هدر خبرنامه عضو شوید

ما همه با تمام توان (تا مدتی) می‌دویم

این چند روز که در این وبلاگ چیزی ننوشته بودم، درون‌مایه‌ پست قبلی (کاهش هزینه یا افزایش درآمد؟) گریبانم را گرفته بود و ذهنم را به خود مشغول کرده بود. آن‌جا از تفاوت‌های دو گروه انسان نوشتم، انسان‌هایی که فشار از بیرون آنان را به حرکت در می‌آورد و انسان‌هایی که انگیزه‌های درونی محرک آنان می‌شود.

اما یکی از نگرانی‌‌های درونی‌ام این بود و این است که برداشتی که از این عبارات می‌شود، کلی و کلیشه‌ای باشند. چون احتمالا جمله‌های بالا را به اطرافیان خود که نشان می‌دهیم همه می‌گویند: به‌به! عالی! درست می‌گویی انگیزه درونی همان عامل محرک انسان است.

کلیشه در کلیشه.

اما من فکر می‎کنم ما به دنبال آن نباشیم تا همان حرف‌های قدیمی را باهم مرور کنیم و به دام کلیشه‌های رایج و حرف‌هایی بیفتیم که به درد گعده شب‌های یلدایمان می‌خورند (یا حتی به درد همان گعده‌ها هم نمی‌خورند) حالمان را (مثلاً) خوش می‌کنند اما تاثیری از آنان در زندگی و عمل‌مان نمی‌بینیم.

البته که نمی‌شود که این گونه فکرها را با یکی دو نوشته به سرانجام رساند. با ما می‌مانند. بارها در خلوت‌مان به کارهای خود فکر می‌کنیم و سعی می‌کنیم بفهمیم در این گونه کارها جزئی از کدام دسته بوده‌ایم. این‌هایی هم که در ادامه می‌نویسم ترتیب و نظمی که باید باشد را ندارند، اما بهتر دیدم آن‌ها را اینجا بیاورم تا به مرور بتوانم به نظم و انسجام بهتری برسم.

***

داشتم فکر می‌‎کردم چه می‌شود که ما بیشتر با فشار از بیرون است که شکل می‌گیریم که به این‌ها رسیدم: (این «ما»یی که در ابتدای گزاره‌ها می‌آورم، نظر شخصی من نسبت به عمده انسان‌های اطرافم است که بدیهی است خودم را هم جزئی از آن‌ها می‌دانم)

ما بیش از حد به برچسب‌هایی که به ما می‌زنند وفاداریم و حوزه تخصصی کارهایمان را صفر و یک می‌بینیم.

فرض کنید من می‌خواهم از دغدغه‌های کلان یک شرکت سر در بیاورم. از بهترین اسنادی که در این راه به من کمک می‌کنند (البته اگر به آن‌ها دسترسی داشته باشم) صورت‌های مالی است.

مثلاً ترازنامه، صورت سود و زیان یا صورت جریان نقدی. اما این بسیار محتمل است که من با تصور این که خواندن صورت‌های مالی کاری تخصصی است از این کار دست بکشم یا به آن تن ندهم. با این که لزومی ندارد من به همان اندازه که یک بازرس حسابداری می‌تواند از صورت‌های مالی اطلاعات کسب کند، تخصص داشته باشم.

احتمالاً همین که سرنخ‌های کلی به دست بیاورم برایم کفایت می‌کند. اما دید صفر و یکی‌ام مانع آن می‌شود که بتوانم تا حدی (حتی کوچک) با آن فضا آشنا شوم.

دید صفر و یکی مرزی مصنوعی میان دانسته‌ها و نادانسته‌ها ایجاد می‌کند و معمولاً این مرز را هم خود من نمی‌کشم بلکه آن را از سنت و آن چیزی که مرسوم است برمی‌گیرم سنتی که احتمالا توسط نهادهای پرسابقه‌ی آموزشی حمایت می‌شود.

***

ما تنها برایمان درآمد قطعی مهم است و از هزینه احتمالی فرار می‌کنیم.

مطلب پیش را که می‌نوشتم چیزی نزدیک به این گزاره در ذهنم بود اما احساس می‌کنم این گزاره از آن چه در آن پست نوشتم دقیق‌تر است.

اگر با تعریف هزینه در مطلب قبل موافق باشیم، هر چیزی که شاید (یا حتماً) برایمان هزینه دارد ما را به حرکت در می‌آورد. مثلا این که امتحان‌های دانشگاه را باید قبول شویم وگرنه هزینه سنگینی انتظارمان را می‌کشد (هزینه قطعی) یا اگر رقیبانمان شیوه جدیدی برای بازاریابی دارند من هم باید به آن تن بدهم (چون اگر در آینده به مشکل بخورم نمی‌توانم خودم را ببخشم که چنین کاری را انجام نداده‌ام) و برای کاهش این هزینه است که امتحان دانشگاه می‌دهیم، مالیات می‌دهیم و اگر همه ماشین می‌خرند ما هم می‌خریم که پشیمان نشویم.

اما درآمد اگر قطعی نباشد ما را به حرکت در نمی‌آورد (این قطعی بودن یا نبودن هم تنها امری ذهنی است):

مثلاً نمی‌دانیم چقدر فایده دارد از صورت‌های مالی بدانیم و خب به همین دلیل تن به دانستن‌شان نمی‌دهیم.

یا نمی‌دانیم چقدر برایمان مفید است تا کمی تحلیل‌های اقتصادی دقیق‌تری بدانیم و چون نمی‌دانیم ترجیح می‌دهیم خودمان را با دانستن‌شان خسته نکنیم.

و البته نهادهایی که ساخته‌ایم نیز به این کمک شایانی می‌کنند. نهادهای پرسابقه به ما یاد می‌دهند (یا فشار می‌آورند) که حد خودمان را بدانیم و قدمی به این سو و آن سو و در راستای شکستن مرزهای ذهنی‌مان بر نداریم.

نگاه عمده ما استاتیک است و به نگاه دینامیک اعتقادی نداریم.

نگاه استاتیک به ما می‌قبولاند که تا بوده همین بوده. فکر می‌کنیم دانشگاه‌ها از ازل بوده‌اند و تا ابد هستند. بانک‌ها، بازارها، مراکز خرید، مناطق ثروتمندنشین، انواع حکومت‌های سیاسی همین بوده‌اند و همین خواهند بود.

این نوع نگاه، تلاش فردی و جست‌وجوی انفرادی را از ما می‌گیرد. ما جرئت به پرسش کشیدن کارکرد نهادهای پرسابقه را نداریم. (نه این که با آن‌ها الزاماً مخالفت کنیم، شاید در انتهای جست‌وجوی‌مان موافق کارکردشان باشیم اما جرئت پرسیدن نداریم) این گونه سوالی هم نداریم. سوال و جواب را با هم به ما می‌دهند.

جایی در نوشته معنای کارآفرینی هم به مضمونی مشابه اشاره کردم: این که وقتی قبول می‌کنیم مرزها همواره ایستاست و همه چیز از قبل مشخص است در بهترین حالت تنها در مرزهای مشخص شده و با توجه به سنت‌های موجود است که تلاش می‌کنیم.

***

نمی‌توانم -حتی در حد یک نوشته شخصی و غیررسمی مثل این نوشته- مشخص کنم که کدام‌های این‌ها علت‌اند و کدام‌ها معلول. نمی‌دانم که چون سوال نداریم است که نگاه استاتیک داریم یا چون نگاه استاتیک داریم، سوال نداریم. اما احساس می‌کنم مجموعه تمام این‌ها از ما انسان‌هایی خمیرگونه ساخته که به جبر اتفاقات بیرونی و فشارها شکل می‌گیریم.

با فشار جامعه و همین جبر به دانشگاه و رشته‌ای ورود می‌کنیم و همان رشته و دانشگاه دوباره مسیر آتی ما را مشخص می‌کنند.

یا اگر پدری داریم که در بازار حجره دارد با احتمال زیاد و با فشار سنت ما نیز به صنف پدر در می‌آییم و کار او را پی می‌گیریم.

یا هنگامی که با عنوان شغلی خاصی به استخدام در می‌آییم به شرح شغلی که برای آن شغل نوشته‌اند تن می‌دهیم کمتر پیش می‌آید سرکی به حوزه‌های دیگر بکشیم و توشه‌ای از آن‌ها برگیریم.

***

(راهنمایی: از این جای نوشته به بعد دیگر بیشتر یک درد دل شخصی است)

یک ببر اندام ورزیده‌ای دارد. جثه‌ای نیرومند و پنجه‌هایی پرتوان. تیزپا و تیزدندان.

به نظر اگر در امتحان آمادگی جسمانی شرکت کند، نمره بسیار بالایی خواهد آورد.

ببر از شرایط ببری خودش کاملاً راضی است و اگر احتمالاً از بحث فشارهای بیرونی و نقش آن‌ها در شکل‌گیری آن اندام برایش بگوییم به ما پوزخند زند و بگوید: به ببر بودنم حسادت می‌کنی مگر نه؟

اگر به ببر بگوییم: تو هنری نکرده‌ای و تنها ژن پدر ومادرت را به ارث برده‌ای و باید قدردان آهوها و گوزن‌هایی باشی که سر در پی آنان می‌گیری و به دنبالشان می‌دوی. آن ژنتیک خوب و این فشار برای دویدن است که تو را به چنین جثه‌ توانمندی رسانده، او بازهم به ما پوزخند خواهد زد.

می‌دانید. من مشکلی با ببریِ ببر ندارم. یعنی اگر غایت یک ببر، جثه‌ای نیرومند باشد (که هست) برای آن که شانس زنده ماندن بیشتری داشته باشد یا بتواند نسلش را ادامه بدهد، اصلاً مشکلی نیست که این نیرومند بودن با فشار طعمه‌هایش بدست بیاید نه با انگیزه درونی. مشکلی نیست که این فشارهای بیرونی او را شکل بدهند.

چالش در این جاست که به نظر من غایت ما به اندازه غایتی که ببر برای خود متصور است، روشن نیست.

در بسیاری از حوزه‌ها باور شخصی من این است که پتانسیل بزرگی از ما گرفته می‌شود و بعد زیر فشاری قرارمان می‌دهند که مرمر از پتانسیل محدود ما ساخته شود. (مشکل من در این حذف پتانسیل‌هاست)

درست مثل انسانی که با بال به دنیا می‌آید، اما به علت عجیب‌الخلقه بودنِ بال‌های پشت این انسان و تصور مرسومی که نباید انسان‌ها بال داشته باشند، پدر و مادرش دست به دامان هر جایی می‌شوند که بال را از او بگیرند.

نهادهای آموزشی این عمل جراحی را به عهده می‌گیرند. بال او را قطع می‌کنند و در مارپیچ و مازی او را قرار می‌دهند (درست مثل مارپیچ‌هایی که در بعضی از شهربازی‌ها قرار دارند) و در ادامه هم به او از غولی می‌گویند که در این مارپیچ زندگی می‌کند و به محض ورود کودکان به دنبال‌شان خواهد دوید.

او را تحت فشاری (به زعم خود) عالی قرار می‌دهند تا پروشش دهند تا نیرومندش کنند. کودکان دیگر را نیز در کنارش قرار می‌دهند، همه هم‌چون گله‌ای از ترس غول خیالی می‌دوند. با آن چه در توان دارند می‌دوند. طبیعی است بعضی‌ها به سبب استعداد و ژنتیک‌شان بهتر بدوند نیرومندتر بشوند و ببری‌تر به نظر آیند.

***

گاهی کودک قصه ما صداهای خنده و شادی را از پشت دیوارهای مارپیچ می‌شنود و شک می‌کند.

به واقعی بودن غول؛

به ببری بودن اندام دوستانش (و این که تنها راه سعادت ببری شدن است)؛

و البته سوز زخم جای بال‌ها هم، انگار فقدان چیزی را یادآوری می‌کند.

شک می‌کند به این که پشت دیوارهای ماز شاید جای بهتری باشد. شاید می‌توانست پرواز کند و از بالا به این چرخش تو در تو و دیوانه‌وار و به غول خیالی (که از بالا به طور مشهودی وجود ندارد) لبخند بزند. به این دور زدن‌ها و به مرکز گراییدن‌ها.

***

به نظرم می‌رسد همه ما گرفتار مارپیچ‌های خودمان شده‌ایم. البته با قطعیت هم نمی‌دانیم بالی هم قبلاً وجود داشته یا نه. صداهای خوشایندی هم از بیرون مارپیچ به گوشمان می‌خورند که هنوز شک داریم واقعی‌اند یا توهمات ذهنی و همه این‌ها انتخاب را برایمان سخت کرده است.

***

این در مارپیچ زندگی کردنمان و این هجمه و فشار، فرصت امتحان کردن مارپیچ‌های دیگر، دشت‌های فراخ و البته آسمان را از ما گرفته است.  بعد از مدتی هم شاید بی‌انگیزه‌ شویم، مثلاً می‌فهمیم غولی وجود ندارد و با آن سرعت هم نمی‌دویم، قدم می‌زنیم. اما تلاش خاصی هم نمی‌کنیم.

هوس بیرون آمدن از ماز به سرمان نمی‌زند. چون نمی‌دانیم آیا راه خروجی از این ماز هم وجود دارد یا نه؟  نمی‌دانیم به امتحان کردنش می‌ارزد یا نه؟ نکند در یک مارپیچ با غول واقعی بیفتیم؟

نه به دنبال بال درآوردنیم (خوانده‌ایم که بالی را که می‌کنند دیگر جایش در نمی‌آید؛ و البته مثل هر چیزِ دیگری که بدون پرسیدن قبول کرده‌ایم این را هم قبول کرده‌ایم) نه به دنبال راهی میانبر برای خروج هستیم و انگیزه‌ای هم نداریم برای دویدن. چرا که می‌دانیم هیچ وقت به پیشروان مسابقه دوی این مارپیچ (با آن جثه‌های ببری‌شان) نخواهیم رسید. این گونه فقط می‌گذرانیم تا تمام شود. همه چیز.

همین.

6 Responses
  • محمد
    آذر ۲۳

    از اینکه سعی می‌کنید کلیشه‌ای ننویسید و کلیشه‌ها را تکرار نکنید واقعا ممنونم. با این وجود یک نقدی به این قسمت از نوشته شما دارم:
    “نگاه استاتیک به ما می‌قبولاند که تا بوده همین بوده. فکر می‌کنیم دانشگاه‌ها از ازل بوده‌اند و تا ابد هستند. بانک‌ها، بازارها، مراکز خرید، مناطق ثروتمندنشین، انواع حکومت‌های سیاسی همین بوده‌اند و همین خواهند بود.

    این نوع نگاه، تلاش فردی و جست‌وجوی انفرادی را از ما می‌گیرد. ما جرئت به پرسش کشیدن کارکرد نهادهای پرسابقه را نداریم…”

    خودتان گفتید منظورتون از ما عمده انسان‌های اطراف شما و یا حتی خود شماا هستید. (البته فکر کنم شکسته نفسی کردید و گرنه از نوع نوشته‌ها معلومه که اهل تفکر و پرسش هستید.)
    به نظرم امروزه عمده انسان‌ها با دیدن خیل عظیم فارغ التحصیلان بیکار و بی‌سواد به این نتیجه رسیده‌اند که باید دانشگاه باز تعریف شود. این قضیه حتی در دنیا نیز وجود دارد. اعتراضات زیادی از سمت نخبگان و مردم در سطح دنیا به تضادهای طبقاتی، فاصله فقیر و غنی و حکومت‌های مبتنی بر لیبرال دموکراسی (که به نظرم از ارزش‌های خود عدول کرده‌اند.) وجود دارد که جنبش جلیقه زردها از آخرین نمونه‌های این دست اعتراضات است. لذا این طور نیست که پرسش کم شده باشد و اتفاقا امروزه نسبت به دهه‌های قبلی اعتماد به سیستم‌های موجود به شدت کاهش یافته و شدیدا بشر دنبال راه حل‌های نوین است.

    • بابک یزدی
      آذر ۲۴

      مرسی محمد از کامنتت. راستش طبیعتاً هر کدوم از ما روایت‌های خودمون رو از اطرافمون داریم و هیچ کدومشون تا زمانی که به صورت علمی روشون تحقیقی صورت نگیره الزاماً به اون یکی برتری نداره. بیشتر روایت و نظر شخصی‌مون از دنیاست بر اساس شواهدمون. واسه همین ممکنه از دید من عمده انسان‌ها بی‌پرسش باشند ولی از دید تو عمده انسان‌ها به دنبال به پرسش کشیدن باشند و طبیعتاً با روایت تو من هم خوشحال‌ترم. البته یه نکته این که من بحثم فراتر از دانشگاه بود و به نهادهای پرسابقه مثل دانشگاه برمی‌گشت.

  • حامد
    آذر ۲۳

    زندگی در مارپیچ. تشبیه دقیق و زیبایی بود.
    ممنون که اینقدر خوب می نویسید.
    همیشه نوشته هاتون رو با اشتیاق میخوانم و لذت میبرم و می آموزم.

    • بابک یزدی
      آذر ۲۳

      حامد لطف داری به نوشته‌های اینجا. من احساس می‌کنم همه‌مون در حال آموختن هستیم با منابعی که امروز دنیای دیجیتال در اختیارمون گذاشته. دنیایی که بیشتر از هر چیز به نظرم به انگیزه و همت ما بر می‌گرده که چقدر بخوایم ازش استفاده کنیم.
      و احتمالا همین گستردگی و دسترسی، فاصله بین
      انسان‌هایی که با انگیزه درونی حرکت می‌کنند رو با اون‌هایی که فشار بیرونی شکل‌شون می‌ده بیشتر و بیشتر می‌کنه.فقط می‌مونه فرصت‌جویی ما و این که چقدر قدر این شرایط رو می‌دونیم

  • لیلا
    آذر ۲۳

    بخش درد‌دل خیلی به دلم نشست و دوستش داشتم و من رو به فکر فرو برد.
    ترس‌های دروغینی هست که انقدر در ذهن و وجود آدم ریشه دوانده که حتی فکر نمی‌کنه بتونه پاش رو یک قدم فراتر بگذاره و اون مرز رو بشکنه.
    و وقتی شروع می‌کنه به نادیده گرفتن ترس‌ها و فراتر رفتن، تازه تنهاتر می‌شه و دردها واقعی‌تر، گاهی دوام آوردن این شرایط انقدر سخت می‌شه که برمی‌گرده و سفت و سخت‌تر ترسش رو باور می‌کنه و خوشا به حال آن کس که توان ادامه دادن رو داره.

    • بابک یزدی
      آذر ۲۳

      من هم احساس می‌کنم دوران گذار سختی خواهد بود اما احتمالا (مطمئن نیستم) نوعی از تنهایی لذت‌بخش انتظار آدم رو میکشه.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *