هدر خبرنامه عضو شوید

شهرت، فراموشی خود، و روند «استخوانی» شدن

شهرت، فراموشی خود و روند استخوانی شدن

ترس از فراموشی به نظر یکی از ترس‌های بنیادی ما می‌رسد.

من می‌ترسم که فراموش شوم. تصور این که صد سال یا دویست سال دیگر بیاید و «من»ی در میان نباشد ترسناک است. اما به نظر می‌رسد این ترس فقط به فراموشی پس از مرگ منتهی نمی‌شود.

این که تنها جمع معدودی در اطراف ما بدانند که ما در این دنیا هستیم و وجود داریم انگار «کم» است. ما شهوت شناخته‌ شدن داریم. هر چه تعداد افرادی که ما را می‌شناسند و سهمی از ذهن و روان‌شان داریم بیشتر باشد ما خشنودتریم. در حالت ایده‌آل دوست داریم این جا و آن‌جا نام‌مان را به قدرت ببرند و پرچم آوازه‌مان در هر کوی و برزن برافراشته باشد.

و پس از آن که شناخته شدیم، هرگز فراموش نشویم و از یاد نرویم.

شاید این گونه خیال می‌کنیم زندگی را به کمال زندگی کرده‌ایم و در وقت پیری حسرتی برایمان نمانده است.

***

بگذارید از مثال‌های معمولی‌تر شروع کنم:

ما دوست داریم نفر اول کنکور باشیم؛

اگر نفر اول کنکور هم نبودیم، دوست داریم در دانشگاهی تحصیل کنیم که بردن نامش در جمع‌های خانوادگی یا در دید و بازدیدهای عید با آن‌هایی که آن چنان هم رگ و ریشه مشترکی باهم نداریم، به‌به و آفرین از این گوشه و آن گوشه برخیزاند. چه بهتر که حتی افراد مسن فامیل هم آن دانشگاه را بشناسند و در چشم‌شان عزیز جلوه کنیم.

بگوییم:

من در دانشگاهِ …

به به! آفرین.

***

اما عطش‌مان به این جا ختم نمی‌شود.

ما دوست داریم آنقدر شناخته شویم که خودِ چهره‌مان از راز ما پرده بردارد.

درست آن حالی که «احساس» می‌کنیم سلبریتی‌ها و ستاره‌ها دارند وقتی در سطح شهر تردد می‌کنند. چهره‌شان خود گواه این است که چه کسانی هستند و آه و حسرت در دل است که می‌آفرینند. کاش می‌شد ما هم جایشان بودیم.

البته شنیده‌ایم «شهرت» سختی‌هایی هم دارد.

اما شهرت است دیگر؛ این داروی ضدفراموشی.

این از تو صحبت شدن؛ این‌جا و آن‌جا.

وه که چه شیرین و گواراست.

اما آیا این دارو، داروی ضدفراموشی است؟

آیا این که مردم مرا به «بابک» بشناسند راه به این می‌برد که در درون من چه هستم؟

یا آن که مرا تبدیل می‌کند به آن چیزی که آنان می‌خواهند؟

و فضای بازی و تغییرات مرا در اینده محدود می‌کند و روند کالایی شدن یا کامودیتی شدن من (Commoditization) شکل می‌گیرد؟

***

البته مقصودی که من از معنای «کامودیتی» در بالا دارم تا حدودی با معنای اقتصادی آن فرق دارد. در معنای اقتصادی آن، Fungible بودن یا به تعبیری «غیرمتمایز» یا «قابل‌جایگزینی» بودن، یک محصول را کامودیتی می‌کند. گندم به معنای اقتصادی یک کامودیتی است چون اگر امروز شما یک کیلوگرم گندم بخرید به این اهمیت نمی‌دهید که در کجای جهان این گندم پرورده شده است (می‌گویید:گندم که با گندم فرق نمی‌کند!) و مهم این است که با کمترین قیمت ممکن به دست شما برسد.

اما مقصود من از کامودیتی در بالا به خصوص برای یک انسان، حاصل یک روند سخت و استخوانی شدن و غیرقابل‌تغییر گشتن است. شاید Ossification در زبان انگلیسی معادل خوبی برای روندی است که در این جا در نظر دارم.

این نیاز جماعت است که تو را شکل می‌دهد و تو (به خصوص از جایی به بعد) سهمی در شکل‌دهی به خود نداری.

کامودیتی انسانی، قابلیت کنشگری و ساختن خود را ندارد. (هر چند که یکتا و منحصر به فرد باشد، در پسیوترین حالت ممکن خود است)

و هر چه طرف تقاضا قوی‌تر و انبوه‌تر باشد، دست بالاتری در تعیین «من»ش و ویژگی‌هایش دارد.

همین می‌شود که تو (مجری مشهور) با توجه به معیارهایی که مخاطبانت برایت ترتیب می‌دهند به این نتیجه می‌رسی که تحصیلاتت را در رشته‌ای ادامه بدهی و مدرک (به زعم آنان مرتبط) را از یک دانشگاه معتبر بگیری (به عنوان یک مثال)

خمیر یک مجری مشهور را مخاطبانش شکل می‌دهند و هر چه تعداد و فشار این مخاطبان بالاتر می‌رود، این خمیر شروع می‌کند به خشک شدن و قالب گرفتن و در بالاترین حد خود تبدیل می‌شود به مجسمه‌ای از جنس استخوان.

سفت و سخت.

اما هر گونه تلاش برای تغییر این مجسمه استخوانی یا ناکام می‌ماند (استخوان بی‌دلیل استخوان نام نگرفته) یا به درهم‌شکستگی می‌انجامد.

مجری مشهور باید تا ابد همان مجری مشهوری بماند که این مخاطبان می‌خواهند یا در هم شکند و از برج عاج خود پایین بیاید.

شاگرد اول کنکور باید تا ابد به مسیر موفقیتش ادامه دهد (با همان معیارهایی که آن مخاطبانِ عامِ دید و بازدیدهایِ عید را به آفرین گفتن وا می‌دارد) تخطی از این مسیر نه یک تغییر کوچک که واپاشی هویت اوست.

و اگر فردی جرئت شکستن استخوان‌های شکل‎دهنده قالب خودش را داشته باشد (که کاری بسیار توانفرسا و جانکاه است) می‌داند که عملاً تکه استخوان‌های هویت قبلی خیلی کاربردی در ساخت خمیرمایه جدید وجودش ندارند. یعنی این که تو در گذشته شاگرد اول بودی دیگر مایه‌ای از افتخار برای تشکیل هویت جدیدت نیست (و چه بسا نقطه‌ای تاریک و پوشاندنی باشد).

در واقع این جاست که داروی ضدفراموشی در حالی که درمان یک درد است آفریننده درد دیگری هم می‌شود.

شهرت و به خصوص شهرت عوامانه قالبی استخوانی برایمان ایجاد می‌کند و «خودِ شونده و پویا»ی ما را از ما می‌گیرد. و شاید این نوعی از خود بی خود شدن و بیگانه‌سازی ما با خویشتن‌مان باشد. به هر حال به نظر می‌رسد ما در تلاش برای فرار از فراموشی خود، به نوع دیگری خود را فراموش می‌کنیم (یا می‌کُشیم، خودی که مشخصه اصلیش روندگی و شوندگی و تغییر است) و این گونه است که در دور باطلی می‌چرخیم.

نمی‌دانم، فعلاً که این طور فکر می‌کنم.

***

پی‌نوشت: اگر دوست داشتید در ادامه نوشته‌هایی مرتبط با نوشته بالا بخوانید، پیشنهاد می‌کنم نوشته‌های زیر را بخوانید:

از زامبی فلسفی تا زامبی درون

ما همه با تمام توان (تا مدتی) می‌دویم

3 Responses
  • احسان
    فروردین ۱۷

    تفسیر جالب و عمیقی بود.

    موافقم با اینکه استخوانی میشن آدما بعد از یک مرحله‌ای و گم میشن

  • یوسف
    اسفند ۲۹

    سلام
    خیلی دوست دارم باز هم این مباحث رو ادامه بدی و عمیق تر برامون بنویسی …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *