با آن چه کنی. پیش خودت می‌گویی چه چیزی از این بهتر. هم نوعی سرمایه‌گذاری است و هم سرپناهی برای روزهایی که به شمال می‌رویم.

منابعی که روی هم تلنبار می‌شوند

منابعی که روی هم تلنبار می‌شوند

***

چرا ما گرفتار منابع سربار می‌شویم؟

البته ممکن  است در ابتدا، با هدف مشخص و معلومی برای بدست آوردن منبعی تلاش کرده باشیم. از کودکی آرزوی استاد دانشگاه شدن داشته‌ایم و خب این راه آکادمیک، نیاز به طی کردن مقاطع عالی تحصیلی دارد و از این رو ما وارد مقطع دکترا می‌شویم. اما هر چه بیشتر در آن سر می‌کنیم بیشترین می‌فهمیم که پیش‌تر با تصاویر خیالی و ناپیوسته‌مان زندگی کرده بودیم (چیزی که اسمشان را من گذاشته‌ام اسنپ‌شات) و حالا واقعاً احساس نمی‌کنیم راهی که در آن هستیم برای ما مفید است.

منظورم این است که یک منبع، الزاماً از ابتدا یک منبع سربار نیست. این گذشت زمان و تغییر آرزوها و معنای ما از زندگی است که آن را تبدیل به منبع سربار می‌کند.

اما بیایید ببینیم چه عوامل دیگری وجود دارد که ما را گرفتار منابع سربار می‌کند.

***

کاچی به از هیچی

یکی از اصلی‌ترین عواملی که ما را گرفتار منابع سربار می‌کند، گزاره بالاست. یعنی بالاخره وجود چیزی بهتر از نبودنش است. این مسئله از ساده‌ترین رویدادهای زندگی تا پیچیده‌ترین تصمیم‌گیری‌های ما را در بر می‌گیرد.

انبوهی از اپلیکیشن‌ها، عکس‌ها و آهنگ‌ها روی گوشی‌مان هست. اما دل‌مان نمی‌آید آن‌ها را پاک کنیم. چیزی در ته وجودمان داد می‌زند که بالاخره بودن این‌ها بهتر از نبودنشان است.

یا بالاخره این که در شمال جایی را داشته باشیم، بهتر از نداشتنش است.

و مثال‌های بسیاری از این دست.

شاید بپرسید چرا این مدل ذهنی و این گونه نگاه کردن به منابع ایراد دارد؟ سوالی که بارها من هم از خودم پرسیده‌ام.

به نظرم دلایل زیادی را می‌توان برای آن لیست کرد اما من دو دلیل بسیار مهم برای مهلک بودن و مرگ‌آور بودن این نوع نگاه در ذهن دارم.

اول این که منبع تو را وابسته می‌کند و برایت راه را مشخص می‌کند

یا به عبارت دیگر، منبع خنثی نیست.

بالاتر نوشتم که من به بهانه‌ ساده‌ای عضو توئیتر یا اینستاگرام می‌شوم. بهانه‌ای مثل مد بودن و کنجکاوی. اما این ابتدای کار است. در روز ساعت‌ها را صرف گذران در این شبکه‌ها می‌کنم. بعد از مدتی که فعال شدم و پست گذاشتم، کارم می‌شود چک کردن این که چقدر کامنت گرفته‌ام، چقدر تایید شده‌ام، چه کسانی مرا دیده‌اند، چه کسانی ندیده‌اند. کم کم دل از خواندن کتاب‌های بلند برمی‌کنم و به دنبال جملات ناب کوتاهم.

آپارتمان را در شمال می‌خرم اوایل خوشحالم. اما کم کم احساس می‌کنم به آن زنجیر شده‌ام. آخر هفته‌هایی که آن جا نمی‌روم انگار در حال باختنم. نمی‌توانم راحت برای خودم باشم، دوستان و فامیل نزدیک انتظار دارند زود زود آن‌ها را دعوت کنم و باهم به آپارتمان ما برویم. (اگر ویلا باشد که دیگر بدتر!)

در واقع وایسته کردن منبع، یادآور همان جمله معروفی است که تو مالک داشته‌هایت نیستی، این داشته‌هایت هستند که مالک تو می‌شوند.

وقتی پشت اسمم عادت کنم به القاب پرطمطراقی مثل پروفسور و استاد داشتن، این القاب جهت زندگی من را هم مشخص می‌کنند. جهتی که شاید شبیه به نقش بازی کردن باشد. مسیری که دوست نداری اما مثل یک باتلاق درون آن فرو می‌روی.

مثل آن زمان که از در و دیوار شنیده بودی که کار نیست. چسبیدی به موقعیتی که در آن شرکت برایت فراهم شده بود. اما حالا هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر سخت می‌شود جدا شدن. دز حال آموختن مهارتی هستی (در واقع منبعی را به دست می‌آوری) که هر چه بیشتر در آن ماهر می‌شوی، احتمالاً سال‌های آتی عمرت را هم به همان کار ولو تخصصی‌تر خواهی گذراند.

منابعی که دور باطلی برایت می‌سازند

منابعی که دور باطلی برایت می‌سازند

دومین دلیل مهلک هم به اثر سرایت منابع بر می‌گردد.

مثل گروه دوستی دبیرستان که هر ماه دور هم جمع می‌شوید و هر روز پیام‌های هم را در تلگرام می‌خوانید. حیفت می‌آید از آن بِکنی. چهار سال دبیرستان و سال‌های بعدش را به خاطرت می‌آورند و یکی دو موردی که بعدها مشکلت با راهنمایی این دوستان حل شده بود.

جدا نمی‌شوی. بند دوستی گذشته را نمی‌بری. اما هر شب احساس می‌کنی دغدغه‌هایت بیشتر شبیه این گروه می‌شود. هر شب پیام‌ها را مرور می‌کنی و برای آن که نگویند به آن‌ها فخر می‌فروشی یا نگویند منزوی شده‌ای اظهار نظر می‌کنی. و حالا دیگر کمتر تمایل داری به «خود» بودن. نمی‌توانی کتاب بخوانی، فیلم درست و درمانی ندیده‌ای، روزهاست برای خودت ننوشته‌ای ولی این‌ها را نمی‌بینی، فقط این را می‌بینی که حیف است از این گروه بیرون بروم و با آن‌ها قطع رابطه کنم.

آیا واقعاً حیف است؟ واقعاً؟

این که پنج‌شنبه عصرها را با بعضی از همکاران شرکت به کافه نروی، شاید بعضی از اطلاعات مخفیانه شرکت را از دست بدهی. انبوهی‌شان دردی از کسی دوا نمی‌کند ولی ممکن است هر چند پنج‌شنبه خبری شود، که از دست دادنش به ضررت شود.

همین تک و توک اخبار مهم هم که شده نمی‌گذارد نروی. با آن‌ها هر پنج‌شنبه به کافه می‌روی. ولی مگر می‌شود مدت طولانی با گروهی از افراد همراه شد اما صحبت‌هایی که آماده می‌کنی رنگ حضور آن‌ها را نگیرد؟ آن جا که هستی نمی‌توانی از علائق به ظن آنان «روشنفکرانه»ات بگویی، مجبور هستی خوراکی از جنس خوشایند آنان فراهم کنی و کم کم فاصله‌ها را کم کنی.

نه اشتباه نکن. فاصله‌ها را کم کردن به این معنی نیست که  آنان را به خودت نزدیک می‌کنی، این تو هستی که به میانه آنان نزدیک‌تر می‌شوی.

***

اما به غیر از کاچی به از هیچی، گزاره دیگری نیز در مدل ذهنی اکثر ما وجود دارد که در نهایت ما را گرفتار منابع سربار می‌کند و آن هم این گزاره است:

هر چیزی بیش‌ترش، بهتره

به طور کلی این حرف که داشتن بعضی چیزها ضرر ندارد مرا یاد مثل معروف اقتصاددان‌ها می‌اندازد که در اقتصاد هیچ ناهار مجانی وجود ندارد که در واقع استعاره‌ای برای مفهوم زندگی‌بخش «هزینه-فرصت» است. هزینه ناهار را یا باید خود فرد دعوت‌شده روزی پس بدهد با کاری که در حق میزبان می‌کند و لطفش را جبران می‌کند یا حتی اگر میزبان بدون هیچ چشمداشتی این کار را می‌کند بازهم در حال هزیته کردن است چون می‌توانست به جای این که به این شخص ناهار بدهد به کس دیگری بدهد، یا اصلاً به جای ناهار دادن، آن هزینه را صرف کار دیگری بکند. به واقع که هیچ ناهار مجانی وجود ندارد. منظورم این است که این که ما دارای چیز بیشتری می‌شویم یعنی احتمالاً جایی هزینه‌ای را پرداخت می‌کنیم، که اکنون متوجه‌اش نیستیم.

و این باید سبب شود به جمله‌هایی که از باقی افراد به عنوان فکت‌های بدیهی زندگی می‌شنویم، دوباره فکر کنیم. جمله‌هایی مثل:

خب هر چی بیشتر درس بخونی بهتره.

توی شبکه‌های اجتماعیِ بیشتری عضو باشی بهتره تازه بیشتر میشناسنت و برای نتورکت هم خوبه.

خب خونه‌ات هر چی بزرگ‌تر باشه بهتره.

اما یادمان می‌رود یک سوال اساسی را در این گونه زمان‌ها از خودمان بپرسیم: آیا (واقعا) هر چیزی بیش‌ترش، بهتره؟

***

معمولاً با گذشت زمان در نقطه‌ای انگار آگاه می‌شویم. انگار احساس می‌کنیم در جایی که نباید، در حال دادن هزینه‌ایم. دردمان آمده. اما نمی‌توانیم از منبعی که داریم بگذریم. این نگذشتن، فرقش با گذشته و هنگامی که در حال کسب این منابع بودیم این است که دیگر می‌دانیم جایی از کار لنگ می‌زند، نکته‌ای که قبلاً نمی‌دانستیم اما چیزی مانع از این می‌شود که آن منبع را رها کنیم.

اما چرا این گونه است؟ چرا نمی‌توانیم از شر منابع سربار راحت شویم؟

در این جا هم من دست دو عامل را پررنگ‌تر از عوامل دیگر می‌بینم.

عامل اول: شاید روزی به کارم آید یا ترس از پشیمانی

واقعاً دیگر حوصله رفت‌وآمدهایمان با فامیل و دوستان قدیمی را نداریم. دور هم جمع‌شدنمان از همیشه مضحک‌تر شده است، صحبت‌هایی رد و بدل می‌شود که فقط مجبوریم لبخندهای زورکی تحویل دهیم. سرمان بیشتر از همیشه در گوشی فرو می‌رود تا این ساعات زودتر بگذرند و برویم خانه.

اما دردناک اینجاست که همین راه تنفس را هم نشانه گرفته‌اند. میزبان بلند می‌گوید: ای بابا این گوشی‌بازی‌ها دیگر نمی‌گذارد آن صفای قدیم بماند، آن بگو بخندها. (تصویر نوستالژیکی از گذشته را به عنوان یک اتفاق جذاب به ما تحویل می‌دهد) و اصرار به همه که این یک شب، این گوشی‌ها را بگذارید کنار. (شب‌هایی که اصلاً تمامی ندارند.)

اما واقعا چرا نمی‌توانیم (اگر انقدر بدمان می‌آید) این مهمانی‌بازی‌ها را تمام کنیم؟

به نظر من در این مواقع عامل اصلی ترس از پشیمانی در آینده است که نمی‌گذارد رها کنیم. تصویر مبهمی از آینده و ترس از سرکوفت دیگران و احساس ناخوشایند خودمان که چرا این کار را کردم؟

من در جای دیگری هم نوشته بودم که ترس از پشیمانی، یکی از کثیف‌ترین حیله‌های مغز است که ما را به سرعت به سوی یکی مثل بقیه شدن و میان‌مایه بودن سوق می‌دهد و البته که مقابله با آن هم انرژی زیادی می‌خواهد.

***

عامل دوم هم هزینه‌ای‌ است که تا الان کرده‌ایم و نگاه رو به عقبی که داریم:

بعد از ترس پشیمانی که حاصل نگاه رو به جلو و به آینده‌ای مبهم است که نیامده، هزینه انجام شده و نگاه رو به گذشته و عقبی که داریم، عامل دومی است که ما را مجاب می‌کند منابع سربار خود را حفظ کنیم.

احساس «حیف»ی که در گوشمان فریاد می‌زند: حیف است. حیف است. حیف است.

من کل عمر و زندگیم رو صرف دانشگاه کردم، حالا برم کاری رو انجام بدم که به مدرکم ربطی نداره؟ (معمولاً چاشنی اغراق هم در این میان زیاد است در حالی که نه تنها کل عمرم را برای آن مدرک نگذاشته‌ام بلکه در کار دیگری هم که انجام می‌دهم بسیاری از آموخته‌های دانشگاهیم می‌تواند کاربرد داشته باشد.)

من پنج سال زنگیم با ادا و اطوار استاد راهنمام ساختم، هر سختی هم در ادامه باشه فرقی نمی‌کنه، من پنج سال زندگیم رو حیف نمی‌کنم

درسته از محل کار فعلیم حالم بهم می‌خوره اما اگه دو سال دیگه هم بمونم بهم از سهم مدیران می‌دن، حیف نیست این شش سالی که این جا بودم رو بذارم برم جای دیگه؟

در تمام این مثال‌ها آن چیزی که مشهود است نگاه به گذشته است که البته من در یکی از نوشته‌های قبل همین سایت با عنوان «از اصلی‌ترین موانع تغییر» مفصل‌تر از آن گفته‌ام.

***

اما صحبت پایانی:

می‌دانید تشخیص این که کدام منبع برای ما سربار است و کدام نیست نیاز به تعمق و تامل دقیق برای هر کدام‌مان دارد. شاید خیلی از نمونه‌هایی که در این نوشته آمد برای افرادی نه تنها منبع سربار نیست که ضروری هم باشد. هدف اصلیم ضرورت آگاهانه نگاه کردن به منابع در دسترمان بود یا منابعی که می‌خواهیم به دست آوریم و این نکته که فکر نکنیم بودن چیزی بهتر از نبودنش است یا هر چه بیشتر از منبعی داشته باشیم بهتر است.

نمی‌دانم. امیدوارم توانسته باشم منظورم را برسانم.

***

اگر پادکست‌های محمدرضا شعبانعلی درباره مدیریت منابع را نشنیده‌اید، حتما زمانی را برای شنیدنشان کنار بگذارید و برای شنیدنشان به (اینجا) مراجعه کنید.

اگر نوشته بالا را هم دوست داشتید، احتمالاً دوست داشته باشید نوشته‌های زیر را هم بخوانید:

مفهوم ارزش (نکاتی که از اقتصاد آموختم)

تا کجا می‌خواهی قرض بگیری؟

بدون نظر.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *