هدر خبرنامه عضو شوید

داستان استاد جوان و یک نکته

جدی‌ترین بازدیدهای دانشگاهی‌مان را با او رفتیم. استادی که هنوز در نظر خیلی‌ها ناتمام استاد بود شاید. جوی در میان ما دانشجویان بود که حتی دانشیاران را هم تمام و کمال استاد حساب نمی‌کردیم چه به رسد به او که هنوز دکترایش را هم نگرفته بود و به تبعیت از همین موضوع، در کلاس‌ها با واژه مهندس خطاب می‌شد.

شور این انسان تمامی نداشت. نه تمامی نداشت. عاشق کاری بود که می‌کرد.

درسی که با او داشتیم نه آنقدر مجرد بود که به ناز معادلات و سنگینی ریاضی‌ش در کلاس جولان دهی و نه از درس‌های آزمایشگاهی حساب می‌شد که صرفاً به رتق و فتق ربات‌گونه آزمایش‌ها ختم شود.

بارها می‌شد که از زمان پایان کلاس می‌گذشت و باز ما در مجاورت حرارت عشقی بودیم که نمی‌فهمیدیم از کجا در او غلیان می‌کند که او این چنین به ادامه مطلب می‌پرداخت یا پاسخ‌گوی سوالات پایان‌ناپذیر دانشجویان بود. برخلاف تصورم از یک کلاس، درس آن چنان شیرین می‌گذشت که فراموش می‌کردم به قرار معمول ساعت را چک کنم که چقدر تا به انتهای کلاس مانده. هم‌چون یک تدوینگر حرفه‌‌ای ریتم می‌دانست و گاه به گاه و در میان معادلات و استانداردها، می‌نشستیم به پای ماموریت‌های عجیب و غریبش در این طرف و آن طرف کشور و مشکلاتی که در شبکه بوجود آمده بود. حالا می‌خواست در فولاد خوزستان باشد، یا در نیروگاه‌های مختلف‌، یا در پست‌های حساس انتقال نیرو. نباید سن زیادی میداشت اما تجربه زیادی داشت. تجربه‌ای که هم‌چون تردی گردوهای درون یک کیک خامه‌ای به میان درس دانشگاهی آمده بود.

بارها می‌شد در بازدیدها خودش پشت دستگاه‌های مختلف، در پیچ و خم اتاق کنترل، پشت داشبورد رله‌ها می‌رفت و از چگونگی کارشان می‌گفت و باهم به مرور تئوری می‌پرداختیم که در کلاس آموخته بودیم.

نمی‌فهمیدمش. راستش بیشترمان نمی‌فهمیدیمش. نه آن که از طریقه درس گفتنش خوشمان نیاید، نه اصلاً. مشکل جای دیگری بود.

مشکل آن جا بود که آن چه ما در دوره لیسانس به آن غره بودیم، فخر فروختن بر سر حل مسائل گنگ و پیچیده  روی کاغذ بود. این‌ها بود که در نهایت به شکل عدد بر کارنامه‌ها می‌نشست و شانس این را می‌داد که یکی یکی بچه‌ها کوله بار خود را جمع کنند و راهی کشورهایی شوند که اسمشان پرطمطراق بود و نگاه حسرت بازماندگان و اطرافیان را به پشتشان می‌کشاند.

ما عدد می‌خواستیم تا اپلای‌مان را سریع کند یا قبولی‌مان در تحصیلات تکمیلی را. یاد گرفتن ساز و کار آن دستگاه‌های پیچیده و ارتباطشان با تئوری‌ و آن درس‌های پایه که آموختیم به این مهم کمک نمی‌کرد.

هنوز یادم نمی‌رود که با ذوقی که حد و حصر نمی‌شناخت و با یادآوری یکی از اصول پایه درس مغناطیس، برای ما از یکی دیگر از تجربیاتش گفت و گفت که اگر کسی تنها کمی عمیق‌تر این اصل را آموخته بود می‌توانست یکی از «میلیاردی‌»ترین مسائلی که در تامین برق، صنعت فولاد درگیرش بود را حل کند و منظورش از میلیاردی هم آن بود که ارزش افزوده حل آن مشکل میلیاردها تومان ارزش داشت و برای حل چنین مسائلی و در نبود متخصصش ناگزیر باید دست به دامان مشاورین خارجی شد.  هنگامی هم که یکی از بچه‌ها جرئت این را پیدا کرد تا بگوید که زمان گذاشتن  روی چنین مسائلی نمی‌تواند کمک کند تا مدارج دانشگاهی را بالا بیایی، به شوخی برگشت گفت اما بچه‌ها نون توی همین مسائل است.

این را به شوخی گفت یا اگر به این مسائل هم اشاره‌ای داشت برای آن بود که پشت عشقش در بیاید و چشم ما را به دنیایی دیگر بازکند. می‌دانست ما «نسل عدد» هستیم یا عددی که بر روی کارنامه‌مان می‌نشیند یا عددی که چشمانمان را از بزرگی گرد می‌کند.

***

البته همواره این بحث پنهانی میان‌مان جریان داشت که استاد جوانمان اگرچه «عملی» خوب است اما در تئوری ضعیف است. کسی که برایمان از ارتباط همان مسائل تئوری در عمل می‌گفت به صرف این که مسئله میلیاردی‌ش روی کاغذ یکی از معمولی‌ترین مسائلی بود که هر روز در تمرین‌هایمان با آن مواجه می‌شدیم، در تئوری ضعیف قلمداد می‌شد.

غافل بودیم و هستیم از این که قدرت تشخیص مسئله و مسئله را  روی کاغذ آوردن هنر هر کسی نبود و نیست.

ما استادی را قوی می‌دانستیم که مسائلش دمار از روزگارمان در جلسه امتحان در می‌آورد و به هزاران ترفند ممکن نمی‌شد از پیچیدگی آن‌ها خلاصی یافت و این که در انتهای ترم مجبور شده باشیم دست به دعا برداریم تا نمرات را حضرت استاد روی نمودار ببرند.

بعدها که در تحصیلات تکمیلی هم کارم به همین استاد جوان افتاد که تازه از فرصت مطالعاتی‌ش بازگشته بود و در پیچ و خم هزارسوی استاد رسمی شدن بود، تازه فهمیدم چه جفاها که ما نکردیم و اگر ضرورت بیاید، او هم آن‌چنان دستی بر حل مسائل تئوری مورد علاقه ما دارد که بیا و ببین.

هنوز هم معتقدم اگر تنها یک نفر شایسته آن بود که ردای معلمی در دانشگاه‌مان به قامتش اندازند و جز هیئت علمی جدید شود او بود. اما از طنز روزگار همان دیدگاه‌های عامیانه که میان ما جماعت دانشجو جریان داشت مثل این که در هیئت جذب هم جاری بود.

ترازوهایی که حجم و تعداد مقالات را وزن می‌کرد یا پیشینه دانشگاهی را و آن چه محلی از اعراب نداشت توانایی فرد در آموختن بود و البته یک نکته که همیشه مثل پاشنه آشیل، استاد جوان روئین‌تن ما را تضعیف می‌کرد.

نکته این بود:

او لیسانس را در یک دانشگاه خوب اما نه عالی گذرانده بود. عالی یعنی از همین دانشگاه‌هایی که بردن اسمشان لبخندی را تا بناگوش بر پهنای صورت بسیاری از والدینی که بچه‌هایشان در آن دانشگاه‌ها تحصیل می‌کنند می‌نشاند. از همین دانشگاه‌های پرطمطراقی که اساتید دیگرمان رزومه‌شان پر بود از آن‌ها.

اصل ناگفته‌ای وجود داشت که اگر می‌خواهی استاد شوی بهتر است ابتدا اسم دانشگاه محل تحصیل لیسانست یک اسم دهان پرکن خارجی باشد و اگر چنین نبود حداقل در یکی از دانشگاه‌های مطرح کشور درس خوانده باشی.

او چنین نبود. حتی زمانی که برای فرصت مطالعاتی به کانادا رفته بود و زمزمه موفقیتش و حتی ماندگار شدنش در یکی از دانشگاه‌های بنام آن جا را می‌شنیدیم، این جمله خیلی در میان بچه‌ها متداول بود که:

نه، نمی‌شه، آخه لیسانسش…

***

استاد جوان در نهایت و پس از یک ماراتن طولانی به عنوان استاد دانشگاه برگزیده شد و عکسش در پیش ردیف عکس اساتید دیگر در تابلوی معروف لابی دانشگاه قرار گرفت و بعدها حتی شنیدم که برای چندین ترم متوالی درسش به عنوان محبوب‌ترین درس دانشجویان کارشناسی در نظرسنجی انتخاب شده است.

***

این که سیستم دانشگاهی مریض و بیمار است حداقل در نظر من چیز عجیبی نیست و ماجرای استاد جوانمان شاهد خوبی بر این مدعاست و از این باب و با یادآوری این بیماری به راحتی می‌فهمم که چرا او باید تا بدین اندازه زجر کشیده باشد تا قدر ببیند و حتی باید به این نکته اذعان کنم که او تا حد زیادی هم خوش‌شانس بود (و نباید از یاد برد که در سال‌های آخر تحصیلش به معیارهای سیستم بسیار بیشتر از حد معمول روی خوش نشان داد.) تا بتواند در چنین فضایی زنده بماند و عکسش در ردیف اساتید دیگر قرار گیرد و البته از زاویه دید دیگر، شاید هم بسیار بدشانس بود که این احتمال وجود دارد که چنین سیستمی او را هم استحاله کند و هر روز گرای نزدیک‌تری بین او و ردیف عکس‌های کناری برقرار کند تا آن جا که سال‌ها بعد نتوانی تمایزی میانشان بیابی.

به هرحال ، این داستان نکته‌ای فراتر برای من دارد که اگر چه طبیعتاً نمی‌توانم با سند و به صورت علمی آن را اثبات کنم اما تجربه و شواهدی که در ذهن دارم باعث شده آن را به عنوان یک باور و اصل خدشه‌ناپذیر حداقل برای خودم بپذیرم.

البته باید یادآور شوم این باور زیرمجموعه‌ای از یک باور بسیار بزرگ و از دید من، جان‌مایه بحث استراتژی است که در این قالب و بسته خاص‌تر می‌خواهم از آن صحبت کنم.

باور مادر و باوری که آن را جان‌مایه استراتژی می‌دانم آن است که نمی‌توان همه‌چیز را باهم داشت یا به عبارت دیگر داشتن هرچیز مستلزم نداشتن چیز (یا چیزهای) دیگری است. این باور قطره به قطره به جان خودم نشسته و اعتراف می‌کنم بارها سعی کردم ( و می‌کنم) به طرق مختلف از زیر بار مصداق‌های آن فرار کنم اما نمی‌شود.

نمی‌شود که نمی‌شود.

جوانه زدن و به ساقه نشستن این باور را هم مدیون نوشته‌های محمدرضا شعبانعلی هستم و بارها شده که با خودم آن جمله طلایی که در نوشته‌هایش خوانده‌ام را تکرار کرده‌ام که «بحثی اگر هست بحث تلخ اولویت‌هاست.»

شاید این بحث یادآور مثال معروف و قدیمی «خدا و خرما» باشد. این ممکن نبودن همه‌چیز را باهم داشتن.

می‌بینید؛ یک اصل بنیادین و قدیمی و البته در ظاهر ساده که می‌تواند به تاسی از استاد جوانمان «میلیاردی» تلقی شود اما انگار این از طنز روزگار است که برای ما کسر شان می‌آید که از چنین شاه‌کلیدی در حل مسائل هر روزه‌مان استفاده کنیم. شاید اصل زمانی اصل است و کلید زمانی شاه‌کلید که آنقدر تو درتو و با اما و اگر باشد که از توان فهم ما خارج باشد.

برسیم به باوری که در این جا می‌خواهم ازش صحبت کنم. باوری به این مضمون:

ما در بسیاری از مسائل «باید» دست به انتخاب میان یک دوراهی بزنیم.

این انتخاب، انتخاب میان مسیر پاخورده و کم‌تر پاخورده است. ما در بسیاری از پیچ و خم‌های زندگی به یک دو راهی می‌رسیم. دو راهی که یکی از راه‌ها بسیار بیشتر از راه دیگر پاخورده است و اگر حتی دقیق باشیم راه دوم در بسیاری از موارد حتی یک پا هم نخورده است.

مسیر پاخورده، مسیر معلوم است که سیستم، اجتماع، مردم، خانواده، فرهنگ یا هر اسم آشنایی به انتخاب شما از آن حمایت می‌کند و آن را ارزشمند می‌داند.

من پیشتر در پست «چرا جامعه بعضی از رشته‌ها را واقعی‌تر می‌داند؟» به این نکته تا حدی اشاره کردم و در آن به صورت مفصل منظورم از واقعی بودن یک رشته را توضیح دادم.

فیزیک یک رشته واقعی است.

پزشکی هم.

حقوق هم.

مهندسی‌های رایج هم.

بعید است شما در چنین رشته‌های تحصیل کنید و مجبور باشید انتخاب خود را شرح دهید و یا به دفاع از آن بپردازید. اختلافی هم اگر هست اختلاف سلیقه‌هاست.

اصلاً خود این که ما در قالب رشته‌های مشخص دانشگاهی صحبت می‌کنیم یک انتخاب پاخورده و کم‌خطر است.

نمی‌گوییم مثلاً من علاقه فراوانی به رنگ دارم و می‌خواهم از چند و چون آن باخبر شوم و شاید حتی متمرکز شوم بر نقش آن در دکوراسیون و چیدمان. من باید بگویم به گرافیک یا نقاشی یا از این اسم‌های آشنا علاقه دارم تا فهمیده شوم.

راه پاخورده، راه مشخص و راه کم‌خطر از دید نهادی است که از آن دفاع می‌کند.

این که استاد جوان تصمیم دارد از یک راه غیرمعمول به تدریس بپردازد یا استاد باشد، این انتخابی است که توسط نهاد سنتی دانشگاه حمایت نمی‌شود و البته هزینه دارد، هزینه‌اش شاید تلاش بسیار بیش از حد معمول برای دستیابی به کرسی استادی است. (البته احتمالاً این نکته از چشمان شما هم پنهان نمانده باشد که نوع دو راهی به ناظر آن دو راهی بستگی دارد. شاید اگر استاد جوانمان فرد دیگری بود، انتخابش میان کرسی دانشگاه داشتن یا عشق آموزش را در فضای دیگری جستن یا زمین بازی جدیدی برای یاد دادن بنا نهادن، بود. شاید.)

می‌دانید نمی‌شود که من بخواهم به راه‌های کم‌تر پاخورده پا بگذارم و بعد انتظار داشته باشم همان احترامی را ببینم که مادربزرگم به برادر پزشکم می‌گذارد و البته قبول چنین واقعیتی درد هم دارد.

و البته مثال‌های بسیار بسیار بیشتری که می‌توان در این زمینه مطرح کرد.

***

این نوشته راهی است که نمی‌دانم به قول حافظ، نهایتش را صورت کجا توان بست. پس همین‌جا سخن را کوتاه می‌کنم.

هدف از این پست تنها یادآوری وجود این دوراهی‌ها در طول مسیر زندگی به خودم بود، که از سخت‌ترین باورهایی است که سعی در قبول آن به خودم دارم. امیدوارم گوشه‌ای از این صحبت‌ها برای شما هم مفید باشد.

بدون نظر.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *